۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

خوانش شعري از روجا چمنكار


عصبی نشو! آرام باش!شعرت را بگو!



دوره ی غریبی شده...خیلی چیزها از یادمان رفته انگار!یادمان رفته که چند صد سال ادبیات ما مملو است از تغزل و تعشق (تو بگو عرفانی یا الهی یا زمین یا جسمانی...چه توفیر دارد؟).هر جا شاعری با حس خودش رو راست باشد ، بی تامل برچسبی ، انگی ، لیبلی ، چیزی پیدا می کنیم و به پیشانیش الصاق می کنیم و روی آن درشت و خوانا می نویسیم: سانتی مانتال، یا رمانتیک.و بعد هم از او کناره می گیریم و از کارش هم بی تفاوت و توجه می گذریم.این درست که در دوره ی انقراض شعرهای عاشقانه ی سوزناک و مکش مرگ ما هستیم(که نیستیم البته!) و این درست که بعضی ها از بس سطح نازل عواطفشان را در شعرنماها (به سیاق تماشاگر نماها) به رخ کشیده اند ، شاهکارهایی خلق می کنند که در آنها «نمره ی بیست کلاس را نمی خواهند » و طبعن «این همه هوش و حواس » راهم و اصولن اعتقاد دارند که بی ریخت ها باید گورشان را گم کنند و « خوشگل ها باید برقصند» ؛ اما مگر می شود از رمانس – این نهایت صداقت و شرافت انسانی- به این سادگی ها گذر نمود و آن را به عنوان صفتی مبتذل ، به دست فراموشی سپرد؟...دعوا هنوز بر سرِ چگونه بودن و چگونه گفتن است.شاعری که احساس را کشک بگیرد ، قطعن شعرش هم چیزی فراتر از یک مشت ضجه مویه ی کشکی نخواهد بود.ظرفیت رمانتیسم آن قدر بالا هست که تا آدمیزاد حق حیاتش را –حالا با هر والزاریاتی- در جهان تمدید می کند ، حرف برای گفتن و سرودن داشته باشد.
من رگه های بسیار درخشانی را دیده ام در شعر بعضی از هم نسلانم که نشان می دهد ، ماجرا همان ماجرای درک درست از نحوه ی اجراست.مشکل خیلی از ما این است که وقتی داریم شعری را می نویسیم ، بیشتر از آن که با خودمان صادق باشیم و به خویشتن خویش بیاندیشیم ، به فکر عکس العمل مخاطبین احتمالن بسیار فرهیخته مان هستیم.اما شعرهایی سراغ دارم و دارید که بدون هیچ گونه عملیات آکروباتیک و محیر العقولی ، فقط و فقط به دلیل رو راست بودن شاعر با حس و انگیزه ی سرایش و البته اندکی خلاقیت ، چنان لذت سکر آوری را به خواننده منتقل می کنند که بنده و امثال بنده ، با پشتک واروهای زبانی و آویزان شدن به نظریه های پساساختارریختاربی ریختارگرایانه مان،هرگزقادربه القای آن نیستیم وعلی الظاهر نخواهیم بود.کافی است نگاهی بیندازیم به برخی شعرهای مثلن شهاب مقربین،محمود کویر،بهاره رضایی،رویا زرین، گرانازموسوی،بهاره و بنفشه فریس آبادی ویا همین روجا خانم چمنکار خودمان.
پُر گفتم تا به حال ، اما به گمان خودم چندان پرت نگفتم.من در همین اول پیاله ، بد مستی می کنم و جبهه ی اکیدن مثبتم را نسبت به شعر مورد بحثم از روجا چمنکار اعلام می نمایم و می کوشم در این مقال، دلایل خودم را برای حضوردراین جبهه ی مثبت ارائه کنم.پر واضح است که اینها صرفن نظرات من است و حضرات و خواتین خواننده ممکن است با بنده وفاقی نداشته باشند، که در این صورت هم هزارتو آماده ی خواندن نظریات آن عزیزان هم هست.
پس بسم الله...
اصلا ً به دیدنم نیا
دوستت دارم را توی گل های سرخ نگذار
برایم نیار
اصلا ً به من
به ویلای خنده داری در جنوب
فکر نکن
نکته ی نخستی که در باره ی این شعر به نظرم می رسد ، چینش صحیح سطرهای مقدم ، برای رسیدن به تالی مورد نظر است.روجا چمنکار در همین ابتدای شعر تکلیفش را با خوش مشخص می کند.او قرار نیست کار خارق العاده ای انجام دهد.تنها قرار است به طرز خارق العاده ای خودش باشد.هر کس فکر می کند که این کار، کار ساده ای ست ، از همین حالا شروع کند به آزمایش و اگر تا پایان این مقال به نتیجه رسیده بود ، به بنده اطلاع دهد تا رسمن هزارتو را تعطیل کنم!(حتا همین جا هم رو راست نیستم با خودم...من لاف عقل می زنم ، این کار کی کنم؟)...
چمنکار مصالح شعرش را با مضمونش همگن انتخاب کرده و با افتتاحیه ای بسیار ساده و صمیمی ، هدف اصلی خودش را- که تسخیر حسی و تحریک عاطفی خواننده است- نشانه می رود.المان ها در خوانش نخست ، بسیار پیش پا افتاده و روتین به نظر می آیند.رنگ دادن به چنین عناصر ساده ای که از فرط تکرار تاریخی و بسامد ذهنی ، رنگ باخته اند ، کار دشواری است.اما شاعر تنها با دو سطر تکان دهنده و باور پذیر، تمامی این بند را رنگین و زنده کرده است:
دوستت دارم را توی گل های سرخ نگذار
و:
به ویلای خنده داری در جنوب
فکر نکن
چمنکار از این سادگی ، ساده نگذشته.سعی کرده در همین ساده گویی و ایجاز توامان ، ابعادی تازه و نامکشوف را بیابد.او طعنه ی کلامی محاوره را با چاشنی طنز آمیخته و از آن محصولی شاعرانه گرفته است.وقتی «من» را می آورد و بلا فاصله «ویلای خنده داری در جنوب» ، در واقع ،طنز و چینش واژگان او سبب می شود که سریعن یک تاویل بسیار زیبا و کنایه آمیز از این بازی به ذهن خطور کند.اگر خوانش ما اینچنین باشد که شاعر «من» را به مثابه ی همان «ویلای خنده دار» گرفته ، برداشت های جالبی از این سطرها به دست خواهیم آورد.چمنکار با هوشمندی ، کوشیده تا روند طبیعی کلام را برهم نریزد و با زبانی نزدیک به زبان ساده ی گفتگو ، به شعر برسد.همین اتفاق را می توان در استفاده از «گل های سرخ» هم دید.یک تصرف تخییلی کوچک ، تصویر کل سطر را به تصویری قابل اعتنا بدل کرده است.کار شاعر در این سطر ، کاری خطرناک بوده ، چرا که گل سرخ کلن المان کهنه و تاریخ مصرف گذشته و سانتی مانتالی است.اما شگرد اجرا ، موجب شده است این سطر از خطر نخ نما شدن ، به سادگی گذر کند و به عنوان سطری خواندنی – با استفاده از المانهایی ساده و مکرر- در شعر جای بگیرد.
فکر نکن
سردرد نگیر
عصبی نشو
اصلا ً زنگ در
تلفن
خواب
خیال
خلوت مرا نزن

روجا چمنکار از آنجا که نهایت صداقت را در کلامش مد نظر داشته و خطابش را به مخاطب درونی شعرش ، بر اساس نهی گرفته ، کماکان بر همان روال شعر را ادامه می دهدوبدون این که این شاخه و آن شاخه بپرد و گرد و خاک کند ، به سادگی تنها همان گزاره ها را با جلوه هایی عینی تر و البته امروزی تر ادامه می دهد.در واقع شاعر نشان می دهد که کاملن بر گفتارش نظارت دارد ، و معیار و مبنای این نظارت را بر روراستی و- اگر کمی وسیع تر قضیه را ببینیم- حقیقت نهاده است.خاطرم نیست کجا خوانده ام از فوکو که می گوید :«گاهی اعمال نظارت بر گفتار تحت تاثیر عوامل بیرونی است، و در آن نوعی گفتار را به کار می گیرند که بازی آن وابسته به میل و اراده درونی است.» این نظارت بیرونی در شعر روجا چمنکار جواب داده است.چرا که انتقالی بی واسطه است از اندیشه به متن.طنز کلام شاعر در این بند شعر هم به خوبی جا افتاده و کنایات مستمر او به نهی معشوق از انجام واکنش های کلیشه ای انسان شهر نشین امروزی (سر درد گرفتن،عصبی شدن،تلفن زدن و...) سطرهایی ساده و باور پذیر ایجاد نموده است.شگرد بند پیشین در این بند هم تکرار شده و چمنکار تنها با تصرف در یکی دوسطر(در اینجا کلمه) توانسته تخیل خود را در عینیت گزاره ها دخیل نماید:
اصلا ً زنگ در
تلفن
خواب
خیال
خلوت مرا نزن
بعد از دو المان مادی تلفن و زنگ در ، بازی بسیار ساده و دم دستی ، اما هوشمندانه ی شاعر با آوردن دو المان غیرمادی خواب و خیال ، به بار می نشیند و آمیزش تصویری- مفهومی او در قالب این کنایات پررنگ می شود.
این قدر نمک روی زخم من نپاش
اصلا ً نباش
اوج دراماتیک شعر را می توان در همین قسمت یافت.پیش از هر چیز پیشنهاد می کنم که شعر را از ابتدا مرور کنید و توجه تان را به موسیقی کلام معطوف کنید.آهنگی که بریده بریده ، اما موزون به اوکتاوهای بالاتر حسی میل می کند و سطر به سطر بر غلظت آن افزوده می شود.به این ترتیب اوج گیری موسیقی با اوج گیری دراماتیک گزاره ها همگون می شوند و به این ترتیب است که قافیه اتفاق می افتد.اگر تا به اینجا شاعر با موسیقی مقطع کلامش خرده گزاره های ناهی از افعالِ روتین روزمره را به کار گرفته بود ، در دو سطر اخیر آهنگ کلام را تکمیل می کند و این بار نهی را نیز به اوج می رساند و کنایه را به بود و نبود «تو» ی شعرش می کشاند.آن چه مرا مجذوب این بند می کند ، اجرای بسیار خونسردانه ی خشم و نفرت است.اجرایی که تحقیر معشوق را با خونسردی شاعر پر رنگ تر می کند.انگار که شاعر در درون خود نیز گفتگویی داشته و به خود تا کید می کرده :آرام باش!عصبی نشو!شعرت را بگو!...
با این همه
روزی اگر کنار بیراهه ای عجیب حتی
پیدایم کردی
چیزی نگو
تعجب نکن
حتما به دنبال تو آمده بودم .

عشق اما گویا همیشه کار خودش را می کند.بند پایانی کار طوری بسته شده که نمایان گر توفان درون شاعر ، بوده است.اعترافی رک و راست به این که انگار تمامی آن ژست های خونسردانه از سر استیصال بوده و بازنده طبق روند کلاسیک ادبیات رمانس ،عاشق بیچاره است.هر چند من در این بند قدری تعجیل می بینم و کم حوصلگی و حس می کنم روجا چمنکار خواسته زودتر از موعد سرو ته کار را هم بیاورد و شعر را به پایان برساند؛ اما حس او را در این پاره ی شعر هم بسیار می پسندم.او از سادگی و صراحت و صداقت اش دست بر نمی دارد و در این سطرهای پایانی هم ، با همان معصومیت آغازین به سرایش ادامه می دهد.بازی مفهومی این سطرها ، تلخی و گزندگی غریبی را به متن القا می کنند و از بغضی که تا کنون در پس طنازی شاعر پنهان بوده ، پرده بر می دارند.و این خاصیتی است که در مجموعه شعر چمنکار (سنگ های نه ماهه) نیز به خوبی مشهود است.چمنکار اگر چه زبان خاصی ندارد که امضای شخصی اش باشد ، اما حس شاعرانه ی قدرتمندی دارد ، که با پرورش آن می تواند به عرصه های تازه ای در شعر امروز ایران برسد و نامش را تا فردایی دورتر از امروز نزدیک در ذهن شعرخوانان حک کند.
برای خواندن متن شعر به آدرس زیر مراجعه نمایید:
http://www.vazna.com/article.aspx?id=267

هیچ نظری موجود نیست: