
اربابعروسكهاي خيمهشببازي
این یعنی چه که حقیقت یک گزارهی یقینی است؟
لودویگ ویتگنشتاین
«شب ممکن» نه برای حسن شهسواری در مقام مولفاش، و نه برای من و شما به عنوان خوانندهی رمان ایرانی، که برای روند کلی داستاننویسی امروز ایران اتفاق فرخندهای است. «شب ممکن» یک تلنگر است؛ یک یادآوری است. میخواهد به ما یادآوری کند که بخشی از ارزش و کارکرد یک رمان خوب این است که بتوان به راحتی از خواندن آن لذت برد و از دیگر سو باز میخواهد یادآوری کند که میشود رمانی نوشت که هم لذتبخش باشد و هم چهارچوب تکنیکی و اجرایی قابل دفاع و بهروزی را به کار گیرد. از زمانی که «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها»ی رضا قاسمی را خواندهام تا به امروز، «شب ممکن» در نظرم بهترین بانگ بیدارباش به داستاننویسی ماست تا از الاکلنگ مدام در نوسانِ رمان امروز ایران پیاده شویم و در نقطهی تعادل فراموششدهی میان فرم و روایت بایستیم و لذتی منطقی را تجربه کنیم. لذتی که سالهاست یا در شلنگاندازیهای بیمارگونهی تکنیکی و تعابیر موهوم و نادرست نویسندگان از کنشهای پسامدرن و ابسورد و مینیمال و سوررئال گم و معدوم شده، یا به میل سلایق سادهانگار و میانمایه، به تعریفی جعلی از خوشخوانی و قصهگویی فروکاسته شده و آب به آسیاب پوپولیسم ریخته است. حسن شهسواری در این رمان اصرار دارد که قصهاش را تمام و کمال تعریف کند و به همان اندازه نیز دقت میکند تا برای به فرجام رساندن روایتاش بهترین ابزار و استراتژی را به کار گیرد. «شب ممکن» را پیش و بیش از آن که بتوان رمانی کامل و همخوان با معیارهای داستاننویسی امروز جهان برشمرد، میتوان پرفرمنسی پخته و بسیار هنرمندانه از چند موتیف داستانی نسبتا" سرراست، اما جذاب و تاثیرگذار دانست. حسن شهسواری در کاملترین اجرای داستانی کارنامهی خود، چند طرح از یک ایده را با ضرباهنگی دلنشین کنار هم تدوین میکند و جدا از خرده توطئههایی که در هر طرح تعبیه نموده، در انتهای کتاب توطئهی اعظماش را با کارکردی دوگانه ارائه میدهد: نخست، ایجاد اتصال بین اجراهای چندگانهاش از ایدهای واحد؛ و دوم، رمزگشایی از علت گزینش چنین شیوهای برای کل روایت. این رمان اجرایی زیرکانه از یک شوخی بزرگ است. شوخی بزرگی با بنمایهای مبتنی بر مفهوم شک و با اسلوبی ابسورد که نهایتا خوانندهی اثر را نیز وارد این بازی میکند و دست میاندازدش. شهسواری در فصل نخست با اجرایی بسیار موفق و ریتمی نفسگیر و سریع و پرحادثه کاراکترهای کاریزماتیک، اما جعلی داستانش را در نظر ما کاملا موجه جلوه میدهد و همکاری ذهنی ما را به سادگی برمیانگیزد تا فراموش کنیم که همراهی ما با آدمهای قصه تا حدی هم برمیگردد به علاقهی پنهان ما به هیجان و رمنسی که در بطن داستان مستتر است. درست در قلهی هیجان به فصل دوم میرسیم که با نقض و نقد بسیاری از اتفاقات فصل نخست، رگههای پارانوییک ذهنمان را بیدار و فعال میکند و با بیرحمی هنرمندانهای به رویمان میآورد که چهقدر زودباور و تسلیم هیجان بودهایم و در فصل قبل چنان اسیر سانتیمانتالیسم پنهان خود شدهایم که حتی متوجه گافهای آشکار آن فصل نیز نشده و سر خود را کلاه گذاشتهایم. فصل سوم با نقض نکات عمدهای از فصل پیش، اساس اعتماد ما به خود، به مولف و به آدمهای داستان را بیاعتبار میکند. آن کنش پارانوییک، این بار به عصبیت و خشم ما منجرمیشود از ترفندهایی که میخوریم. شهسواری ما را به جایی میرساند که راضی میشویم به فرمول کلاسیک پیگیری داستان برای کشف حقیقت ماجرا تن بدهیم و با دست به یکی کردن کنجکاوی و خشم در ذهنمان، در موقعیتی مشابه موقعیت خواندن فصول آخر یک رمان جنایی و پلیسی قرار بگیریم و بکوشیم تا پیش از رسیدن به فصل آخر رمان، خودمان قاتل(و اینجا دروغگوی) واقعی را از میان آدمهای داستان پیدا کنیم. مشکل اما اینجاست که خواننده در این مرحله به نقطهی تلاقی و تصادم کنشهای روانی پیشیناش رسیده و تلفیقی از هیجان، شک، خشم و کنجکاوی به او فرصت نمیدهد تا بتواند منطق را بر قضاوتش حاکم کند. یاس لذیذی دارد پایان فصل سوم که تازه درمییابی هیچ سند معتبری در دست نداری تا بر اساسش بتوانی دروغگوی اصلی را پیدا کنی. این تنها در فصل آخر است که تدریجا درمییابی که دروغگوی بزرگ، دروغگوی اصلی، نه در میان کاراکترهای متن، که جایی بیرون از متن بوده: نویسنده خود دروغگوی اصلی است. آن شوخی ابسوردی که اشاره کردم در همین نقطه اتفاق میافتد. ما قربانیان دروغ هنرمندانهی نویسنده بودهایم و با این که هر بار روایتی، روایت پیش از خود را از اعتبار انداخته؛ به صرافت نیفتادهایم که نباید به این نویسنده اعتماد کرد. شهسواری در هیات ارباب عروسکهای خیمهشببازی نمایشی مهیج را ترتیب داده و در این راه تنها به کاراکترهای خود بسنده نکرده و ما را نیز به عنوان عروسکی بیرون از متن به بازی گرفته و بی آن که بدانیم ریسمانها را به ذهنمان بسته و در نمایش شرکت داده است. شاید «شب ممکن» میخواهد در کانسپت غایی فلسفی خود چیستی حقیقت و شک و یقین را مورد سوال قرار دهد. شاید هم این گزارهی اخیر مرا بسیاری به ذوقزدگیام از این همه رودست خوردن نسبت دهند.
با تمام این اوصاف «شب ممکن» میتوانست یک شاهکار باشد، اما نیست. فصل «شب کوچک» لحن روایی جذابی ندارد و علیرغم صفحات اندکش بسیار کند و معمولی از آب درآمده. فصل آخر، یعنی «شب شیان» هم به شدت شتابزده است و انگار میخواهد در کمترین زمان و سرراستترین شیوهی ممکن تمام گرههای داستان را باز کند و رمان را به پایان برساند. در این دو فصل از آن پرداخت و وسواس فصلهای پیشین خبری نیست. همهچیز در خدمت اطلاعرسانی به خواننده و گرهگشایی گزارشگونهای از ماوقع قرار گرفته است. اگر این دو فصل اجرایی همتراز با باقی فصول کتاب داشت، آن وقت شاید نتیجهی کار چند سر و گردن بالاتر از حالا بود. شاید هم در فصلهای پایانی ارباب عروسکهای خیمهشببازی از آن همه توطئهچینی و دستانداختن خسته شده و دلش به حال عروسکها سوخته و خواسته قدری از آنها دلجویی کند و به همین خاطر ماجرا را شیرفهمشان کرده. شاید هم نه. شاید هم... باید به حقیقت همهچیز شک کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر