۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

گفت‌و‌گو با گری دی درباره ی تاریخ نقد جدید

منتقدان انگلیسی تنگ‌نظرند


گری دی از استادان دانشگاه لستر انگلستان است. وی که از دانشگاه کمبریج فارغ‌التحصیل شده، تخصص‌اش در نقد ادبی و مطالعات و مطالعات تاریخی ادبیات است. گری دی چندی پیش با همکاری جک لینچ، کتاب «دانشنامه‌ی ادبیات بریتانیا» را تالیف و منتشر نموده است. وی همچنین یکی از اعضای کمیته‌ی مطالعات قرن هجدهم انگلستان و معاون شبکه‌ی مطالعاتی بریتانیا در حوزه‌ی داستان کوتاه مدرن است. گری دی تحقیقات مفصلی دارد در باب مدرنیسم و تاریخ نقد ادبی. آن‌چه در پی می‌آید، حاصل گفت‌گویی است با وی در مورد رنه ولک و تاریخ نقد جدید.

*

آقای دی! به عنوان نخستین پرسش می‌خواستم نظرتان را در این باره بدانم که اساسا چرا یک منتقد باید تاریخ نقد را مطالعه کند، آن هم در حالی که می‌دانیم بسیاری از تئوری‌های ادبی امروزه بی‌فایده و منسوخ هستند؟ در حال حاضر شاهد هستیم که خیلی از تئوری‌های ادبی آمده و رفته‌اند و حتی وقتی در مورد نظزیه‌های مدرن هم سخن می‌گوییم، با چنین موقعیتی مواجه هستیم. منظورم این است که نمی‌توانیم امروزه یک متن را به شیوه‌ای که «والتر بنیامین» یا «متیو آرنولد» نقد می‌کردند، مرود تحلیل قرار دهیم.

من فکر می‌کنم که مهم‌ترین ایده‌های نقادی در شکل و شیوه‌ای که ما امروزه در نقد ادبی به کار می‌بریم ادامه یافته‌اند. برای مثال تئوری «ارسطو» در مورد تراژدی، که طی آن شرح می‌دهد که یک نمایش خوب ایجاد هیجان می‌کند و احساسات ناشی از حسرت و اندوه و ترس را بر‌می‌انگیزانند و بروز می‌دهند، در کل هنوز هم صحیح جلوه می‌کند. ادبیات قطعا به ما کمک می‌کند تا احساسات‌مان را تجربه و بیان کنیم. «ارسطو» از این جنبه از «زیگموند فروید» پیشی می‌گیرد، زیرا «فروید» هنر را عموما به عنوان راهی برای بیان امیال فرو‌خورده تلقی می‌کند. همچنین این تفکر که ادبیات باید به بهبود رفتار آدمی و ترقی وی کمک کند، تفکری است که از دوران یونان باستان نشات گرفته و تا کنون نیز باقی مانده است. برای مثال، «فمینیسم» آثاری را می‌ستاید که نگاه مثبتی را نسبت به زنان ارائه می‌نمایند. من با نظر شما که می‌گویید شاید تفکر «بنیامین» دیگر چیزی برای ارائه به ما ندارد، چندان موافق نیستم. هر کس که بخواهد درباره‌ی «بودلر» مطلبی بنویسد، نهایت کم‌خردی‌اش خواهد بود اگر گفتار «بنیامین» در مورد این شاعر را نا‌دیده بینگارد. چرا که این گفتار سرشار از بصیرت و هوشمندی و تاملات شگفت‌انگیز است. «متیو آرنولد» می‌گوید که نقد عبارت است از بازی آزادانه‌ی ایده‌ها، و این حرف او امروزه از نظر من اندیشه‌ی بسیار مهمی را القا می‌کند، چرا که بسیاری از منتقدان به مکاتب مختلفی گرویده‌اند که هر یک دارای تفکر صلب و انعطاف نا‌پذیری است و در عین حال بنیاد‌گرایی مذهبی نیز در حال به پا خاستن است. مختصر بگویم که به گمان من در عین حال برخی ایده‌های نقادانه رو به افول می‌نهند، اکثرشان کماکان به کار می‌روند. حتی برخی وجوه تفاسیر سنت قرون وسطایی برای آگاهی ما از شیوه‌ی خوانش پا برجا مانده‌اند. این سنت زندگی مولف را تحلیل می‌کند، ذات و سرشت کتاب را تجربه می‌نماید و هدف از نگارش و ترجمه‌ی آن را مورد بررسی قرار می‌دهد. این شیوه در کل با آن‌چه که ما امروزه انجام می‌دهیم، تفاوت زیادی ندارد.

نظر من هم این نبود که آن ایده‌ها بلا‌استفاده‌اند.

بله. مسلما بعضی‌شان هنوز هم مفید هستند.

مترجم ایرانی «تاریخ نقد جدید» در یکی از سخن‌رانی‌هایش اظهار می‌دارد که منتقدان انگلیسی با دیدگاه «رنه ولک» در تالیف این کتاب موافق نبوده‌اند. به خصوص وقتی که او در مورد تاثیر ایده‌های فلسفی «کانت» روی کارهای «کالریج» بحث می‌کند. من نمی‌دانم که این ماجرا تا چه حد صحت دارد. اما چندین مقاله از منتقدان مشهور انگلیسی – مثل «جاناتان کالر»- دیده‌ام که با توجه به آن‌ها به نظر می‌رسد که برخی از آنان بر این عقیده‌اند که کار «ولک» یک ارزش‌داوری خالص و منصفانه‌ی ادبی محسوب نمی‌شود. آیا میان نظریه‌پردازان انگلیسی و اندیشه‌های «ولک» مشکلی هست؟ و آیا خود شما به عنوان یک منتقد انگلیسی، فکر می‌کنید که کتاب «ولک» اثر قابل اعتمادی هست یا خیر؟

من فکر می‌کنم که نظریه‌پردازان انگلیسی با تمام منتقدان پیش از «ژاک دریدا» و «میشل فوکو» مشکل دارند. همچنین فکر می‌کنم که منتقدان انگلیسی آن‌قدرها از دانش برخوردار نیستند که بتوانند به درستی در مورد «ولک» نظر بدهند. آن‌ها از دانسته‌های عظیم و شگفت‌آور او و چهارچوب تطبیقی وی در مطالعه‌ی منابع دست اول بی‌بهره‌اند؛ چرا که «ولک» به چندین زبان مختلف تسلط کامل داشت. نظریه‌پردازان انگلیسی خیلی مایل‌اند که تنگ‌نظرانه و محدود به مکان کار کنند و روی حیطه‌ی کوچکی از ادبیات متمرکز باشند و به یک تئوری خاص و واحد استناد نمایند. کاری که «ولک» کرد، کاری متفاوت از آن‌ها بود. او تاریخ‌نگار نقد و نقادی است. آدم کتاب او را می‌خواند تا با برخی از اصلی‌ترین اندیشه‌ها در حوزه‌ی نقادی آشنا شود و رد پای تاثیر یک منتقد بر منتقد دیگر را دنبال کند. من اصلا فکر نمی‌کنم که «ولک» به آن‌گونه که می‌گویند دست به ارزش‌داوری در باب ادبیات زده باشد. و اساسا کدام مورد را می‌توان در نقد یافت که بشود گفت در آن با یک ارزش‌داوری منصفانه و خالص طرف بوده‌ایم؟ عمل نقد، همواره گرایش‌محور و تعصب‌مدارانه است. هر نقدی به سمت و سویی گرایش دارد. همین خصلت است که نقد را ارزشمند می‌سازد.

هر چند در کتاب «تاریخ نقد جدید» قرار است با یک متن تاریخی طرف باشیم، اما به نظر می‌رسد که «ولک» جنبش‌های ادبی را بیشتر با توجه به حوزه‌ی جغرافیایی‌شان طبقه‌بندی کرده است. به نظر شما آیا این شیوه‌ی او را می‌توان روشی منطبق بر اصول صحیح پژوهش در ادبیات تطبیقی دانست، یا تنها مشی و شیوه‌ای شخصی محسوب می‌شود؟ مقصودم این است که طبقه‌بندی جغرافیایی تا چه حد برای یک کتابی تاریخی و تحلیلی از این دست می‌تواند دارای اهمیت باشد؟

به نظر من رویکرد مبتنی بر طبقه‌بندی جغرافیایی سودمند است، زیرا این شیوه نشان می‌دهد که کدام قسمت‌ها از کشورهای مختلف در شکل‌گیری تاریخ نقد نقش داشته‌اند. چنین شیوه‌ای همچنین به خواننده امکان می‌دهد تا نقادی را در میان کشورهای مختلف قیاس کند تا دریابد در میان آن‌ها چه نکاتی عمومیت دارند و محل اختلاف‌شان در چه مباحثی است. اما درباره‌ی اصولی بودن روش «ولک» نمی‌توانم نظری بدهم و بگویم درست یا غلط است. تنها راه آزمایش این است که بعد از خواندن کتاب از خودتان بپرسید از آن چیزی آموخته‌اید یا نه؟ اگر پاسخ‌تان «آری» باشد، پس روش او درست بوده است. افراد دیگر روش‌های متفاوتی را اتخاذ کرده‌اند، اما از آن‌ها نیز می‌توان آموخت. در این مورد من با «تی.اس. الیوت» هم‌عقیده‌ام که گفته: «هیچ روشی وجود ندارد، مگر روش ذکاوت به خرج دادن».

آیا می‌توان گفت که «رنه ولک» بر خلاف اکثر نقادان حوزه‌ی «نقد نو» هیچ ترمینولوژی جدید یا شیوه‌ی خوانش نوینی را در این حیطه ارائه نکرد، اما توانست بهتر از سایر منتقدان، تفکر نقد نو را منسجم سازد؟

به نظر من درست است که «رنه ولک» هیچ الفبای جدیدی را برای نقد ابداع نکرد، اما در عین حال فکر می‌کنم که نمی‌توانیم وی را یک منتقد پیرو «نقد نو» بدانیم، زیرا منتقدان منسوب به جریان «نقد نو» بر روی ساختار و سازمان‌دهی اشعاری خاص تمرکز داشته‌اند، در حالی که «ولک» بیشتر به دنبال درک تاریخ نقد جدید بود تا انجام مطالعاتی خاص در حیطه‌ی ادبیات. از این حیث من گمان می‌کنم که به هر دو دسته از منتقدین نیازمندیم.

به استناد این کتاب، در مرور تاریخ نقد همواره شاهد هستیم که فیلسوفی در پس جنبش‌های ادبی وجود دارد. برای مثال «ولک» در کتابش نشان می‌دهد که «هگل» چگونه توانست ایده‌های تازه‌ای را به نویسندگان و شاعران آلمانی القا نماید. ممکن است قدری توضیح دهید که چرا همواره نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی انسان بر اساس یک علم عقلی چون فلسفه استوار است؟

این پرسش دشواری است. می‌کوشم پاسخ کوتاهی برای آن بیابم. شما به غرب نگاه کنید. ما همواره تا اندازه‌ای دیدگاه ادبی‌مان را بر اساس فلسفه شکل داده‌ایم. دو تفکر عمده در ادبیات داریم: یکی دیدگاهی که آن را تقلیدی از حیات می‌انگارد و دیگری دیدگاهی که ادبیات را بر‌انگیزاننده و شکل‌دهنده‌ی ادبیات می‌داند، هر دو برگرفته از افکار دو فیلسوف هستند، یعنی به ترتیب بر‌گرفته از افکار افلاطون و ارسطو به شمار می‌روند. و اما آیا خود شاعران نمی‌توانند فیلسوف باشند؟ من به یاد شاعر مشهور دیار شما «عمر خیام» می‌افتم که رباعیات‌اش در غرب بسیار ارج نهاده شده است. آیا او مدام موعظه نمی‌کند که پذیرای آن باشیم که همه‌چیز می‌گذرد و از این رو باید از در همین آن از همه‌چیز لذت برد؟ پاسخ دیگر این است که نویسندگان خودشان اهل خواندن فلسفه بوده‌اند. برای نمونه «کالریج» را مثال میزنم که آثار «شیللر» و «کانت» را می‌خواند. در مورد «ژان پل سارتر» چه‌طور که هم فیلسوفبود و هم داستان‌نویس؟ و یا «آلبر کامو»؟ نهایتا می‌خواهم بگویم که فکر نمی‌کنم «ولک» قصد داشته این را بگوید که ما باید دیدگاه ادبی‌مان را بر اساس فلسفه بنا کنیم، تنها عدهای از فیلسوفان علاقه‌مند بوده‌اند تا در مورد ادبیات حرف‌هایی بزنند و برخی نویسندگان هم از آن‌چه که آنان می‌گفتند، تاثیر پذیرفته‌اند. اما تنها برخی از نویسندگان و نه تمام‌شان.

«رنه ولک» در یکی از مشهورترین گفته‌هایش اظهار می‌دارد: «تاریخ نقد» نمی‌‌تواند چیزی شبیه تواریخ اجتماعی یا سیاسی باشد. ممنظور او به طور دقیق چیست؟

فکرمی‌کنم منظورش این است که ما نباید نقد را با موضوعات سیاسی و اجتماعی مخلوط کنیم و سردرگم شویم. نقد موضوعی است که سزاوار است تا حقوق خودش را دارا باشد و طبق آن حقوق با آن رفتار شود. این بدان معنا نیست که نقد تحت تاثیر سیاست یا به طور وسیع‌تر تحت تاثیر جامعه نیست، تنها به این معناست که اگر ما ارزش نقد را بدانیم، سیاست و جامعه‌شناسی پرتو خود را بر ادبیات گسیل خواهند داشت، اما باید ادبیات را از این مسایل جدا بدانیم.در حقیقت تنها از طریق مجزا دیدن ادبیات است که می‌توانیم به درک بهتری از روابط میان سیاست و جامعه برسیم. باید بگویم که امروزه در بریتانیا، نقد دیگر ارزش سیاسی یا جامعه‌شناختی ندارد. به نظر می‌رسد که در حال محو و افول است. ما نیاز داریم به خواندن دوباره‌ی «ولک» تا تاریخ باشکوه نقد به یادمان بیاید و اهمیت مداوم آن در مطالعه‌ی صحیح ادبیات را به ما گوشزد کند.

هیچ نظری موجود نیست: