۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

درباره ي ايرج ضيايي


اندر مزمتِ القابِ ملوکانه
نگاهی به مجموعه شعر «همیشه کنارت یک صندلی خالی هست»

هنگامی که شاعری می کوشد تا جدا از ویژگی های زبانی ، ساختاری و مکانیسمِ اجرای شعرش، المانی را پر رنگ یا آن را درشت نمایی کند؛ حکما باید ذهنیتی را در پسِ آن المان (یا المان ها) لااقل برای خودش تبیین کرده باشد.به زبان ساده می توان چنین برداشت کرد که شاعر در چالشی که با خود داشته است ، به این نتیجه رسیده که یکی از عناصرشعرش دارای ویژگی هایی هست که ارزش درشت نمایی را دارد.شاید چنین فرآیندی را شاید بتوان در اشعار سمبولیست ها تا حدودی مشاهده کرد.چرا که سمبولیست ها هم از یک نقطه مبدا (واقعیت) سیر حرکت ذهنی خود را آغاز می کنند و با واسطه قرار دادن یک سری نشانه ، می کوشند تا به جهان غیر مادی آرمانی شان برسند.به عقیده من شعرهایی هستند که دغدغه اصلی خالق آنها بیش از هر چیز اندیشه ورزی است.یعنی هر شعر مانیفست زیرکانه شاعر است در باب وجهی از جهان .
شعرهای ایرج ضیایی به گمان من ، بیش از هر چیز محصول اندیشه ورزیِ توام با تخیل اوست.در واقع ضیایی می کوشد که فیلسوفی رند باشد و این ویژگی را از طریقِ دستمایه مطلوبش – یعنی اشیا- به رخ بکشد.عنوان«فیلسوف» را در اینجا نه به معنای معهودش که به معنای کوششی در راه نظام بخشیدن به مجموعه دغدغه ها و افکار شخصی به کار می برم.یعنی ضیایی در شعرهایش می کوشد از یک سری مقدم عینی به یک سری تالیِ ذهنی برسد و روابطِ فرامادی آنها را برای خود حل و فصل کند. این تفلسف را می توان به سادگی از شعرهای او استنباط کرد.به ویژه در پاره ای از شعرها که گزاره های او کاملا وجهی مانیفستیک می گیرند و سعی می کنند قطعنامه صادر کنند:
اشیا الفبای مکاشفه اند/میان دایره ی اکنون ابدی/میان دایره ای که هیچ نیست/جز خلئی مسکون(ص44-متن کتاب)
و یا در برخی شعرها که کاملا به روند استقرایی ذهن عمل می کند و مقدم و تالی فوق الذکر راکنار هم می چیند و به استنتاج رو می آورد.هر چند که محصول این استنتاج فعلی انتزاعی یا استعاری باشد:
بوی قهوه این بار/اشیا را آشفته کرده/فنجان نشسته ی صبح/مشاجره ی عصر/پنجره ای که امشب به رودخانه باز نخواهد شد/قهوه ای دیگر بنوشیم(ص9-متن کتاب)
در چنین موضعی، ضیایی با رفتاری که شاید مصداق «العاقل یکفی الاشاره» باشد، بخشی از جهان بینی خود را بیان می کند و بی آن که کوشش کند تا خواننده احتمالی شعرش را قانع نماید، از بسط اندیشه اش درمی گذرد.بنا براین دو،سه راه بیشتر پیش روی ما نمی ماند.مثلا باید چنین بیاندیشیم که شاعر به مرحله ای از ادراکات عقلانی رسیده است که بسیاری از مفاهیم را در عمقِ جانش جذب می کند ولی ناتوان از بیانِ آنهاست؛ و خودمان را با این خیال فریب دهیم که با ذهنیتی مواجه هستیم از قماشِ اساطیرِ عرفان که بسیاری از مسائل هستی برایشان «یدرک لا یوصف » بوده است.اما در عمل با چنین فرآیندی در شعر او مواجه نیستیم.چرا که در محصولِ اذهانی از آن دست ، وجه استعاری دیسکور به حدی متعالی نزدیک می شود و عدم انتقال مستقیم مفاهیم ، تحت تاثیر مستقیم دریافت های انتزاعی مولف قرار می گیرد.ولی شعر ضیایی به ندرت به سمت ارائه متافور می رود و اغلب نشانه گزینی را پیشنهاد می دهد.از زاویه ای دیگر مثلا می توانیم بگوییم که شعر او دچارِ ضعفِ تالیف است.یعنی علی رغمِ ذهنیت ِ پربارِ مولف ، او در اجرا دستش خالی تر از آن است که بتواند غنای اندیشه اش را به تحریر در آورد.این منظر نیز به عقیده من می تواند مردود باشد.چرا که قوّه تخیل ضیایی در اکثر آثارش بسیار چشمگیر و تاثیر گذار است و اتفاقا نقطه قوت کار او به شمار می رود.وجه سومِ این قضیه که به باورِ من به حقیقت نزدیک تر است ، شاید عدم اشرافِ او باشد بر حیطه ای که خود را در هیاتِ دانای کل می بیند.در واقع من فکر می کنم که لا اقل از دیدِ فلسفی ، ضیایی تسلطِ چندانی بر منطقِ جهانِ اشیا ندارد و گنگیِ حاصله در شعرش ناشی از همین شکیل نبودنِ ذهنیت است.اما او انگار که دائم می کوشد تا از مواجه شدن با این حقیقت بگریزد و دست به دامنِ ایهام شود. از این رو گاهی نیز لحن شعرش به وصایای عارفانه نزدیک می شود:
دنبال کلمات تازه ای باید گشت/تمام کلاه گیس ها را به آتش کشید/تا این عالم صغیر درسایه نماند/.../چون پس از فنای مقدوراتش/دیگر به چیزی توانایی نخواهد داشت(ص41-متن کتاب)
اما چرا منِ خواننده باید به این متن توجه نشان دهم؟شاعر برای جذب و جلب ِ من چه کارِ ویژه ای کرده؟به گمانِ من هیچ.ضیایی برای مجذوب کردن با بحرانِ فقدانِ کاریزما روبروست.هر چند تخیل او در بسیاری از سطرها قابل احترام است.اما این تخیل در بسیاری از اشعار- به ویژه اشعارِ معطوف به فلسفه بافیِ مذکور- کمرنگ می شود و در هر صورت برای سایر اشعار هم برگِ برنده ای به حساب نمی آید.یعنی روساخت ِ شعرِ ضیایی دعوتی از ذهنِ خواننده به عمل نمی آورد ، تا با اشتیاق درگیرِ اندیشه ی احتمالی مستتر در شعرها شود.مشکل شاید از آنجا نشات می گیرد که شاعر می خواهد در چهارچوبی که تعریفش کرده اند باقی بماند و از آن بیرون نزند.
به گمان من ،اتفاقا بر خلاف آن چه که به ظاهر تمایل قلبی شاعر است، شعرهای موفق این دفتر در حال و هوایی دیگر هستند.ظرافت ها و زیبایی های شعر ضیایی در کشف های اوست.در پیوند این کشف ها با بستری طنزآلود که گاهی نیز در متنی تاریخی جریان می یابد.شاید عنوان «شاعر اشیا» خود شاعر را بیش از حد تحت تاثیر قرار داده است.یعنی او می کوشد تا این عنوان را برازنده و بایسته خود بسازد.بنا براین جا به جا از واژه «اشیا» استفاده می کند و بر این مبنا تلاش می کند تا این واژه را به یک المان محوری در شعر خود بدل سازد.اما اشیایی که ضیایی از آنها نام می برد چه ویژگی هایی دارند؟ اگر بپذیریم که او با دریافتی فلسفی به واکاوی حقیقت اشیا می پردازد ، آنگاه می شود حدس هایی در این ارتباط زد.رویکرد ضیایی در رفتار با اشیا دو گونه عمده دارد:نخست کلیت اشیا جدا از جز نگری و کاراکتر پردازی، و دوم مصداق هایی از اشیا و نقش آنها در بستر حوادث عینی و ذهنی.در رویکرد نخست اکثر مواقع می بینیم که شاعر شی را در حال تحول جوهری می بیند ، اما چون منظورش را از شی بیان نمی کند، مصداقی عیان از این تحول را نیز عرضه نمی کند.در چنین موضعی نگاه او تا حدودی نزدیک می شود به اندیشه فلاسفه ای چون «هراکلیت» که به تحول دائمی ماده در جهان اعتقاد داشته اند:
برگ ها و پرنده ها بر زمین نمی نشینند/برگ ها و پرنده ها مدام در چرخش اند/تا برای ابدیتی نزدیک/به دور از آداب اشیا و امور/خود را به فضای دیگری پرتاب کنند(ص26-متن کتاب)
اما رویکرد دوم ضیایی است که او را ملقب به شاعر اشیا کرده است.رویکرد نخست تنها یک رفتار الحاقی است برای اثبات حقانیت و ارائه نوعی جهان بینی خاص که به گمان من در اکثر شعرها عقیم می ماند و به جایی نمی رسد.گاهی به نظر می رسد که او از عنوان «شاعر اشیا» بیش از اندازه ذوق زده شده است و با کنشی شبیه به رعایت صنعت التزام در بدیع کهن، وظیفه خود می داند که جا به جا اشیا را وارد متن کند.اما شعرهایی که در پس آن، اصرار به ارائه یک منش فلسفی وجود ندارد، و تنها رندی،تیز بینی و طنز ضیایی با پیوندهای متناسب بینامتنی در آمیخته اند؛ زایشی بسیار طبیعی تر یافته و دلنشین تر از کار درآمده اند.جالب اینجاست که در اکثر این شعرها ، خود شاعر هم از کلیت نا مشخص اشیا صرف نظر کرده و به رفتار جزیی اشیا در متن زندگی دقت می کند:
چه می گویی دریا را گوشه ی اتاق بگذارم/شایدامروز پرنده ها از مرز آب بگذرند/به کشتی ها خیره می شوم/چیزی از عمر این نهنگ نمانده/ملوان پیر خاطرات سفر دریا را/جوزف کنراد اما چیز دیگری است/در می زنند/دریا برمی گردد(ص16-متن کتاب)
طنز ضیایی جاهایی بیشتر به چشم می آید که با ارجاع به رفتارها یا نام های آشنا ، می کوشد فضایی سورئال یا حتی فانتزی بسازد و قهرمان روایتش عمدتا به نوعی بازآفرینی کلیشه تیپ روشنفکر و روشنفکر پسند است(اگر قائل به وجودِ چنین تیپی باشیم البته!).آدمی خوش فکر و متفاوت، اما سرگردان در میان استبداد تاریخی و مضحکه دنیای مدرن. فضا سازی چند شعراز طریق گزارش اغراق آمیز رفتارهای آدم فوق الذکر (هر بار با خصلت هایی متفاوت) انجام گرفته وموقعیت این قهرمان گاهی با ارجاعات بینامتنی و گاهی در رفتار او با اشیایی خاص توصیف شده است:
مثلا چخوف هنگام عبور از اتاق شماره6/زیرسیگاری را برمی دارد/زیر ستاره ها لبه ی نرده سیگاری می کشد/بعد عینکش را جا می گذارد/آن وقت ببین چه قشقرقی به راه می افتد/این گربه ی بی انصاف هم/خوب بلد است از سقف مستراح/بپرد داخل حیاط/و با ان عینک ته استکانی/همه را بترساند(ص50-متن کتاب)
گسیخت زمان و مکان ، در شعر های این دفتر اکثرا خوب و به جا اتفاق می افتد.با تکیه بر همین یک خصلت هم شاید بتوان گفت که ضیایی شاعر مدرنی است.وقوع گسیخت در شعرهای او با چندین شگرد عمده رخ می دهد.یعنی او هر بار به اقتضای متن ، این کات هوشمندانه را با به کارگیریِ یکی از ارکان شعرش انجام می دهد.گاهی زمان فعل های پیاپی را همزمان با تغییر مکان به هم می ریزد و از دل فلاش بک پلی می زند به حال یا گذشته ای نزدیک تر از مبدا زمانی شعر:
ساحل خزر را پیاده رفتیم/پدر با دست دود را کنار می زند/قزاق ها دست تکان می دهند/(ص29- متن کتاب)
گاهی تعویض مکان از طریق سلسله تداعی های متناظر صورت می گیرد و زمان ثابت می ماند.او از این شگرد برای ساخت فضاهای انتزاعی و تصاویر وهم آلود بهره می جوید:
همین بیشه ی سمت راست صندلی ام/آسمان صاف کنار میزم/یا همین اقیانوسی که مدام از پیچ گلدان های راهرو/موج هایش میان اتاق خواب پرتاب می شود(ص45-متن کتاب)
و در نهایت گاهی از تلفیق این دو شگرد و یا با استفاده از برقراری رابطه ای تلمیحی-بینامتنی و تغییر لحن گسیخت ایجاد می کند. این شگرد سوم را بیشتر در جاهایی به کار می گیرد که در پس شعرش نوعی نقد طنز آلود اجتماعی – تاریخی را مد نظر داشته باشد. در واقع مصداق تاریخی موقعیت نکوهیده فعلی را از طریق آوردن سطرهایی از متون قدیم به دست می آورد:
رودخانه ها هم راهشان را کج کنند/به نشانی خیابان میرفندرسکی کوی ملک/فرقی نمی کند/کلاویخو هم که از اسپانیا به را افتاد نوشت/«چون تیمور از تسخیر سمرقند/که در ماورای جیحون قرار دارد بپرداخت/بار دیگر پل را ویران ساخت»/(ص60-متن کتاب)
به هر حال شعر ضیایی مولفه هایی تقریبا مختص به خود دارد. او صدای نسبتا مستقلی دارد ، اگر چه این صدا حداقل در وجه ظاهری اش لحنِ خاصی ندارد.روساخت شعر او چندان پیچیده نیست ، اما تعویق و تعقید معنا در شعرش زیاد اتفاق می افتد.به عقیده من دقیقا همین نقطه ، لبه تیغِ شعر ضیایی به شمار می رود.او در این لبه گاهی وانمود می کند که بر کنش تمام اشیای حاضر در شعرش اشراف دارد و به سمت متنی معنا محور می رود، اما حاصل کارش بیشتر شبیه گزین گویه هایی نه چندان تاثیر گذار می شود از عارفی با مسلکی نا معلوم:
ازکنار کاتبی که هنوز نمد مال می شود/و آتش تنوری که فرو نمی نشیند/چه کسی روی پل ایستاده/درون اشیاست با اشیا بیگانه نیست/بیرون اشیاست با اشیا بیگانه نیست(ص20-متن کتاب)
اما هر گاه تمرکز ضیایی معطوف می شود به روابط اشیا با سیر حیات و موقعیت آدمی آنگاه شعرش رفتاری طبیعی تر می یابد و توام با خلق تصاویرشگرف ، تفکر برانگیز می شود:
سنگ سرخ چطور در چنین شبی به خانه راه یافت/شاید این سنگ همان سنگ قابیل باشد/چراغ ها کم نور شده اند/خاموش کنید/خاطره ها نور گرفته اند/برای عکسی که باید به دیوار بیاویزند(ص40- متن کتاب)

دفتر اخیر ، نشان می دهد که کم و بیش ، شاعر در کشف جهان شعر خود موفق عمل کرده است و ندرتا از قوانین این جهان تخطی می کند. چنین موقعیتی یقینا محصول ممارست چندین ساله ضیایی است که به یافتنِ قالبی (هر چند صلب و کم انعطاف) برای ایده های وی منجر شده است. برهمین اساس است که به شدت معتقدم ، ضیایی نیازی ندارد تا خودش را به عنوان شاعر اشیا اثبات کند

هیچ نظری موجود نیست: