
آرمانخواهي عليه آرمانزدگي
تاريخ نشان ميدهد که اسطورهشدن هيچ فردي را به سادگي برنميتابد. به اين تاريخ هر پسوندي – اعم از ادبيات، هنر، سياست و... - الصاق کنيم، باز هم ميبينيم که در گذر زمان همواره توانسته است پهلوانپنبههاي نارسيسيست و تاريخ مصرفدار را پس از انقضايشان دور بريزد و درمحاقماندگان را از اعماق فراموشخانه وجود خويش بيرون بکشد و بر صدر يادها و اذهان آدميان بنشاند. با تبليغات و جاروجنجال نميشود کاراکترهاي پوشالي را به تاريخ قالب کرد. با تقليد و تکرار رفتار اسطورهها هم نميتوان دست به بازتوليد آنها زد. نمونههاي غمانگيز و حتي گاهي کميک مقلدان شکستخورده در عرصههاي مختلف تاريخي، اجتماعي و هنري کم نيستند و از اين پس هم کم نخواهند بود. «کرت کوبين» عمري کوشيد تا «جيم موريسون» باشد و حتي راضي شد تا لوله تپانچه را به سمت مغز خودش نشانه برود تا مرگي همانند «موريسون» داشته باشد، اما هنوز هم اين «موريسون» و «دورز» هستند که نماد عصيان و خشم نهفته در موسيقي راک بهشمار ميروند و «کوبين» و «نيروانا»يش هرگز از حد يک خاطره قابل احترام فراتر نرفتند.
پس آنچه که امروز «پابلو نرودا» را در هيأت اسطورهاي تمامناشدني پيش روي ما قرار ميدهد، به يقين نميتواند تنها در قدرت بيبديل شاعرياش خلاصه شود. براي رسيدن به چنين مرتبهاي بايد نگاهي عميق داشت به ويژگيهاي انساني او. تنها در اين صورت است که ميتوان درک کرد که چگونه هنري زبانمحور چون شعر، از محدوديتهاي مرزي و زباني گذر ميکند و بدل ميشود به زبان مشترک آدميان گونهگون گرداگرد جهان. بايد پذيرفت که از ميان کساني که در سر تا سر اين سياره گردان و سرگردان ستاينده «نرودا» هستند، اکثريتشان به خاطر عدم همزباني، درک درست و دقيقي از ويژگيهاي شعر او نميتوانند داشته باشند. اين روح شعر «نرودا» و شايد روح خود اوست که در سطوح اعلاي خواستههاي مشترک و مقدس بشري براي تمام جهانيان و تمام زبانهاي دنيا معنادار و پذيرفتني و خواستني است. حتي گرايشهاي فکري و سياسي او نيز به تنهايي، قابليت رسانيدنش به چنين مرتبهاي را نداشتند. خاصه که او گاهي با موضعگيريهاي تندو تيزش در سياست، در مقاطعي بسياري از رفقايش(مثل اكتاويو پاز) را نااميد کرد. امروزه اما کسي بر او خرده نميگيرد که چرا در برههاي بدل به يک استالينيست دوآتشه شد و حتي جايزه صلح استالين را نيز دريافت نمود و چرا بعدها در عين وفادار ماندن به تفکر کمونيستي، بابت حمايت از برخي سياستهاي اتحاد جماهير شوروي، اظهار ندامت کرد؛ چون موضعگيريهاي او بر اساس ادراک انسانياش از وضعيت جهان شکل ميگرفت، نه منافع فردياش. جنگهاي داخلي اسپانيا موجب تمرکز او روي زندگي توده مردم و -به طور جزئيتر- طبقه کارگر شد، در حالي كه در همان زمان، «نرودا» ديپلماتي تثبيتشده بود که ميتوانست بر تمام مشاهداتش چشم بربندد و در برج عاجش بنشيند و در كنج عافيت، شعرسرودنش را پي بگيرد. پس گرايش او به کمونيسم، يک اطوار روشنفکرنمايانه و تبليغاتي نبود. کما اينکه شعرش هم به ندرت اسير شعارزدگيهاي آنچناني ميشود و حتي در همين موارد نادر هم ميکوشد تا کاشف شعر از دل شعار باشد و به تهييج وجدان عدالتخواه انسانها بپردازد. «نرودا» شاعري آرمانخواه است، نه آرمانزده. او و شعرش براي ادامه حيات نيازمند نوعي اعتقاد و باور انساني هستند و از اين رو، بهرغم آنکه وي را ميتوان از سياسيترين شاعران تاريخ دانست، سياست و آرمانخواهي در شعر او نقش بزک و تزئين و نخبهنمايي ندارند، بلکه رويکردي اعتقادي بر مبناي دريافتهاي ذهني و منطقي خالقشان به شمار ميروند. بهويژه که او هرگز رفتاري مغاير با آرماني که در شعرش بر آن تاکيد داشت، در پيش نگرفت.
به همين دليل است که درست در زماني مجبور به جلاي وطن ميشود که در اوج قدرت سياسي است: «نرودا» در سال 1946 نهتنها سناتوري عاليرتبه بود، که مديريت کمپين انتخاباتي «گابريل گونزالز ويدلا» را هم بر عهده داشت. اما زماني که سرکوب و دستگيري اعضاي حزب کمونيست شيلي و اتحاديههاي کارگري اين کشور را ديد، نتوانست سکوت کند و اعتراضات و خطابه مشهورش در حمايت از زندانيان سياسي، راهي برايش نگذاشت جز رها کردن مقام سناتوري و گريختن به آرژانتين و بعدها تبعيد خودخواستهاش به اروپا. او هرگز نخواست از خودش يک قهرمان بسازد؛ اين مردم بودند که وي را به عنوان يک قهرمان پذيرفتند. چرا که او تنها حزب و گروه و آرمان مطلوب خودش را خطاب قرار نميداد و مردم را دستهبندي و ارزشگذاري نميکرد. او با شعرهايش عشقش را به ملت شيلي و تمامي ملتهاي آزاديخواه جهان تقديم ميکرد و مگر در کنه تمامي جهانبينيهاي بشردوستانه، چيزي به جز آزادي به عنوان آرمان غايي وجود دارد؟
شعر «نرودا» در اکثر مواقع بنمايهاي رمانتيک دارد. اين بنمايه، در حقيقت براي او نقش يک رابط عاطفي با خواننده را ايفا ميکند که مستقيما احساسات انساني را نشانه ميرود و پس از برقراري اين پيوند حسي و عاطفي، مجال کافي براي شاعر فراهم ميآورد تا ايده و آرمانش را به شکلي تاثيرگذار با خواننده در ميان بگذارد. نخ رمانس شعرهاي «نرودا» دعوتي است که يک انسان- با همه فراز و نشيبهاي عاطفياش- از ساير انسانها به عمل ميآورد تا در يک موقعيت حسي مشترک قرار گيرند و ديالوگي ذهني برقرار کنند. به اين ترتيب است که «ماتيلده» شعر او بدل به شاهپري دلخواه تمام خوانندگان ميشود و جاي «شيلي» شعر او را ميتوان با نام هر کشور ستمديده ديگري پر کرد، بي آنکه خدشهاي به فحوا و وجوه زيباييشناختي شعرش وارد شود. به اين خصايص بيفزاييد، سادهگويي و پرهيز از تعقيدات معنايي و کلامي را، که عملا شعر او را بدل ميکنند به گزارشي عاطفي-انساني که در بوميترين المانهايش هم پيرنگي از جهانوطني را ميتوان ديد و دريافت. او نهايت کوششاش را به کار ميبندد تا شاعري صادق باشد. اگر از گرسنگي و ظلم و ناداني و خشونت و جنگ ميگويد، نه به اين دليل است که وانمود کند درد مردم را ميفهمد، بلکه آنچه را به عينه ديده است، براي همان مردم، و براي ديگراني که نديدهاند گزارش ميکند و لازمه گزارش هم صداقت و صراحت و سادگي است و اين هر سه در شعر «نرودا» حضوري چشمگير دارند. او حتي در سياسيترين شعرهايش نيز ميکوشد از المانهايي باورپذير و آشنا بهرهبگيرد و در متن همين صميميت، با طرح ايدههايش به آشناييزدايي روي آورد. مثل افتتاحيه شعر «ديکتاتورها»، که شاعر فضاي رعبآور اجتماعي را در ميان المانهايي از اسباب زندگي و طبيعت آمريکاي لاتين خلق ميکند و به موقعيتي شگرف و تاثيرگذار ميرسد:
بويي هنوز مانده در ميانِ قوطي شکر:
تلفيقي از بوي خون و گوشت
مثل گلي با بوي تند و تهوعآور
گورهاي ميان درختان نارگيل پر شده از استخوانهاي متلاشي
پرشده از خشخش رعشههاي صامتِ مرگ
خلق فضاهايي از اين دست، به هر زبان و در هر سطح از ترجمه، ميتواند ذهن خواننده را درگير کند و محرک تفکر وي در باب جهان پيرامونش باشد. البته اين تمام هنر «نرودا» نيست. او در شعرهاي شخصيتر و درونگرايانهترش نيز بسيار خبره و موفق جلوه ميکند و حتي آنجا هم به جذب همذاتپنداري خوانندگان نائل ميشود و اين امر هم شايد نشات گرفته باشد از دو عنصر کاملا لاتين که نهايتا در ترکيبي دلنشين و جهانگير، سبکي نوين را به ادبيات جهان افزودند: رئاليسم و جادو. «نرودا» نيز از اين دو خصيصه بهره ميگيرد و در عين واقعگرايي، جادوي کلام را فراموش نميکند و در حقيقت تخيل را به صداقت نگاه حقيقتجويش گره ميزند و گاه حتي به لحني اعترافي روي ميآورد و از خويشتن خويش صريحتر پرده برميدارد و از اين راه وجه متعالي انسانياش را بارزتر ميسازد. مثل شعر «به جز مرگ، هيچ» که در آن، به جاي نگاه حماسي، برخوردي حسي و كاملا شخصي با مقوله مرگ دارد:
و اين تنهاماندگان گورستانهايند،
با گورهايي انباشته از استخوانهاي بيصدا،
و قلبي كه ميرود به قعر دالاني،
ميرود به قعر تاريكي، تاريكي، تاريكي
ما چون كشتيشكستگان در خود فروميرويم و ميميريم
انگار كه در قلبهايمان غرق ميشويم...
ناگفته پيداست که بهيقين آنچه ما ميخوانيم، تنها رايحهاي دور و اندك از عطري است که «نرودا» در زبان مبدا پراکنده و ما احتمالا از درک لذايذ و مهارتهاي ديگر او محروم هستيم. اما در همين ترجمان ناقص نيز ميتوان اقتدار «نرودا» در بيان زيباييشناسانه احساسات و فضاسازي درک کرد. شايد بتوانم به اين نحو گريزي بزنم به نکتهاي که در ابتداي اين مقال طرح کردم: شعر و شخصيت «نرودا»، در کنار هماست که ميتوانند چنين اسطورهاي را بسازند و حضورش را در کل اعصار جاودان سازند. به بيان ديگر، او چنان شعرش را زيسته كه تفكيك شخصيت او از شعرش، ناممكن مينمايد.
شايد قدري به خرافه پهلو بزند اگر بگويم که به نظرم، مرگ «نرودا» بعد از کودتاي «پينوشه» و کشتهشدن «آلنده» هم، آخرين شوخي تلخ و شاعرانه وي بوده است.
به هر حال، اگر هم ابتلاي او به سرطان و متعاقبا درگذشتش را نوعي دقمرگي اسطورهوار نپنداريم، دستكم اين همزماني تصادفي را ميشود به حساب شيطنتهاي كنايي تاريخ گذاشت!...
* ترجمهاشعار از متن انگليسي و توسط نگارنده انجام شده است.
پس آنچه که امروز «پابلو نرودا» را در هيأت اسطورهاي تمامناشدني پيش روي ما قرار ميدهد، به يقين نميتواند تنها در قدرت بيبديل شاعرياش خلاصه شود. براي رسيدن به چنين مرتبهاي بايد نگاهي عميق داشت به ويژگيهاي انساني او. تنها در اين صورت است که ميتوان درک کرد که چگونه هنري زبانمحور چون شعر، از محدوديتهاي مرزي و زباني گذر ميکند و بدل ميشود به زبان مشترک آدميان گونهگون گرداگرد جهان. بايد پذيرفت که از ميان کساني که در سر تا سر اين سياره گردان و سرگردان ستاينده «نرودا» هستند، اکثريتشان به خاطر عدم همزباني، درک درست و دقيقي از ويژگيهاي شعر او نميتوانند داشته باشند. اين روح شعر «نرودا» و شايد روح خود اوست که در سطوح اعلاي خواستههاي مشترک و مقدس بشري براي تمام جهانيان و تمام زبانهاي دنيا معنادار و پذيرفتني و خواستني است. حتي گرايشهاي فکري و سياسي او نيز به تنهايي، قابليت رسانيدنش به چنين مرتبهاي را نداشتند. خاصه که او گاهي با موضعگيريهاي تندو تيزش در سياست، در مقاطعي بسياري از رفقايش(مثل اكتاويو پاز) را نااميد کرد. امروزه اما کسي بر او خرده نميگيرد که چرا در برههاي بدل به يک استالينيست دوآتشه شد و حتي جايزه صلح استالين را نيز دريافت نمود و چرا بعدها در عين وفادار ماندن به تفکر کمونيستي، بابت حمايت از برخي سياستهاي اتحاد جماهير شوروي، اظهار ندامت کرد؛ چون موضعگيريهاي او بر اساس ادراک انسانياش از وضعيت جهان شکل ميگرفت، نه منافع فردياش. جنگهاي داخلي اسپانيا موجب تمرکز او روي زندگي توده مردم و -به طور جزئيتر- طبقه کارگر شد، در حالي كه در همان زمان، «نرودا» ديپلماتي تثبيتشده بود که ميتوانست بر تمام مشاهداتش چشم بربندد و در برج عاجش بنشيند و در كنج عافيت، شعرسرودنش را پي بگيرد. پس گرايش او به کمونيسم، يک اطوار روشنفکرنمايانه و تبليغاتي نبود. کما اينکه شعرش هم به ندرت اسير شعارزدگيهاي آنچناني ميشود و حتي در همين موارد نادر هم ميکوشد تا کاشف شعر از دل شعار باشد و به تهييج وجدان عدالتخواه انسانها بپردازد. «نرودا» شاعري آرمانخواه است، نه آرمانزده. او و شعرش براي ادامه حيات نيازمند نوعي اعتقاد و باور انساني هستند و از اين رو، بهرغم آنکه وي را ميتوان از سياسيترين شاعران تاريخ دانست، سياست و آرمانخواهي در شعر او نقش بزک و تزئين و نخبهنمايي ندارند، بلکه رويکردي اعتقادي بر مبناي دريافتهاي ذهني و منطقي خالقشان به شمار ميروند. بهويژه که او هرگز رفتاري مغاير با آرماني که در شعرش بر آن تاکيد داشت، در پيش نگرفت.
به همين دليل است که درست در زماني مجبور به جلاي وطن ميشود که در اوج قدرت سياسي است: «نرودا» در سال 1946 نهتنها سناتوري عاليرتبه بود، که مديريت کمپين انتخاباتي «گابريل گونزالز ويدلا» را هم بر عهده داشت. اما زماني که سرکوب و دستگيري اعضاي حزب کمونيست شيلي و اتحاديههاي کارگري اين کشور را ديد، نتوانست سکوت کند و اعتراضات و خطابه مشهورش در حمايت از زندانيان سياسي، راهي برايش نگذاشت جز رها کردن مقام سناتوري و گريختن به آرژانتين و بعدها تبعيد خودخواستهاش به اروپا. او هرگز نخواست از خودش يک قهرمان بسازد؛ اين مردم بودند که وي را به عنوان يک قهرمان پذيرفتند. چرا که او تنها حزب و گروه و آرمان مطلوب خودش را خطاب قرار نميداد و مردم را دستهبندي و ارزشگذاري نميکرد. او با شعرهايش عشقش را به ملت شيلي و تمامي ملتهاي آزاديخواه جهان تقديم ميکرد و مگر در کنه تمامي جهانبينيهاي بشردوستانه، چيزي به جز آزادي به عنوان آرمان غايي وجود دارد؟
شعر «نرودا» در اکثر مواقع بنمايهاي رمانتيک دارد. اين بنمايه، در حقيقت براي او نقش يک رابط عاطفي با خواننده را ايفا ميکند که مستقيما احساسات انساني را نشانه ميرود و پس از برقراري اين پيوند حسي و عاطفي، مجال کافي براي شاعر فراهم ميآورد تا ايده و آرمانش را به شکلي تاثيرگذار با خواننده در ميان بگذارد. نخ رمانس شعرهاي «نرودا» دعوتي است که يک انسان- با همه فراز و نشيبهاي عاطفياش- از ساير انسانها به عمل ميآورد تا در يک موقعيت حسي مشترک قرار گيرند و ديالوگي ذهني برقرار کنند. به اين ترتيب است که «ماتيلده» شعر او بدل به شاهپري دلخواه تمام خوانندگان ميشود و جاي «شيلي» شعر او را ميتوان با نام هر کشور ستمديده ديگري پر کرد، بي آنکه خدشهاي به فحوا و وجوه زيباييشناختي شعرش وارد شود. به اين خصايص بيفزاييد، سادهگويي و پرهيز از تعقيدات معنايي و کلامي را، که عملا شعر او را بدل ميکنند به گزارشي عاطفي-انساني که در بوميترين المانهايش هم پيرنگي از جهانوطني را ميتوان ديد و دريافت. او نهايت کوششاش را به کار ميبندد تا شاعري صادق باشد. اگر از گرسنگي و ظلم و ناداني و خشونت و جنگ ميگويد، نه به اين دليل است که وانمود کند درد مردم را ميفهمد، بلکه آنچه را به عينه ديده است، براي همان مردم، و براي ديگراني که نديدهاند گزارش ميکند و لازمه گزارش هم صداقت و صراحت و سادگي است و اين هر سه در شعر «نرودا» حضوري چشمگير دارند. او حتي در سياسيترين شعرهايش نيز ميکوشد از المانهايي باورپذير و آشنا بهرهبگيرد و در متن همين صميميت، با طرح ايدههايش به آشناييزدايي روي آورد. مثل افتتاحيه شعر «ديکتاتورها»، که شاعر فضاي رعبآور اجتماعي را در ميان المانهايي از اسباب زندگي و طبيعت آمريکاي لاتين خلق ميکند و به موقعيتي شگرف و تاثيرگذار ميرسد:
بويي هنوز مانده در ميانِ قوطي شکر:
تلفيقي از بوي خون و گوشت
مثل گلي با بوي تند و تهوعآور
گورهاي ميان درختان نارگيل پر شده از استخوانهاي متلاشي
پرشده از خشخش رعشههاي صامتِ مرگ
خلق فضاهايي از اين دست، به هر زبان و در هر سطح از ترجمه، ميتواند ذهن خواننده را درگير کند و محرک تفکر وي در باب جهان پيرامونش باشد. البته اين تمام هنر «نرودا» نيست. او در شعرهاي شخصيتر و درونگرايانهترش نيز بسيار خبره و موفق جلوه ميکند و حتي آنجا هم به جذب همذاتپنداري خوانندگان نائل ميشود و اين امر هم شايد نشات گرفته باشد از دو عنصر کاملا لاتين که نهايتا در ترکيبي دلنشين و جهانگير، سبکي نوين را به ادبيات جهان افزودند: رئاليسم و جادو. «نرودا» نيز از اين دو خصيصه بهره ميگيرد و در عين واقعگرايي، جادوي کلام را فراموش نميکند و در حقيقت تخيل را به صداقت نگاه حقيقتجويش گره ميزند و گاه حتي به لحني اعترافي روي ميآورد و از خويشتن خويش صريحتر پرده برميدارد و از اين راه وجه متعالي انسانياش را بارزتر ميسازد. مثل شعر «به جز مرگ، هيچ» که در آن، به جاي نگاه حماسي، برخوردي حسي و كاملا شخصي با مقوله مرگ دارد:
و اين تنهاماندگان گورستانهايند،
با گورهايي انباشته از استخوانهاي بيصدا،
و قلبي كه ميرود به قعر دالاني،
ميرود به قعر تاريكي، تاريكي، تاريكي
ما چون كشتيشكستگان در خود فروميرويم و ميميريم
انگار كه در قلبهايمان غرق ميشويم...
ناگفته پيداست که بهيقين آنچه ما ميخوانيم، تنها رايحهاي دور و اندك از عطري است که «نرودا» در زبان مبدا پراکنده و ما احتمالا از درک لذايذ و مهارتهاي ديگر او محروم هستيم. اما در همين ترجمان ناقص نيز ميتوان اقتدار «نرودا» در بيان زيباييشناسانه احساسات و فضاسازي درک کرد. شايد بتوانم به اين نحو گريزي بزنم به نکتهاي که در ابتداي اين مقال طرح کردم: شعر و شخصيت «نرودا»، در کنار هماست که ميتوانند چنين اسطورهاي را بسازند و حضورش را در کل اعصار جاودان سازند. به بيان ديگر، او چنان شعرش را زيسته كه تفكيك شخصيت او از شعرش، ناممكن مينمايد.
شايد قدري به خرافه پهلو بزند اگر بگويم که به نظرم، مرگ «نرودا» بعد از کودتاي «پينوشه» و کشتهشدن «آلنده» هم، آخرين شوخي تلخ و شاعرانه وي بوده است.
به هر حال، اگر هم ابتلاي او به سرطان و متعاقبا درگذشتش را نوعي دقمرگي اسطورهوار نپنداريم، دستكم اين همزماني تصادفي را ميشود به حساب شيطنتهاي كنايي تاريخ گذاشت!...
* ترجمهاشعار از متن انگليسي و توسط نگارنده انجام شده است.
۱ نظر:
سلام
علی جان. نامه ای به آدرس اعتماد ملی فرستادم به تاریخ 22 تیر همین روزا باید به دستت برسه. اگر رسید خبرم کنی ممنون می شم.
ارسال یک نظر