
نامِ تمامِ شاعرانِ جهان یحیاست
«محمدعلی سپانلو» در تاریخ نه چندان پرقدمتِ شعر نوین ایران، از هر حیث چهرهای استثنایی محسوب میشود. با خواندن شعرش، ميتوان کاراکتری کاریزماتیک از عاقلهمردی خوشپوش و انگار همواره چهلساله را تجسم كرد، که توی کافهای نشسته و هر از گاهی جرعهای قهوه مینوشد یا پکی به سیگارش میزند و با نوعی خویشتنداری اندیشمندانه، از پشت شیشهی کافه، نظارهگر گذر سالیان و توالی حوادث است. «سپانلو» تقریبا" از ابتدای کار هنریاش تا به امروز، پیوسته چهرهای مطرح و مهم بوده و با وسواسی غریب، طوری از معمولی و عامهپسند بودن پرهیز کرده که هرگز به اهالی و مخاطبان جدی هنر و ادبیات این شانس را ندهد که به دست فراموشی بسپارندش. این امر البته به معنای محافظهکاری او نیست. اتفاقا" او در حدود نیمقرن حضور جدیاش در عرصهي هنر، ریسکهایی کرده که شايد بسیاری از مدعیان پر شر و شور، به آنها تن نمیدادهاند: از نوع تحصيلات و فعالیت جدی سیاسیاش پیش از انقلاب تا بازیگریاش در سینما و قلماندازیاش در حیطهی نقد داستان و ترجمه؛ همهی اینها از ذهنیتی تجربهگرا حکایت دارند که تسلیم ایستایی و انزوا نمیشود. شاید راز چهلسالگی دائم او در همین باشد. «سپانلو» و شعرش هرگز نه آنقدر جوان بودهاند که خامدستی و کلهشقی کار دستشان بدهد و نه آنقدر پیر که ناتوانی و دست به عصایی کارشان را بسازد. از نخستین دفترش «آه بیابان...» تا همین دفتر آخر «قایقسواری در تهران» که رد شعرش را بگیریم و پیش بیاییم، درمییابیم که نه آن زمان شعارزدگی و رادیکالیسم سیاسی باب میل ادبیات دهههای چهل و پنجاه را داشته و نه حالا به دنبال سوپراستار شدن در حیطهی رمنس و جذب وسیع مخاطبین است. تکلیف او با خودش، شعرش و مخاطب شعرش مشخص است و از این رو سیاقی را دنبال میکند که دلخواهش باشد، ولو کمهوادار. با این حال میتوان به جرات گفت که شعر «سپانلو» هنوز که هنوز است – و با وجود آنکه همیشه در میان حرفهایهای ادبیات شعری مطرح و غیر قابل چشمپوشی و انکار بوده- درست خوانده نشده است. با کمی جسارت شاید بشود گفت که خودش هم هنوز با نگاهی موشکافانه و تحلیلگر در اشعارش کنجکاوی نکرده است. گواه این امر شعرهایی است که در گزینهی نشر «مروارید» از کارنامهی خود انتخاب کرده و در آن میان چندین شعر تقریبا" شاهکار خود را نادیده گرفته است. در بررسیها و تاریخنگاریها و جریانشناسیهای انجام شده در باب شعر نوین ایران هم، معمولا" به جنس و نوع خاصی از شعر و ذهنیت او توجه شده است و بسیاری از ظرایف و ظرفیتهای شعرش نادیده و ناشناخته باقی ماندهاند. برای مثال میتوان اشاره کرد به عصبیت و خشم بسیار تاثیرگذار، زبان بسيار خوشتركيب و جسورانه و نگاه کاملا" مدرن، شهری و کاشف او در دفتر درخشان «هجوم» که چندین شعرش از بهترینهای کل کارنامهی شعری «سپانلو» و یکی، دو شعرش– مثل «باد برعکس جهت» و «بامها در پاییز»- از خوشساختترین و جسورانهترین اشعار پنجاه سال اخیر هستند. اما انگار کسی این ظرفيتها را جدی نگرفته و درست نخوانده است و از بدو شاعری «سپانلو» تا همین امروز، اکثرا" منتقدان تنها به اهمیت و نقش زمان و تاریخ و اسطوره و بافت دراماتیک و لوکیشن تهران در شعر او پرداختهاند و جز یکی، دو نقد(مثل نقد «رضا براهنی» دربارهی «منظومهی خاک» و نقد «حافظ موسوی» دربارهی «خانم زمان»)، باقی صحبتها در باب شعر او، کلیشههایی بوده در باب برجستهساختن همان المانهایی که برشمردم. البته در این میان خود وی هم گویا به همین المانها دلبستگی بیشتری دارد و عمدهی انرژی و خلاقیتاش را در پرورش و بسط همین شاخصهها صرف کرده است. اما اینها- با تمام ارزشی که دارند- تمام ارزش شعر «سپانلو» نیستند. گذشته از اين ويژگيها، بايد ويژگي ديگري را نيز در شعر او مد نظر داشت: او بدون شک، پیگیرترین شاعر نیم قرن اخیر در حیطهی منظومهسرایی بوده است. کاری که شاید در این روزگار نوعی خودکشی ادبی باشد. حوصلههای تنگ و سلایق سادهپسند و راحتالحلقوم خواه، مسلما" دل و دماغ شعرهای جدی و دراماتیک و فرهیختهگرای پنجاه، شصت صفحهیی را ندارند. اما «سپانلو» تا همین چند سال پیش و شاید تا کنون، همواره در سرودن منظومه اصرار و جدیت به خرج داده است. دو دفتر اخیرش- «کاشف از یادرفتهها» و «قایقسواری در تهران»- هم به نوعی ادامهی روند منظومهسرایی وی به شمار میآیند، با این تفاوت که اینبار سفرها جمع و جورتر، کشفها موجزتر و نتیجتا" قامت شعرها هم کوتاهترند. شعر او، شعری است که باید به قصد «شعرخواندن» خوانده شود، نه به قصد تفنن. شاید به همین دلیل است که کمتر کسی از او شعری محفوظ در خاطر دارد («نام تمام مردگان جهان یحیاست» را استثنا کنیم) و یا کتابهایش را به عنوان کتاب بالینی کنار دست میگذارد. قیاس معالفارق و بزرگنمایی نمیکنم، ولی حدس میزنم که چنین شعری همواره و در هر جای جهان هم که باشد، سرنوشتی از همین دست خواهد داشت. بعید میدانم که بریتانیاییهای پرتبختر امروزه چندان سراغی از «الیوت» بگیرند، یا فرانسویهای مدعی انتلکتوالیسم کتاب «سنژونپرس» را زیر بالش بگذارند. اعصاب جهان چنان میان رزوهها و چرخدندههای تمدن نو در حال خرد شدن است که وجه تفننی هنر را بر هر وجه دیگرش ارجح ميداند. چون این اعصاب خرد، بالاخره زنگ تفریحی میخواهد برای نفس تازه كردن و نجات از فنای مطلق. اعصاب جهان که اینگونه باشد، دیگر از اعصاب ایران و شعرخوان ایرانی چه انتظاری میتوان داشت؟!...
«محمدعلی سپانلو» در تاریخ نه چندان پرقدمتِ شعر نوین ایران، از هر حیث چهرهای استثنایی محسوب میشود. با خواندن شعرش، ميتوان کاراکتری کاریزماتیک از عاقلهمردی خوشپوش و انگار همواره چهلساله را تجسم كرد، که توی کافهای نشسته و هر از گاهی جرعهای قهوه مینوشد یا پکی به سیگارش میزند و با نوعی خویشتنداری اندیشمندانه، از پشت شیشهی کافه، نظارهگر گذر سالیان و توالی حوادث است. «سپانلو» تقریبا" از ابتدای کار هنریاش تا به امروز، پیوسته چهرهای مطرح و مهم بوده و با وسواسی غریب، طوری از معمولی و عامهپسند بودن پرهیز کرده که هرگز به اهالی و مخاطبان جدی هنر و ادبیات این شانس را ندهد که به دست فراموشی بسپارندش. این امر البته به معنای محافظهکاری او نیست. اتفاقا" او در حدود نیمقرن حضور جدیاش در عرصهي هنر، ریسکهایی کرده که شايد بسیاری از مدعیان پر شر و شور، به آنها تن نمیدادهاند: از نوع تحصيلات و فعالیت جدی سیاسیاش پیش از انقلاب تا بازیگریاش در سینما و قلماندازیاش در حیطهی نقد داستان و ترجمه؛ همهی اینها از ذهنیتی تجربهگرا حکایت دارند که تسلیم ایستایی و انزوا نمیشود. شاید راز چهلسالگی دائم او در همین باشد. «سپانلو» و شعرش هرگز نه آنقدر جوان بودهاند که خامدستی و کلهشقی کار دستشان بدهد و نه آنقدر پیر که ناتوانی و دست به عصایی کارشان را بسازد. از نخستین دفترش «آه بیابان...» تا همین دفتر آخر «قایقسواری در تهران» که رد شعرش را بگیریم و پیش بیاییم، درمییابیم که نه آن زمان شعارزدگی و رادیکالیسم سیاسی باب میل ادبیات دهههای چهل و پنجاه را داشته و نه حالا به دنبال سوپراستار شدن در حیطهی رمنس و جذب وسیع مخاطبین است. تکلیف او با خودش، شعرش و مخاطب شعرش مشخص است و از این رو سیاقی را دنبال میکند که دلخواهش باشد، ولو کمهوادار. با این حال میتوان به جرات گفت که شعر «سپانلو» هنوز که هنوز است – و با وجود آنکه همیشه در میان حرفهایهای ادبیات شعری مطرح و غیر قابل چشمپوشی و انکار بوده- درست خوانده نشده است. با کمی جسارت شاید بشود گفت که خودش هم هنوز با نگاهی موشکافانه و تحلیلگر در اشعارش کنجکاوی نکرده است. گواه این امر شعرهایی است که در گزینهی نشر «مروارید» از کارنامهی خود انتخاب کرده و در آن میان چندین شعر تقریبا" شاهکار خود را نادیده گرفته است. در بررسیها و تاریخنگاریها و جریانشناسیهای انجام شده در باب شعر نوین ایران هم، معمولا" به جنس و نوع خاصی از شعر و ذهنیت او توجه شده است و بسیاری از ظرایف و ظرفیتهای شعرش نادیده و ناشناخته باقی ماندهاند. برای مثال میتوان اشاره کرد به عصبیت و خشم بسیار تاثیرگذار، زبان بسيار خوشتركيب و جسورانه و نگاه کاملا" مدرن، شهری و کاشف او در دفتر درخشان «هجوم» که چندین شعرش از بهترینهای کل کارنامهی شعری «سپانلو» و یکی، دو شعرش– مثل «باد برعکس جهت» و «بامها در پاییز»- از خوشساختترین و جسورانهترین اشعار پنجاه سال اخیر هستند. اما انگار کسی این ظرفيتها را جدی نگرفته و درست نخوانده است و از بدو شاعری «سپانلو» تا همین امروز، اکثرا" منتقدان تنها به اهمیت و نقش زمان و تاریخ و اسطوره و بافت دراماتیک و لوکیشن تهران در شعر او پرداختهاند و جز یکی، دو نقد(مثل نقد «رضا براهنی» دربارهی «منظومهی خاک» و نقد «حافظ موسوی» دربارهی «خانم زمان»)، باقی صحبتها در باب شعر او، کلیشههایی بوده در باب برجستهساختن همان المانهایی که برشمردم. البته در این میان خود وی هم گویا به همین المانها دلبستگی بیشتری دارد و عمدهی انرژی و خلاقیتاش را در پرورش و بسط همین شاخصهها صرف کرده است. اما اینها- با تمام ارزشی که دارند- تمام ارزش شعر «سپانلو» نیستند. گذشته از اين ويژگيها، بايد ويژگي ديگري را نيز در شعر او مد نظر داشت: او بدون شک، پیگیرترین شاعر نیم قرن اخیر در حیطهی منظومهسرایی بوده است. کاری که شاید در این روزگار نوعی خودکشی ادبی باشد. حوصلههای تنگ و سلایق سادهپسند و راحتالحلقوم خواه، مسلما" دل و دماغ شعرهای جدی و دراماتیک و فرهیختهگرای پنجاه، شصت صفحهیی را ندارند. اما «سپانلو» تا همین چند سال پیش و شاید تا کنون، همواره در سرودن منظومه اصرار و جدیت به خرج داده است. دو دفتر اخیرش- «کاشف از یادرفتهها» و «قایقسواری در تهران»- هم به نوعی ادامهی روند منظومهسرایی وی به شمار میآیند، با این تفاوت که اینبار سفرها جمع و جورتر، کشفها موجزتر و نتیجتا" قامت شعرها هم کوتاهترند. شعر او، شعری است که باید به قصد «شعرخواندن» خوانده شود، نه به قصد تفنن. شاید به همین دلیل است که کمتر کسی از او شعری محفوظ در خاطر دارد («نام تمام مردگان جهان یحیاست» را استثنا کنیم) و یا کتابهایش را به عنوان کتاب بالینی کنار دست میگذارد. قیاس معالفارق و بزرگنمایی نمیکنم، ولی حدس میزنم که چنین شعری همواره و در هر جای جهان هم که باشد، سرنوشتی از همین دست خواهد داشت. بعید میدانم که بریتانیاییهای پرتبختر امروزه چندان سراغی از «الیوت» بگیرند، یا فرانسویهای مدعی انتلکتوالیسم کتاب «سنژونپرس» را زیر بالش بگذارند. اعصاب جهان چنان میان رزوهها و چرخدندههای تمدن نو در حال خرد شدن است که وجه تفننی هنر را بر هر وجه دیگرش ارجح ميداند. چون این اعصاب خرد، بالاخره زنگ تفریحی میخواهد برای نفس تازه كردن و نجات از فنای مطلق. اعصاب جهان که اینگونه باشد، دیگر از اعصاب ایران و شعرخوان ایرانی چه انتظاری میتوان داشت؟!...
۳ نظر:
انقدر شنیده بودم که خودم هم ناخوداگاه این کلیشه را تحویل این و ان میدادم :( سپانلو هم سپانلوهای قدیم )بی که بدانم چرا...
به رسم عادت روی نیمکت کلاس مسعودی نیا که نشستم تازه تازه شستم باخبر شد که چرا
یادم باشد دفعه بعد اگر سر هنرپیشگی شاعری با زیدی یکی به دو کردم قبلش یه کلیک رنجه رو کزاز کنم که بعدش طرف رو دیدم حسرت دهن باز کردن زمین به دل نکشم.
فقط اینا نیست که دلیل اینجا امدن
این زبان به روز و قلم جادو هم مزید بر علت است
میدانم که حوصله وبلاگ خوانی و مهمتر از ان کامنت گذاری نداری پس چیزی نمی گم فقط شاید معجزه ای چیزی شد و امدی و خواندی و نوشتی!! گردش روزگار رو چه دیدی؟
ارادت و احترام و درود
یک چمدان سکس
http://www.youtube.com/watch?v=gFAuV5r-eWU&feature=channel
سلام علی جان
واقعا وبلاگ جالبی داری
من همیشه استفاده می کنم از مطالبش
لینک هم شدی.در هر حال دلمون واست تنگ شده ببینیمت
ارسال یک نظر