ناتاشا
1
«ناتاشا» توی راهپله برخورد به «بارون وولف»، همسایه دیواربه دیوارش. «وولف» در حالی که وزناش را روی نردههای راهپله انداختهبود و از لای دندانهایش سوت ملایمی میزد، تقریبا داشت به زحمت از پلههای چوبی بدونِ کفپوش بالا میآمد.
«کجا با این عجله ناتاشا؟»
«میرم داروخونه این نسخه رو بگیرم. الان دکتر اینجا بود. انگاری حال بابا بهتره.»
«آره؟ چه خبر خوشی!»
«ناتاشا» به سرعت از کنار «وولف» گذشت. بارانیاش خشخش صدا میکرد و سرش برهنه بود.
«وولف» تکیه داد به نردهها و «ناتاشا» را با نگاه تعقیب کرد. چشماش افتاد به موهای براق «ناتاشا» که مثل دختربچهها بسته بودش و با دیدن این منظره بیهوا آهی عمیق کشید. کماکان سوتزنان پلهها را به سمت طبقهی بالا پیمود، کیفدستی خیس از باراناش را پرتکرد روی تختخواب، بعد با وسواس و دقت دستهایش را شست و خشک کرد.
بعد به در خانه «کرنوف» رفت و در زد.
«کرنوف» با دخترش در یکی از اتاقهای دالان زندگي ميكرد. همیشه ولو بود روی تختی که فنرهای عجیباش مثل دستهای موی مجعد فلزی در میان مخملی مجلل، از جادررفته و فِر خورده بودند. در اتاقشان میزی جلا نخورده هم بود که جابهجایش را لکههای جوهرِ پسداده از روزنامهها کثیف کردهبود. «کرنوف» پیر و مریضاحوال و چروکیده پوست، لباسخواب به تن از روی تخت نیمخیز شد و وقتی کلهی تراشیده و بزرگ «وولف» را در حال سرک کشیدن از لای در دید، فورا روی تخت ولو شد و لحاف را روی خودش کشید.
«بیاتو، خوشحالم که میبینمت، بیا تو.»
پیرمرد به سختی نفس میکشید و درِ کشوی پاتختیاش نیمهباز بود.
«بارون وولف» گفت: «شنیدم که داری بهکل روبهراه میشی الکسی ایوانیچ!»، بعد نشست کنار تخت و دستی کشید به زانوی پیرمرد.
«کرنوف» دست زرد و چسبناکش را بالا برد و سرش را تکان داد.
«نمیدونم چی شنیدی، اما مطمئنم که تا فردا ریقِ رحمت رو سر میکشم...». با لبهایش صدایی شبیه پوف درآورد.
«وولف» دوید وسطِ حرفش و گفت: «یخ کنی! بیمزه!». بعد از جیب پشت شلوارش جاسیگاری نقرهاش را بیرون و آورد و گفت:«میتونم یه دودی بگیرم؟»
مدتي با فندكاش ور رفت و هي سنگش را چرخاند و فنرش را بالا و پايين زد. چشمان «كرنوف» نيمهباز بودند. پلكهايش مثل پلك وزغ به كبودي ميزدند. ريشِ جوگندمي و زبرش چانهاش را پوشانده بود. بيآن كه چشم باز كند، گفت: «اين هم از سرنوشتِ ما! دو تا پسرم رو كشتن و من و ناتاشا رو هم از سرزمين مادريمون انداختن بيرون. حالا بايد توي اين شهر غريب بميرم. چهقدر همهچيزِ اين دنيا هردمبيله...»
«وولف» با صدايي بلند و واضح شروع كرد به سخنراني. گفت كه «كرنوف» به شكرِ خدا، هنوز فرصت زيادي براي زندگي دارد و بهار كه برسد همگي به همراه لكلكها به روسيه بازخواهند گشت. و همينطور ادامه داد و يكييكي مصائب گذشتهاش را بهخاطر آورد و تعريف كرد.
او همينطور ميگفت و ميگفت و هيكل فربهاش را با ملايمت به اين سو و آن سو تكان ميداد:
«اين ماجرا برميگرده به زماني كه حوالي كنگو بودم. آه... كنگو... كنگوي دوردست. الكسي ايوانيچ عزيزم، وقتي يه جايي اينقدر دوردست باشه، آدم اسير توحش ميشه... ميدوني... يه دهكده رو مجسم كن ميون درختاي انبوه جنگل و بركهي درخشاني كه از ميون اونهمه سياه برزنگي و كومههاشون ميگذره. اونجا، زيرِ يه درختِ غولپيكر- گمونم بهش ميگفتن كايروكو- يه عالمه ميوهي نارنجي ريختهبود. ميوههاش عينهو توپ بيليارد بودن. شبها كه از نوك شاخهها ميافتادن روي زمين و ميتركيدن، صداشون عين صداي موج دريا بود. من كلي با رييس قبيلهشون گپ ميزدم. مترجممون يه مهندس بلژيكي بود. خود اين مهندسه هم از اون آدماي عجيب روزگار بود. قسم ميخورد كه حول و حوش سال 1895، توي يه مرداب نزديكِ تانگايكا، با چشماي خودش يه دايناسور ديده. رييس قبيله درست رنگِ قير بود، يه عالمه هم حلقه و النگو ازش آويزون بود. بس كه خيكي بود، شكمش موقع راهرفتن عين لرزونك تكونتكون ميخورد...»
«وولف» داشت از داستان خودش لذت ميبرد و در حين حرف زدن لبخند ميزد و به سر تاسِ گندهاش دست ميكشيد.
«كرنوف» بيآن كه چشم باز كند، هرچند با صدايي آهسته، ولي با قاطعيت پريد وسط حرف «وولف» و گفت: «ناتاشا برگشته».
«وولف» يكهو سرخ شد و نگاهي به دور و برش انداخت. دقيقهاي بعد، قفل در ورودي صدايي كرد و بعد صداي تق و تق كفش «ناتاشا» توي دالان پيچيد. «ناتاشا» به سرعت وارد شد؛ چشمهايش برق ميزد.
«چهطوري بابا؟»
«وولف» كه ميخواست خودش را بيخيال جلوه دهد، از جا برخاست و گفت: « بابات حالش خيلي هم خوبه... من سر درنميآرم كه واسه چي چپيده توی رختخواب... داشتم براش داستان يه جادوگر آفريقايي رو تعريف ميكردم.»
«ناتاشا» رو به پدرش لبخندي زد مشغول بازكردن پاكت داروها شد.
بعد به نرمي گفت: «داره بارون ميآد. اوضاع هوا خيلي خرابه».
هميشه اينطور است كه وقتي كسي از وضع هوا صحبت ميكند، بقيه از پنجره به بيرون نگاهي مياندازند. «كرنوف» هم همين كار را كرد و وقتي به پنجره سرك كشيد، رگ آبي- خاكستريِ گردناش منقبض شد. بعد دوباره خودش را ولوكرد روي بالش. «ناتاشا» اخمي كرد و خيرهشد به قطرات باران كه ميخورد به پنجره. انگار داشت قطرهها را ميشمرد و با هر قطره پلكي ميزد. موهاي براق و مشكياش در اثر باران وز خورده بود و زير پلكاش هاله ستودني آبيرنگي افتادهبود.
2
«وولف» مدتي میشد که برگشته بود به اتاقاش و با لبخندي مستانه و سرخوش، خودش را يله كرده بود توي مبلي كه نزديك تخت قرارداشت. بعد، بیخودی، رفت و پنجره را باز كرد و با دقت زل زد به شرشرِ باران توي خيابان و برخورد آن با آسفالت. عاقبت شانهاي بالا انداخت و كلاه سبزش را بهسر كرد و از خانه زد بیرون.
«كرنوف» پير كه نشسته بود لبه تخت تا «ناتاشا» رختخوابش را براي شب آماده كند، با خونسردي و صدايي ضعيف گفت:«وولف واسه شام رفت بيرون».
بعد آهي كشيد و پتويش را سفت و سختتر دور خودش پيچيد.
«ناتاشا» گفت:«رختخوابت حاضره. بيا دراز بكش بابا.»
گرداگرد آن مكان را شهر شبزده در برگرفته بود و سيلی تيرهگون جاري شده بود توي خيابانها، و چترها مثل گنبدهاي متحرك درخشان در حركت بودند ودیگر چیزی نبود جز برقبرقِ شيشهي ويترين بارانخورده مغازهها و فرولغزيدن قطرههاي باران از شيشه به روي آسفالت. از سرِ شب كه باران گرفت و گودالهاي توي خيابان را پر از آب كرد، برقي توي چشمان بدكارههاي لاغراندامي افتاده بود، كه به آهستگي در ميان ازدحام چهارراه اينطرف و آنطرف ميرفتند. و جايي، در آن بالا، چراغهاي مدور يك آگهي تبليغاتي مثل چرخي منوّر، به تناوب روشن و خاموش ميشدند.
1
«ناتاشا» توی راهپله برخورد به «بارون وولف»، همسایه دیواربه دیوارش. «وولف» در حالی که وزناش را روی نردههای راهپله انداختهبود و از لای دندانهایش سوت ملایمی میزد، تقریبا داشت به زحمت از پلههای چوبی بدونِ کفپوش بالا میآمد.
«کجا با این عجله ناتاشا؟»
«میرم داروخونه این نسخه رو بگیرم. الان دکتر اینجا بود. انگاری حال بابا بهتره.»
«آره؟ چه خبر خوشی!»
«ناتاشا» به سرعت از کنار «وولف» گذشت. بارانیاش خشخش صدا میکرد و سرش برهنه بود.
«وولف» تکیه داد به نردهها و «ناتاشا» را با نگاه تعقیب کرد. چشماش افتاد به موهای براق «ناتاشا» که مثل دختربچهها بسته بودش و با دیدن این منظره بیهوا آهی عمیق کشید. کماکان سوتزنان پلهها را به سمت طبقهی بالا پیمود، کیفدستی خیس از باراناش را پرتکرد روی تختخواب، بعد با وسواس و دقت دستهایش را شست و خشک کرد.
بعد به در خانه «کرنوف» رفت و در زد.
«کرنوف» با دخترش در یکی از اتاقهای دالان زندگي ميكرد. همیشه ولو بود روی تختی که فنرهای عجیباش مثل دستهای موی مجعد فلزی در میان مخملی مجلل، از جادررفته و فِر خورده بودند. در اتاقشان میزی جلا نخورده هم بود که جابهجایش را لکههای جوهرِ پسداده از روزنامهها کثیف کردهبود. «کرنوف» پیر و مریضاحوال و چروکیده پوست، لباسخواب به تن از روی تخت نیمخیز شد و وقتی کلهی تراشیده و بزرگ «وولف» را در حال سرک کشیدن از لای در دید، فورا روی تخت ولو شد و لحاف را روی خودش کشید.
«بیاتو، خوشحالم که میبینمت، بیا تو.»
پیرمرد به سختی نفس میکشید و درِ کشوی پاتختیاش نیمهباز بود.
«بارون وولف» گفت: «شنیدم که داری بهکل روبهراه میشی الکسی ایوانیچ!»، بعد نشست کنار تخت و دستی کشید به زانوی پیرمرد.
«کرنوف» دست زرد و چسبناکش را بالا برد و سرش را تکان داد.
«نمیدونم چی شنیدی، اما مطمئنم که تا فردا ریقِ رحمت رو سر میکشم...». با لبهایش صدایی شبیه پوف درآورد.
«وولف» دوید وسطِ حرفش و گفت: «یخ کنی! بیمزه!». بعد از جیب پشت شلوارش جاسیگاری نقرهاش را بیرون و آورد و گفت:«میتونم یه دودی بگیرم؟»
مدتي با فندكاش ور رفت و هي سنگش را چرخاند و فنرش را بالا و پايين زد. چشمان «كرنوف» نيمهباز بودند. پلكهايش مثل پلك وزغ به كبودي ميزدند. ريشِ جوگندمي و زبرش چانهاش را پوشانده بود. بيآن كه چشم باز كند، گفت: «اين هم از سرنوشتِ ما! دو تا پسرم رو كشتن و من و ناتاشا رو هم از سرزمين مادريمون انداختن بيرون. حالا بايد توي اين شهر غريب بميرم. چهقدر همهچيزِ اين دنيا هردمبيله...»
«وولف» با صدايي بلند و واضح شروع كرد به سخنراني. گفت كه «كرنوف» به شكرِ خدا، هنوز فرصت زيادي براي زندگي دارد و بهار كه برسد همگي به همراه لكلكها به روسيه بازخواهند گشت. و همينطور ادامه داد و يكييكي مصائب گذشتهاش را بهخاطر آورد و تعريف كرد.
او همينطور ميگفت و ميگفت و هيكل فربهاش را با ملايمت به اين سو و آن سو تكان ميداد:
«اين ماجرا برميگرده به زماني كه حوالي كنگو بودم. آه... كنگو... كنگوي دوردست. الكسي ايوانيچ عزيزم، وقتي يه جايي اينقدر دوردست باشه، آدم اسير توحش ميشه... ميدوني... يه دهكده رو مجسم كن ميون درختاي انبوه جنگل و بركهي درخشاني كه از ميون اونهمه سياه برزنگي و كومههاشون ميگذره. اونجا، زيرِ يه درختِ غولپيكر- گمونم بهش ميگفتن كايروكو- يه عالمه ميوهي نارنجي ريختهبود. ميوههاش عينهو توپ بيليارد بودن. شبها كه از نوك شاخهها ميافتادن روي زمين و ميتركيدن، صداشون عين صداي موج دريا بود. من كلي با رييس قبيلهشون گپ ميزدم. مترجممون يه مهندس بلژيكي بود. خود اين مهندسه هم از اون آدماي عجيب روزگار بود. قسم ميخورد كه حول و حوش سال 1895، توي يه مرداب نزديكِ تانگايكا، با چشماي خودش يه دايناسور ديده. رييس قبيله درست رنگِ قير بود، يه عالمه هم حلقه و النگو ازش آويزون بود. بس كه خيكي بود، شكمش موقع راهرفتن عين لرزونك تكونتكون ميخورد...»
«وولف» داشت از داستان خودش لذت ميبرد و در حين حرف زدن لبخند ميزد و به سر تاسِ گندهاش دست ميكشيد.
«كرنوف» بيآن كه چشم باز كند، هرچند با صدايي آهسته، ولي با قاطعيت پريد وسط حرف «وولف» و گفت: «ناتاشا برگشته».
«وولف» يكهو سرخ شد و نگاهي به دور و برش انداخت. دقيقهاي بعد، قفل در ورودي صدايي كرد و بعد صداي تق و تق كفش «ناتاشا» توي دالان پيچيد. «ناتاشا» به سرعت وارد شد؛ چشمهايش برق ميزد.
«چهطوري بابا؟»
«وولف» كه ميخواست خودش را بيخيال جلوه دهد، از جا برخاست و گفت: « بابات حالش خيلي هم خوبه... من سر درنميآرم كه واسه چي چپيده توی رختخواب... داشتم براش داستان يه جادوگر آفريقايي رو تعريف ميكردم.»
«ناتاشا» رو به پدرش لبخندي زد مشغول بازكردن پاكت داروها شد.
بعد به نرمي گفت: «داره بارون ميآد. اوضاع هوا خيلي خرابه».
هميشه اينطور است كه وقتي كسي از وضع هوا صحبت ميكند، بقيه از پنجره به بيرون نگاهي مياندازند. «كرنوف» هم همين كار را كرد و وقتي به پنجره سرك كشيد، رگ آبي- خاكستريِ گردناش منقبض شد. بعد دوباره خودش را ولوكرد روي بالش. «ناتاشا» اخمي كرد و خيرهشد به قطرات باران كه ميخورد به پنجره. انگار داشت قطرهها را ميشمرد و با هر قطره پلكي ميزد. موهاي براق و مشكياش در اثر باران وز خورده بود و زير پلكاش هاله ستودني آبيرنگي افتادهبود.
2
«وولف» مدتي میشد که برگشته بود به اتاقاش و با لبخندي مستانه و سرخوش، خودش را يله كرده بود توي مبلي كه نزديك تخت قرارداشت. بعد، بیخودی، رفت و پنجره را باز كرد و با دقت زل زد به شرشرِ باران توي خيابان و برخورد آن با آسفالت. عاقبت شانهاي بالا انداخت و كلاه سبزش را بهسر كرد و از خانه زد بیرون.
«كرنوف» پير كه نشسته بود لبه تخت تا «ناتاشا» رختخوابش را براي شب آماده كند، با خونسردي و صدايي ضعيف گفت:«وولف واسه شام رفت بيرون».
بعد آهي كشيد و پتويش را سفت و سختتر دور خودش پيچيد.
«ناتاشا» گفت:«رختخوابت حاضره. بيا دراز بكش بابا.»
گرداگرد آن مكان را شهر شبزده در برگرفته بود و سيلی تيرهگون جاري شده بود توي خيابانها، و چترها مثل گنبدهاي متحرك درخشان در حركت بودند ودیگر چیزی نبود جز برقبرقِ شيشهي ويترين بارانخورده مغازهها و فرولغزيدن قطرههاي باران از شيشه به روي آسفالت. از سرِ شب كه باران گرفت و گودالهاي توي خيابان را پر از آب كرد، برقي توي چشمان بدكارههاي لاغراندامي افتاده بود، كه به آهستگي در ميان ازدحام چهارراه اينطرف و آنطرف ميرفتند. و جايي، در آن بالا، چراغهاي مدور يك آگهي تبليغاتي مثل چرخي منوّر، به تناوب روشن و خاموش ميشدند.
۱۶ نظر:
به گونه ای دِمُده به روزم
سلام خسته نباشید
چه داستان خوبی بوددد!
ترجمه هم خوب بود
موفق باشید
اگه زحوتی نیس به ما هم یه سر کوتاهی بزنید!
بدرود!
ناباکوف با تمام پروانه هایش
ممنون
این اسب پیر مادیان مرده را
به سلاخ ها بسپار ...
این سلاخ پیر مادر مرده را
به تابوت
نعل اسبی اگر بود
بر تابوت بزن
تا مادیان ها
جوانتر بتازند
در خاکی که گور
من و توست .
حالا می دونم که کاملا طبیعیه که من هیچ وقت نمی فهمم آخر داستان ها چی می شه.حتما دلیلش اینه که همیشه انتظار دارم آخرش یک اتفاقی بیافته.خیلی وبلاگ خوبی دارین جناب مسعودی نیا.مدت هاست که سر می زنم و از خواندن مطالب تان لذت می برم.تواضع و صمیمت به خصوص شما را در چند باری که همراه دوستان افتخار در کنار شما بودن رو داشتم هرگز فراموش نمی کنم.
سال نو را پیشاپیش تبرک عرض می کنم
دفتر شعر جوان برگزار می کند : چهارمین دوره ی کتاب سال شعر جوان- جایزه ی قیصر امین پور
دبیرخانه ی کتاب سال شعر جوان، چهارمین دوره ی فعالیت خود را آغاز کرد. از شاعران جوان (سقف سنی 30سال) که در سال 1388مجموعه شعری منتشر کرده اند دعوت می شود، 5 نسخه از کتاب خود را به انضمام تصویر کارت ملی به نشانی دبیرخانه ی چهارمین دوره ی کتاب سال شعر جوان واقع در تهران .خ دکتر شریعتی،خ شهید کلاهدوز،نبش خ نعمتی، دفتر شعر جوان ارسال نمایند.
مرسی علی،کار خوبی بود
سلام علی جان...سال نوت مبارک...راستی برادر شمارت رو برام خصوصی بذار...
اسداللهی.
بفرمایید شعر
www.khajat.blogfa.com
وبلاگ سابق بنده به ملکوت اعلا پیوست...
وبلاگ جدیدی ساخته ام. امیدوارم آدرس بنده را در وبلاگتان به آدرس اخیر تغییر دهید.
4 شعر نیز از من خواهید خواند:
***
(سوگنامه ی سرخپوست پیر)
گوش به زنگ نشسته ایم
یا در به نامه ای از تو باز گردد
یا تلفن
دوباره جیغ بزند شماره ات را
دیر کرده ای...
ولی ما بیشتر نگرانیم
نکند
دود
پیغام دوباره ی تو نیست
لوکوموتیوی است
که از ستون فقراتت میگذرد...
اسداللهی.
جالبه ...سبز بمانی رفیق!
..
..
..
گاهی که رفتن از درون به بیرون ( از من به تو ) بهانه نمی خواهد...
خواندیدنی "ولیعصر استریت" را گذاشته ام تو "هواخوری". گمانم بهترین جاهای تنم را کنده و گذاشته ام توی این سفره که نوش جان کنید !
سلام . كار خوبي بود. با چهار کار کوتاه با عنوان "کودک و جهان" بروزم.
علی مرسی خوندم...ممنون
سال نو بی بلا
دنبال شعر می گشتم...
احسان عزتی
و تو ای علی مسعودی نیا!
بدان و آگاه باش که بد جوری دل تنگتم لعنتی!
ارسال یک نظر