۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

خوانش شعري از رزا جمالي



آفرینشِ شعر از سطر هايی متوسط

در بازار مكاره ي شعر امروز ايران ، كه هر طرف مي روي مقادير قابل توجهي شاعر در هم مي لولند و هي گلويشان را پاره مي كنند تا كسي به حرفشان گوش بدهد ؛ در اين دوراني كه از نظر تعدد شاعر به خودكفايي رسيده ايم و حتي مي توانيم مازادش را صادر كنيم ؛ در اين دوره ي يتيم ماندگي شعر و شاعر ، دوره ي كسادي كتاب هاي شعر ؛ به جايي رسيدن – جايي كه واقعن جا باشد- كار سختي ست.سخت است كه از ميان جماعت راهي باز كني و سمتي بروي كه سمتِ خودت باشد و آلونكي دست و پا كني كه با وجود كوچك بودن ، لا اقل شش دانگِ سندش به نام خودت باشد.از آن دشوارتر اما تركِ اين مايملك و دل كندن از آن به هواي دستيابي به چارديواري هاي تازه تر و وسيع تر است.يعني قدري از خود گذشتگي مي خواهد كه توي اين اوضاع خريداري بيابي براي حرفهات و اسم را آشنا كني و بعد دل بكني از گفته ها و بروي دنبال اكتشاف حيطه هاي نامكشوف.
رزا جمالي خيلي زود به جايي رسيد كه جاي خودش بود.آن سند شش دانگ فوق الذكر را خيلي زود به نام خودش زد.او سرشار از پتانسيل زباني و كلامي بود و شعرش خيلي زود بدل شد به شناسنامه اش.شعري جاري در فضايي سرد و تا حدي خشن ، كه انگاره هاي اجتماعي در لايه هاي پر شمار و پيچيده اش مي لوليد و با تسلطي مثال زدني بر زبان و تكنيكي كه هر چند بانيش خود او نبود ، اما از بهترين اجراهاي آن هنجارِ سرايش به شمار مي رفت.او به معناي واقعي كلمه داشت گرد و خاك مي كرد.شايد اين خصلتِ دوره ي ياغي گري هاي براهني بود كه به رزا جمالي هم سرايت كرده بود.در اوج اين بگير و ببند ها ، اما يكهو چرخيد و شعرش را با خودش چرخاند.انگار مي خواست از آن حالت مشترك المنافع با شاعران 70 دوري بجويد و برود به سمت خودمختاري كامل.من اين ريسك پذيري و جا به جايي او را مي ستايم.كاري ندارم اصلن كه شاعر خوبي هست يا نيست.كاري ندارم كه به جايي رسيده و مي رسد يا نرسيده و نخواهد رسيد.اما درك و جسارت بالاي او را در ترك مواضع تثبيت شده اش مي پسندم و درود مي فرستم به او ،كه ندارند خيلي ها از اين جربزه ها كه او بسيار دارد.در « زواياي اين قاب» نشانه هايي از تجربه گرايي او به چشم مي خورد.اين شعر هم از نظر ظاهري و هم از نظر اجرايي و زباني ، در ميان كارهاي جمالي ، يك شعر متفاوت است به عقيده ي من.شعري اپيزوديك با كات هايي ملايم و نزديك به ديزالو ، مضموني با بن مايه ي نوستالژي و اندوه كه به زباني بسيار ساده تر و بي گره تر از آنچه شعر رزا جمالي را خاص كرده بود ، سروده شده است ، و مي كوشد با گزاره هايي ساده به نوعي خطابه ي ذهني- فلسفي برسد.
سال ها از آنروز گذشته است
كه من به چهره ي پيرم در آينه نگاه مي كنم
سال ها ازآنروز گذشته است
كه من به ماسه هايي كه شكم داده اند بر تختم لو مي روم
سال ها از آنروز گذشته است !

افتتاحيه ي شعر ، بسيار ملايم ، غمگين و نسبت به شاعرش ، ساده سروده شده.سه سطر اول روالِ طبيعي نثري به دور از تعقيد است .به اين صورت نوعي سرِ حرف باز مي شود و ذهن براي عقده گشايي آماده مي شود.در اپيزود اول شعر عمدن دير آغاز مي شود و به سرعت خاتمه مي يابد.در واقع تنها سطر شاعرانه در اين اپيزود ، سطرِ :
كه من به ماسه هايي كه شكم داده اند بر تختم لو مي روم
است .در واقع تاكتيك ناخودآگاه اجرايي رزا جمالي در اين بند را مي توان به اين صورت تحليل كرد كه او مبناي اين بند را بر تكرار ملال آور :
سال ها از آنروز گذشته است !
و به اين شكل اندوه نهفته اش را در شعر توزيع مي كند و آن را در ذهن مخاطب كش مي آورد.لا به لاي اين سطر تكراري يك جا گزاره ي افتتاحيه را مي آورد و سرِ حرف را باز مي كند و بعد با گريزي به تكنيك هاي معهود و شناخته شده اش ، تصويري انتزاعي را ايجاد مي كند و با يك لحظه فلاش زدن ، نمايي گنگ از منظره ي ذهني اش را هويدا مي كند و به همان سرعت ، اين بند را مي بندد و سايه روشن ها را در ذهن باقي مي گذارد.در واقع شاعر به خوبي به اصولِ بازي واقف است.من با اين كه اجراي اين بند را پر دور مي بينم از آنچه كه به عنوان زبان رزا جمالي ملكه ي ذهنم شده ، اما نقش پختگي ذهني و تجربه ي شاعر را در به كار بستن بهترين شگرد بياني ، متناسب با لحن و مضمون؛ مي ستايم.
اين حكايت از مويرگ هاي دهليزي ست كه شما نمي بينيدش
در اپيزودِ تك سطري بعد ، رزا جمالي شيطنت هاي آشنايش را دوباره به كار بسته است.اين سطر شعر شايد از تمامي سطرها به زبان شاعرش نزديك تر باشد.جمالي با اتكا به ارائه ي يك تصوير غريب ، به نوعي كدي را براي رمز گشايي ارائه مي كند .در واقع كنتراست اين اپيزود با اپيزود قبل كه به شدت ساده و صميمي و بي تعقيد بود ، فضاي شعر را به سمت سياليت و وهم سوق مي دهد.من فكر مي كنم اين اپيزود حجم عظيمي ار ناگفته ها را در خود گنجانده و جمالي تنها به ذكر يك نشاني تصويري ، به نوعي استعاره ي موجز بسنده كرده است.هر چند ارجاعِ مويرگ و دهليز به قلب يا «دل» به مفهوم كلاسيكش ، مي تواند خوانشي بسيار ساده از اين اپيزود را ممكن سازد.
اين گاو كه سالهاست از سينه ام مكيده است
و تنگ در قابم كه فرو رفته ام.
در اپيزود سوم ، نخستين تغيير روايي اتفاق مي افتد.يعني شاعر در اين اپيزود از پيله ي شخصي اش سرك مي كشد و الماني بيروني را به عنوان خط ارتباطي ضمير خود با جهان واره اي كه منظور نظرش هست به كار مي بندد.هر چند من فكر مي كنم كه اگر واژه ي «پستان» به جاي «سينه» در اين بند مورد استفاده قرار مي گرفت ، كار چفت و بستِ بيشتري مي يافت.يعني اگر نوعي مراعات نظير كلاسيك را در مورد واژه ي گاو در نظر مي گرفت و تداعيِ آني مكيدن از پستان را به كار مي بست ، شايد به لحني صميمي تر و تصويري باور پذير تر مي رسيد.اما در فرمت فعلي ،سطر مذكور قدري بيخودي شيك شده .حسن اين اپيزود بي گذشته و آينده بودن سطرها هستند.سطر اول گويا پس از سطرهايي آمده كه در متن حضور ندارند.با اين كار شاعر ، ناخود آگاه ذهن خواننده را به يافتن معاني مستتر در اپيزودهاي پيشين وا مي دارد و با سطر دوم انگار احتمال كشف مفاهيم را در اپيزودهاي بعدي مي دهد.در واقع از اين اپيزود به بعد است كه زواياي قاب را درمعرض ديد ما مي گذارد ، يا به بيان بهتر ما را به همراه خودش در قاب مي چرخاند.
مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست
اين قاعده خلافِ جريان بود
و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم
يك اتفاقٍِِ نادر
كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود
و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .
دوباره در اين اپيزود ، شاعر به نثر نزديك مي شود.اين بند شعر به شدت گزاره اي- گزارشي ست و تهي از تصوير.تنها اما با يك واژه ، منطق اين اپيزود قابل پذيرش مي شود.واژه ي «سال ها» در سطرآخر ، با زيركي شاعر ، ناخود آگاه گره مي خورد به اپيزود اول ، و به اين ترتيب شعر از چارچوب قاب بيرون نمي زند و انسجامش را حفظ مي كند.اگر چه اپيزود چهارم به شدت ساده سروده شده و شعر گريزي در آن موج مي زند.اما نوعي تدوين هنرمندانه آن را در جايش خوش مي نشاند.با توجه به اين اپيزود ، در مي يابيم كه كاربردي سه منظوره دارد.نخست حفظ اتصال حلقه هاي شعر با يكديگر، دوم ايجاد يك فرصت براي تامل و سكون و تجديد قوا براي پيگيري شعر و سر آخر مهيا كردن بستر روايت پنهان شعر و دعوت خواننده به تعقيب ادامه ي ماجراي ناگفته.
اسب هايي ست كه بي وقفه در خونم مي خوانند
آن اسب ها كه ياران خوني منند
اين شكل ها به شعاع آن منحني بسته اند
درخت ساكني ست
كه بر اشكوبه ها ريشه كرده است.

من در اين شعر به نكته ي جالبي رسيدم.رزا جمالي كه زماني حتي حول و حوش نحو شكني هاي خارق العاده هم مي گشت و تجربه هاي بسيار غليظ زباني را در شعرش به وفور مي توان يافت ، در اين شعر نه تنها به چموشي زبالني نمي پردازد ؛ بلكه كليه اجزاي جمله را هم طبق استاندارد دستوري شان كنار هم مي چيند و كليه سطرهايش به فعل ختم مي شوند.شايد به همين دليل است كه ما در كل شعر ، با سطر هايي روتين و متوسط روبرو هستيم كه هيچ يك به تنهايي ، ما را جاكن نمي كنند .در اين اپيزود دوباره تصاوير غلظت مي يابند.تقارن مضموني-ايماژي در اين بند جلب توجه مي كند.اگر تصوير گاو و سينه و مكيدن ارجاعاتي زنانه را تداعي مي كرد ؛ اينجا تصوير اسب ها و در خون خواندنشان انگار نيمه ي مذكر شعر را مي سازند.جمالي با تزريق لحني حماسي و آركائيك ، دايره ي مفهومي شعرش را گسترده تر از اپيزودهاي قبل مي كند.گزينش واژگاني او نيز ، شعر را به سمت حيطه اي فلسفه اي متمايل مي سازند.كلامي كه اگر چه در ساخت عيني اش پيچدگي خاصي وجود ندارد ؛ اما از نظر مفهومي كلان و پيچيده است.
نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد
به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم
روزهايي كه در پي هم چيده ام
و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند
اپيزود هفتم ، جامپ كاتي هوشمندانه است به درونيات شاعر.زبان دوباره لحن و روندي امروزي و عادي مي يابد.اسب هاي اسطوره اي – حماسي بدل مي شوند به مهره هاي شطرنج و دوباره گزاره بر تصوير غلبه مي كند.سطرهايي كه باز هم ميلشان به نثر بودن جلب نظر مي كند.ارجاعات درون متني اين اپيزود ، از يك سو در امتداد اپيزود قبلي ست و از ديگر سو باز هم حلقه ها را متصل و مرتبط نگه مي دارد.سالها را در بازگشتي دروني تر به روزها و ثانيه ها خرد مي كند و بازي را پي مي گيرد.اگر در بند قبل شاعر به خلق موقعيت فلسفي مي پرداخت ، در اين بند به كشف موقعيت فلسفي مي پردازد و دوباره به كاستن از شعاع دايره ي مضموني گرداگرد خود مي پردازد.
حصيري كه روي آن خوابيده بودي
من به سكون اين خانه بدجور عادت كرده ام
چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود
و ترا به من برساند .

و سرانجام طرفِ گفتگو وارد شعر مي شود.مخاطبِ پنهاني كه از ابتداي شعر در ميان باقي مخاطبين گم بود ، در اين بند چهره مي نمايد و برجسته مي شود.من اين اپيزود را ادامه ي منطقي اپيزود ششم مي بينم.آن درخت ساكن مورد اشاره ، حالا انگار در سكون خانه جلوه گر مي شود و شكل هاي بسته به شعاع منحني ، حالا در :
چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود
معناي پررنگ تري مي يابند.شگرد اما همان شگرد پيشين است، با اين تفاوت كه در اين اپيزود تعادلي ميان تصوير و گزاره برقرار مي شود و با چهار سطر عاري از شاعرانگي و كيفيتن متوسط ، حلقه اي ديگر تكميل مي شود.حلقه اي كه با نقش بخشيدن به مخاطبِ شاعر؛ ذهن را براي شنيدن پايانِ روايت پنهان آماده تر مي كند.
قرني از تو گذشته است
و ما كه در اين خانه مانده ايم ....

اپيزود نهم را مي توان اوجِ دراماتيك شعر دانست.دو سطر هوشمندانه و خوش پرداخت كه بهتمام اپيزودهاي قبلي رنگ و معنايي نو مي بخشند.انگار از خرده روايت هاي پيشين شعر ، به يك مفهوم كلي مي رسيم و در اينجا «تو» تعميم مي يابد و ثانيه و روز و سال بدل به قرن مي شوند.حلقه هاي شعر در اين اپيزود پيوند مي خورند و شعر را از نظر مفهومي به پايان مي رسانند.اما جمالي حرفه اي تر از آن است كه شعر را در اين نقطه رها كند. اين اوجِ دراماتيك ، هنوز اوج ساختاري شعر نيست (چرا كه اصولن ساخت بسيار پيش پا افتاده اي دارد) .
ابعاد گذشته تغيير كرده است
و اين منحصر به رنگ سقف نيست
حروفي كه ما را چون ساكنان اين سرزمين پذيرفتند
و چنانكه مجرمي از اين خاك گريختند
و ما به سكونِ اين شهر عادت كرديم .
اپيزود دهم و پاياني ، بسط زيركانه ي روايت شخصي به كلان روايتي تامل برانگيز است.سرانجام يك سطر درخشان در اين شعر آفريده مي شود :
ابعاد گذشته تغيير كرده است
برداشت من اين است كه اپيزود اخير ، در واقع نخستين پله ي شعر است كه با زيركي شاعرش در انتهاي شعر مانده .شما اگر حالش را داشتيد يك بار شعر را از بند 10 شروع كنيد و بعد بند اول را و به ترتيب حركت كنيد تا بند 9.اين طوري البته ارزش شعري متن پايين مي آيد ، اما رمز گشايي آن و درك منطق تصويري آن بيشتر مشخص مي شود.من به هيچ عنوان سه سطر پاياني اپيزود دهم را دوست ندارم.يك جور گنده گويي و عدم صداقت توي آن هست كه مرا آزار مي دهد.يعني فكر مي كنم اينجاي شعر را رزا خانم خواسته قدري پيغمبر بازي در بياورد و قصور ما را با كلمات قصارش توي سرمان بكوبد.
*
اين شعر مسلمن يك شاهكار نيست.اما بسيار تجربه ي درخشاني ست.رزا جمالي منطق شعر اپيزوديك را به بهترين نحو ممكن درك و اجرا كرده .در واقع اين شعر او مشت محكمي است به دهان شاعراني كه از سر استيصال خرده شعرهاي پراكنده شان را به زورِ شماره گزاري به هم مي چسبانند و در كنارش هم با افتخار عكس يادگاري مي گيرند.نكته ي مهم تر و جذاب تر اين شعر، قدرتي است كه جمالي از خود نشان مي دهد .قدرت در ترك عادات پيشين ؛ قدرت در دگرديسي بياني ؛ و نهايتن قدرت در خلق شعري قابل قبول از سطرهايي متوسط و معمولي ،كه هر كس كه مدتي جدي كارِ شعر كرده باشد مي داند كه كار ساده اي نيست...اصلن ساده نيست...

هیچ نظری موجود نیست: