۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

در باره‌ي دفتر شعر «مثل كافه‌اي متروك»، سروده «محمد هاشم اكبرياني»



مثل شعري منسوخ
1
«محمد ‌هاشم اکبرياني» ديگر براي اهالي ادبيات- که کم‌کم خطر انقراض تهديدشان مي‌کند- نام آشنا و محترمي است. خاصه به خاطر اهتمامش در انتشار مجموعه «تاريخ شفاهي ادبيات معاصر» که اگر قدري به‌چاشني دقت ‌و صراحتش افزوده شود، از آن کارستان‌هاي ماندگار در ادبيات امروز ماست. پس مي‌شود گفت که او به لطايف‌الحيلي دينش را به شعر امروز ادا کرده است. هر چند با کاري به جز شعر‌سرودن، که به هرحال کار ديگري است به جز شعر‌سرودن!
2
سادگي...سادگي... سادگي.... اين ويروس لابراتواري مهلک چرا دارد به جريان غالب شعر امروز ما بدل مي‌شود؟ اين سادگي چه تعريفي دارد که اين‌قدر دامنه‌اش گسترده شده و هر نثر و ايده‌مکتوبي را به ساحت دير‌ياب شعر راه مي‌دهد؟ آنچه تاکنون از قربانيان مظلوم اين ويروس ديده‌ايم، عاري کردن شعر از تخيل و تصرف زباني و منطق بوتيقايي شعر مدرن(پسا‌مدرن که پيشکش) و چالش‌هاي خلاق ذهني است. ايرادي هم ندارد. بالاخره شاعري گفته‌اند. هنرمندي گفته‌اند. اما قربانيان مذکور – تاکيد مي‌کنم که روي سخنم تنها با قربانياني است که سادگي را به درستي درک نکرده‌اند- در ازاي اين عريان‌سازي، کدام خصيصه و ارزش تازه را جايگزين خواص محذوف از شعرشان کرده‌اند؟ اين از شوربختي شعر است که نمي‌توان مثل سينما و تئاتر و نقاشي و موسيقي و داستان؛ فروش و استقبال مخاطب را معيار ارزش‌داوري‌اش قرار داد و همه‌چيز منحصر مي‌شود به آفرين و احسنت يا لعن و نفرين چهار تا شاعر و منتقد و دوست و فاميلي که دور و بر آدم هستند. و‌گرنه يقينا بيماري شاعري اين‌قدر اپيدميک نمي‌شد و همه را مبتلا نمي‌کرد. هر چند گويا استقبال مخاطب هم معيار خوبي براي ارزش‌سنجي اثر هنري نيست. شما «اخراجي‌ها» را ديده‌ايد؟!
3
«مثل کافه‌اي متروک»، به گمان من حتي يک اجراي کامل و کم‌نقص از ايده‌ها و تصاوير زيبا و قابل احترام شاعر، پيش روي خواننده‌اش نمي‌گذارد. در شعر «اکبرياني» همه‌چيز در نهايت سادگي و کلي‌نگري اتفاق مي‌افتد و به سرعت هم سر و ته ماجرا هم مي‌آيد. نتيجه‌اش در موفق‌ترين کارهاي اين دفتر، مي‌شود تعدادي فکر خوب که در فرآيند سهل‌انگاري و شتاب‌زدگي شاعر هدر رفته‌اند:
«انتقادم به درخت/ هميشه اين بوده که ياد‌کده خوبي نيست/ کاش مي‌شد/ خاطره اولين سيب را/ از شاخه پرسيد»(ص43)
کاش مي‌شد! خب! بعد؟...همين. شعر تمام شد. از اين دست نمونه‌ها در دفتر مذکور بسيار است. اين است که در پايان خوانش آن، شاعر موفق به ساختن هيچ ساحت ذهني و جهان‌واره‌اي براي خواننده نمي‌شود و شعري خلق مي‌کند که حتي ندرتا مي‌تواند گريبان عاطفه و احساس خوانندگان احساساتي و راحت‌الحلقوم‌خواه را هم بگيرد. با کمي دقت در اين کتاب، مي‌توان دريافت که با ذهن زيبايي طرف هستيم، اما اين ذهن زيبا هيچ استراتژي مشخصي براي ارائه ايده‌هايش ندارد و دستش بيش از حد خالي است.
زبان شعرهاي اين دفتر بسيار شلخته و بلا‌تکليف و سرگردان است. تقريبا هيچ‌چيزش سر‌جاي خودش نيست. «اکبرياني» در يک دموکراسي خود‌ويران‌گرانه واژگاني، به هيچ لغتي «نه» نمي‌گويد و از اين رو زبان شعرهايش در کولاژي از نثر اداري و ژورناليستي گرفته تا قطعات ادبي و منسوخ مجله «اطلاعات بانوان» دهه چهل و پنجاه قيمه‌قيمه مي‌شود. در چنين پروسه‌اي گاهي تخيل نيز به همراه زبان در ورطه‌ادبياتي تاريخ‌گذشته مي‌افتد و حاصلش مي‌شود چنين شعر‌هايي:
«بودت نمي‌خوانم/ که بود نيستي/ نبودت نمي‌خوانم/ که نبود نيستي/ بود‌تريني/‌اي نبود‌ترين!»(ص17)
گفت: تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل...
5
بي‌انصافم؟... شايد. شايد باشم. انصاف به چه دردي مي‌خورد؟ اصلا شايد بعضي از ما به قول اخوان‌ثالث «به طرز بيمار‌گونه‌اي» برخي از اين سطر‌ها را دوست بداريم. اما نهايتا اين‌ها مي‌توانند يکسري حرف و فکر قشنگ باشند و هر فکر و حرف قشنگي هم که شعر نمي‌شود. مي‌شود؟ خوشبختانه اين روز و روزگار، مملکت ما پر از حرف‌ها و فکر‌هاي قشنگي است که از بخت بد من و شما هيچ‌کدامشان هم شعر نيستند!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام مسعود جان كاش هزاران جان و تن و نام داشتم تا همه را پای اين بيانيه امضاء كنم

امضای من رو هم اضافه كن

فريبا شادكهن