۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

درباره‌ي «محمود دولت‌آبادي»


روزگارِ سپری نشده‌ی نویسنده‌ی سالخورده


سرگذشت رمان و رمان‌نویسی فارسی، خود کم‌کم دارد به رمانِ پر پیچ و خم و عجیبی بدل می‌شود. در اوج دراماتیک آن به نوعی رمان می‌رسیم که از اندوخته‌ی رمان غربی بهره‌ی مساعدی می‌گیرد و در عین حال می‌کوشد این اندوخته را بومی کند و از دل آن رمانی «ایرانی» پدید آورد. این «ایرانی» بودن البته گاهی رویکردی شووینیستی داشته که حاصل‌اش انحطاط و شعار‌زدگی و آپارتاید بوده و گاهی رویکرد شوروی‌زده داشته که بر اساس آن برهه‌ای از ادبیات ما پر شده از مشابه‌نگاری‌هایی که در آن‌ها جامعه‌ی سنت‌گرای پاستورال ما را معادل دهقان و موژیک گرفته و مزرعه در منظرش همان کلخوز بوده؛ و گاهی هم چنان دربند بن‌مایه‌های تئولوژیک‌اش گرفتار شده که حدیث مکرری شده از سمبولیسمی کم‌رمق. در حضیض دراماتیک سرگذشت رمان فارسی هم می‌رسیم به دو گونه رمان: یکی، رمانی که این روزها گاهی به آن ارج نهاده‌اند و با نگرش همزمانی آن را همپا و هم‌راستا با شاخصه‌های فرهنگی جاری بر جامعه‌ی ایرانی دانسته‌اند، و گاهی در نگرشی میانه‌رو‌تر آن را برهه‌ای و «نسلی» نام نهاده‌اند و گاهی متهم‌اش کرده‌اند به مخاطب‌سالاری مفرط و «پوپولیستی» و امثالهم خوانده‌اندش؛ و با وجودی که چندین اثر خواندنی و مهم هم در آن میان می‌شود یافت، ممکن است عاقبتی بیابد چون «فیلمفارسی». نوع دیگر، رمانی که در کاربرد تکنیک‌ها و نظریات وارداتی چنان افراطی جلوه می‌کند، که در عمل هویتی بیگانه از خود می‌یابد و فارغ از هر گونه ایرانیّت، محصولی تکنیکال ارائه می‌دهد که عامه‌ی رمان‌خوانان چندان به آن رغبتی نشان نمی‌دهند. در میان این طیف‌ها، آن‌چه اغلب می‌بینیم، ظهور تک‌چهره‌هایی است که چون آذرخشی در آسمان ادبیات جلوه‌گر می‌شوند و برقی می‌زنند و غرشی می‌کنند و بعد خاموش و فراموش می‌شوند. عمده‌ترین تفاوت رمان‌نویسان این نسل، با نسل چهل و پنجاه شاید در همین امر باشد: چهره‌ای که ماندگار باشد و پیگیر، کم ظهور می‌کند و اگر هم ظهور کند، دوام و کیفیت دوام‌اش چندان طولانی نیست. در واقع اغلب رمان‌نویسان نسل جدید، بخت چندانی برای کلاسیک و کالت شدن ندارند. «محمود دولت‌آبادی» اما در نوع خودش یک کالت است. کالتی که دارد به مفهوم واقعی کلاسیک می‌شود. کلاسیک‌شدن، حیثیتی ارجمند است که به این سادگی‌ها نصیب کسی نمی‌شود. کلاسیک ‌شدن یعنی «شاملو» شدن، «صادقی» شدن و «هدایت» شدن. می‌شود بسیاری از نوشته‌های «دولت‌آبادی» را به نقد کشید. می‌شود رمان‌هایش را دوست نداشت. می‌شود یک عمر تلاش و پی‌گیری‌اش در کار نویسندگی را نادیده گرفت؛ اما بعید می‌دانم بتوان در کالت‌ بودن جنس نوشتار او تشکیک کرد. «کالت» که می‌گویم یعنی داشتن یک دیدگاه و قلم و طرز تفکر منحصر به فرد.جهان‌واره‌ی داستانی «دولت‌آبادی» فارغ از پسند من و شما، این خصایص را دارد. چیزی شبیه به آن‌چه که در نقدهای سینمایی «نگاه مولف» می‌نامندش. او خالق جنسی از رمان است که با کمی بالا و پایین از خود او آغاز می‌شود و باز با کمی ارفاق دارد به خود او ختم می‌شود. محصول اندیشه‌ورزی و نگارش «دولت‌آبادی» در ژانر و کالت خودش می‌شود «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» و در نسل ما مثلا" می‌شود نگاه گوتیک و هراسناک «پیمان اسماعیلی» در «برف و سمفونی ابری». این دو نگاه در بن‌مایه‌ و مقصد خود، سنخیتی با هم ندارند؛ اما هر دو ریشه‌ای عمیق دارند در فرهنگ فلکلور این سرزمین. «دولت‌آبادی» از دل آن فرهنگ اسطوره و حماسه و تراژدی می‌آفریند و نسل ما عدم قطعیت و وحشت از مرگ. طبیعی هم هست. ساختار جامعه‌ی کنونی ایران و فرهنگ غالب بر آن، با مکانیسم شکل‌دهنده‌ی اندیشه‌ی امثال «دولت‌آبادی» کاملا" متفاوت است. از این روست که نسل ما نه می‌تواند مانند «دولت‌آبادی» رمان بنویسد و نه می‌تواند مثل «شاملو» شعر بسراید. اما این که حالا بیاییم و با معیار نوین نقدمان حکم به ارتداد و کهنگی و تمام‌شدگی «شاملوها» و «دولت‌آبادی‌ها» بدهیم، کمی دور از انصاف- و با اجازه‌ی بزرگ‌ترها- کمی مضحک است. بعید می‌دانم در غرب هم چنین سنتی وجود داشته باشد که بیایند و مثلا" بر اساس دیدگاه «هایزنبرگ» بگویند که فرضا" «الکساندر دوما» و «تواین» پرت گفته‌اند و حیثیت ادبیات را تنها باید در آثار «لوکلزیو» و «استر» جست. یاد گفته‌ی مرحوم «مدرس» افتادم که: «سیاست ما عین دیانت ماست». ادبیات ما عین نقد ادبی ماست و نقد ادبی ما عین ادبیات ما. انکار «دولت‌آبادی» بیش از آن که مشکل «دولت‌آبادی» باشد، مشکل نقد ادبی ایران است که هنوز نتوانسته تعریف کالت را برای خود حلاجی کند. گذشته از این، چه کسی می‌گوید نگاه «دولت‌آبادی» در نوع خودش نگاه مدرنی به مقوله‌ی ادبیات داستانی نیست؟ چند تا رمان در تاریخ ادبیات ایران سراغ دارید که مثل «جای خالی سلوچ»؛ کاراکتر اصلی و قهرمان‌شان بالکل در متن غایب باشد و شخصیت‌پردازی او از طریق اقوال کاراکترهای فرعی ساخته شود؟ این تکنیک مدرن نیست؟ شیوه‌ی روایت در «روزگار سپری‌شده‌ی مردم سال‌خورده» مدرن نیست؟ پلات داستانی «روز و شب یوسف» مدرن نیست؟ پس به چه چیزی باید گفت مدرن؟ این مدرنیسم البته با خود زبان‌‌محوری و کیفیتی بومی هم دارد. گیرم گاهی به افراط، اما این افراط بیشتر میتواند ویژگی باشد تا ضعف.
«مهدی اخوان ثالث» در موخره‌ی «از این اوستا» می‌گوید: زبان فارسی قباله‌ی مادری ما خراسانی‌هاست»(نقل به مضمون). این قول او- هر چند که بعدها «براهنی» در «طلا در مس» حسابی از خجالت‌اش در‌آمده- حس مالکیتی موروثی است که خود «اخوان» و البته «دولت‌آبادی» نشان می‌دهند که پر بیراه هم نیست. جنس زبان «دولت‌آبادی» به گونه‌ای است که آثار او را درست در بحرانی‌ترین نقطه‌ی مرزی میان دو اقلیم شعر و نثر قرار می‌دهد. قرار گرفتن در این مرز را البته نباید به مثابه‌ی سرگردانی او میان این دو اقلیم تلقی کرد. «دولت‌آبادی» مرزبانی است که پایگاه دیده‌بانی‌اش را در سرحد دو این دو اقلیم بر‌پا کرده و بر هر دو اشراف دارد و از نعمات هر دو جبهه بهره می‌جوید. زبان، کاریزمای پنهان «دولت‌آبادی» است برای دعوت خواننده به همراهی، و بر انگیختن همکاری ذهنی او – به تعبیر نشانه‌شناسیک و فرمالیستی‌اش- برای سر و شکل دادن به آدم‌ها و جغرافیاهایی که می‌سازد. «دولت‌آبادی» درباره‌ی مهم‌ترین خصیصه‌‌های تاریخی این سرزمین می‌نویسد: شوربختی، ظلم، فقر و شکست. بله. آدم‌های رمان‌های او کافی‌شاپ نمی‌روند. موبایل ندارند. ندرتا" سوار ماشین می‌شوند. دهاتی هستند و با مظاهر ماشینیسم و پست‌مدرنیسم بیگانه. اما مگر به جز این چند سال اخیر، چیزی به غیر از این بوده‌ایم و کاری به غیر از این کرده‌ایم؟ «دولت‌آبادی» ادامه‌ی سنت نقالی ماست. نقل باید روتین باشد. اول و آخر و وسط داشته باشد و اوج و فرود. روایت‌اش باید خطی باشد و زبانش گیرا و فضا‌سازی‌اش تاثیر‌گذار و آدم‌هایش اسطوره‌ای و پایان‌اش هشدار‌دهنده و آموزنده. نوشته‌های او آیا این‌گونه نیستند؟ به جز «سلوک» که تلاش عزیز، اما نا‌موفق اوست در دستکاری نقل و نقالی، باقی کارهایش این خصایص را دارند و این یعنی کالت شدن. یعنی کلاسیک شدن در نوع خود. یعنی رسیدن به سیاقی که سهل نیست، اما ممتنع است. بله... قبول... اسطوره‌سازی و قهرمان‌پروری و خلق اتوریته‌های ادبی و هنری همیشه بلای جان هنرمندان و نویسندگان و مخاطبان هنر و ادب در این کشور بوده است. من هم قبول دارم که اسطوره نسازیم، اما ارزش واقعی چهره‌ها را هم به فراموشی نسپاریم. مروری کنیم همین امروز بر سیاهه‌ی طویل نویسندگانی که روزگاری تا عرش بالا برده بودیم‌شان و امروز اثری از آثارشان نیست. این سیاهه برای همه‌ی ما درس‌های شگرف و عبرت‌آموزی دارد...

هیچ نظری موجود نیست: