۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

حرف های من در جلسه ی نقد کتاب «رگ»

قاتلین بالفطره

در مملکت عزیز ما سنت حسنه‌ای هست که طی آن جای تشویق فحش می‌دهند. مثلا آدم یک داستانی می‌خواند و خوشش می‌آید و در نهایت فحشی از سر تشویق نثار مولف می‌کند. مثلا «مرگ بازی» را می‌خواند و می‌گوید ای توی روحت پدرام رضایی زاده!... خوبیش این است که می‌شود جنس فحش را بسته به تاویلی که از متن داری و لذتی که برده‌ای انتخاب کنی. با توجه به این که احترام خانم‌ها واجب

است و این حرف‌ها و از من هم سنی گذشته و حتی سنا" از همین مهدی یزدانی خرم هم بزرگ‌ترم(به جان مادرم! من بزرگ‌ترم) و نویسنده‌ی «رگ» متولد آخرین روزهای خرداد ماه سال 1363 است، می‌کند به عبارت هفت سال اختلاف سنی و از این رو جسارتا بعد از خواندن کتاب، با ژستی پدرانه فحش تشویقی خودم را نثارش کردم با این فحوا که: عجب جانوری‌ست!... و با خودم فکر کردم که بد هم نیست اگر از همین فحش شروع کنم این چیزِ مکتوب را که نقدِ آن شکلی و آن طوری هم نیست لابد.طبق معمولِ خودم یک چیزی نوشتم تا همین جوری دور هم باشیم... ها... داشتم قضیه‌ی جانور را می‌گفتم. منظورم از این جانورهاست که چند سالی‌ست دارند توی ادبیات داستانی ما پیدا می‌شوند و موجودات خیلی با‌حالی هستند. یک نسل عاصی و کله‌شق و عوضی که از بدِ حادثه مغزش خوب کار می‌کند و به انفعال و وسواس نسل‌های نزدیکِ پیش از خودش دهن‌کجی می‌کند و گاهی هم دستش را از شیشه‌ی سمت راننده می‌آورد بیرون و می‌گیرد به موازات آینه‌ی بغل و انگشت وسط را عمود می‌کند به سمت آسمان. طوری که مایی که توی ماشین عقبی هستیم یا خود دستش را ببینیم، یا تصویر انگشت عمود را توی آینه ملاحظه کنیم و مقادیری یکه بخوریم. این است که در راستای همان ژست پدرانه باید به یاسمن شکر‌گزار بگویم که بارک‌الله دختر... مرسی که این‌قدر دیوانه‌ای... هر چند لابد به اقتضای سِنَت گاهی دیوانه‌بازی هم در می‌آوری که اصلا کار خوبی نیست. ولی دیوانگی خیلی چیز خوبی است. دیوانگی‌ات را نگه دار و هر روز با دقت به آن ها کن و دستمالش بکش تا برق بیفتد. اگر بتوانی مثل گل شازده کوچولو برایش یک حباب شیشه‌ای هم ردیف کنی که فبها‌المراد...

با تمام این احوال، من نویسنده‌ی «رگ» را به خاطر این مجموعه داستانی که چاپ کرده تشویق نمی‌کنم. به خاطر داستان‌هایی تشویق‌اش می‌کنم که قرار است در آینده بنویسد. چون ردی از خام‌دستی توی این مجموعه می‌بینم که از قرائن متن چنین بر‌می‌آید به زودی بدل به مهارت می‌شود و به جاهای خیلی خوشی می‌رسد. حس می‌کنم توی «رگ» یک چیزهایی کم است که همه‌ی آن چیزها را روی هم می‌گذارم و اسمشان را هم می‌گذارم پرداخت. به گمانم داستان‌های «رگ» پرداخت درست و معتدلی ندارند. چه‌طور بگویم؟ تاثیر‌گذار هستند چند تاشان و «کوچه‌ی تاریک کابوس» هم به نظرم در کل داستان خیلی خوبی است، اما... اما... ها... اما مَثَلِ من موقع خواندن «رگ» مَثَلِ آن تماشاچی است که دارد یک فیلم ترسناک می‌بیند. «رگ» برای من یک فیلم ترسناک بود که اتفاقا از دیدنش هم خیلی ترسیدم. اما تمام که شد مطمئن نبودم که فیلم درخشانی دیده‌ام. اصلا توی سینمای وحشت کم پیش می‌آید کاری مثل Shining ببینی که هم از ترس خودت را خیس کنی و هم مطمئن باشی یک شاهکار دیده‌ای. حالا البته انتخاب با خود مولف است که بخواهد فیلم ترسناک بسازد یا فیلم خوب. فضول را هم از ابتدای تاریخ بشریت شبانه می‌بردند جهنم و الان هم کماکان می‌برند.

داستان‌های «رگ» فضای نسبتا یک‌دستی را می‌سازند، چون تقریبا در تمام‌شان یک موقعیت سایکوتیک نا‌فرم وجود دارد و اتفاقا به خاطر فرمولاسیون چینش کاراکترهای داستان، این موقعیت سایکوتیک یک جورهایی دلالت اروتیک هم دارد و معمولا منجر به پارافیلیای یکی از کاراکترها هم شده است. خدا هم رحمت کند مرحوم لکان را که از این اصطلاحات قلمبه یاد ما داد که این‌جا شرمنده‌ی سواد رفقا نباشیم... اما از شوخی و جدی گذشته، شما می‌توانید رد این موقعیت را در اکثر داستان‌های مجموعه رصد کنید: در «قطره‌های آب» با یک چشم‌چران دیستربیایی مواجه هستیم که گویا گوشه‌ی چشمی هم به فتیش دارد و الکن هم هست تا حدی. در «عقیم» با یک قصاب پارانوییک مواجه هستیم. قهرمان «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد» در مرز شیزوفرنی قرار دارد. ماجرای «چرا نمی‌خوابی» در بستری الکترایی/لیبیدویی رخ می‌دهد. زن داستان «کابوی تنها» کنشی سادیستیک دارد. همین تم سادیستیک در «انگار فارغ شده باشد» تکرار می‌شود و آن‌جا هم کاراکتر زن رفتاری شیزوفرنیک بروز می‌دهد. در «کوچه‌ی تاریک کابوس» موقعیتی از روان‌پریشی را تجربه می‌کنیم که رگه‌های ادیپال برجسته‌ای را بازنمایی می‌کند. دو داستان آخر مجموعه را مخصوصا کنکاش نمی‌کنم. چون «کسی آن بالا راه می‌رود» به جز اختتامیه‌اش، هیچ ظرافتی در روایت ندارد و خیلی شلخته است؛ و «کلاغ‌ها» هم به نظرم کلا داستان پرت و پلایی است. اگر من هم توی کلاغ‌ها نقشی داشتم کتک مفصلی به راویش می‌زدم بابت این شیوه‌ی روایت. از آن دو داستان که بگذریم، بعد از خواندن کتاب حسی به من دست داد که دلم می‌خواست به نظر‌سنجی‌اش بگذارم و ببینم باقی خوانندگان هم همین فکر را می‌کنند یا نه. حس من از این قرار بود که انگار تعدادی موتیف ثابت را در پلات‌هایی مشابه هم خوانده‌ام. یعنی حس کردم نویسنده غیر از این چند موتیف و پلات مشابه آس دیگری نداشته که رو کند. به نظرم دستش خالی بود. برای همین پلات‌های نسبتا خوب و موتیف‌های پر از ظرفیت‌اش عین تصاویر ویدئویی تخت از آب در‌آمده‌اند. بعد و عمق فیلم سی و پنج را ندارند. در تمام‌شان معادله‌ی مرد/ زن/ کیس سایکوتیک جنسی به نوعی تکرار می‌شد و یک کنش نا‌معقول یا توجیه‌ناپذیر ماجرا را فیصله می‌داد. ظرافت کم بود. اسمش را چه گذاشته بودم؟... ها پرداخت!... پرداخت کم بود. مثلا در «قطره‌های آب» هر چند تا حدی سیاق مینی‌مال بر روایت استوار است، اما به نظرم طرح داستان خیلی هالیوودی و پیش پا افتاده بود. حتی قاتل لکنتی چشم‌چران هم برایم تیپ بود بیشتر تا یک کاراکتر خاص. با وجود تلاشی که شده بود برای فضا‌سازی، سوسک‌ها و پرتقال‌های جویده و بخار حمام چندان کافی نبودند. نظرگاه راوی پشت دوربین زیادی بی در و پیکر جلوه می‌کرد و تشنگی جنسی و سادیستیک او طوری نبود که مرا در مقام خواننده به همکاری ذهنی با راوی وابدارد. چادری بودن یکی از اقوام و مانتوی بنفش جواد دیگری و ریشو بودن مرد هم اگر چه قرار بود شخصیت دختر و خاستگاه او را تکمیل کنند، اما نه کافی بودند و نه منطقی. یا قصاب داستان «عقیم» کلا بدل به کاراکتر نشده بود. از آن تریپ‌هایی بود که فوق فوقش می‌شد گفت: فرمون فرمون که می‌گفتن این بود؟... دیالوگش با شاگرد مغازه کلیشه‌ای بود در حد فاجعه. توی بخش پایانی هم که گرفت طرف مربوطه را شرحه شرحه کرد و کیلویی هزار فروخت، بیشتر ادا و عشوه‌ی خشونت را دیدم تا ذاتش را. ظرافتی البته بود توی داستان که قصاب به عنوان نماینده‌ای از طیف سنتی و یحتمل لمپن، مبتلا به کیس روانی رایج در همان طیف است. یعنی شکاک است و متعصب. اما این قصاب هم زیادی دی.وی.دی‌زده بود و داستان وارد سنت بی‌مووی‌های ارزان قیمت شد. در «چرا نمی‌خوابی» به نظرم کندی و ملال حاکم بر روابط مادر و فرزند خوب درآمده بود، اما آن آدم‌ها توی آن موقعیت نیاز به چهره و شناسنامه داشتند. همچنین فضای خانه توصیف و جزییات بیشتری می‌خواست و زبان‌شان باید شاخص‌تر می‌شد. طبقه‌ی اقتصادی‌شان و سن وسال و بر و رویشان باید واضح‌تر می‌بود تا تلفن آخر داستان معنی‌دارتر شود. زن داستان «کابوی تنها» هم به جز آن اشاره‌ی گنگی که به نقاش بودنش می‌شود، جزییات بیشتری لازم داشت خصوصا از منظر رتبه‌ی فرهنگی، تا آن دیوانه‌بازی‌های بی‌آدرسش را بشود فهمید و باور کرد. هر چند که پایان‌بندی داستان به نظرم قوی آمد؛ گر چه مرد داستان خیلی ماست و برانی از کار درآمده بود. در «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد» بخش دیالوگ زن با پسر نوجوان خیلی زنده و خواندنی بود، اما آن پایان‌بندی استعاری و شعرزده حال‌گیری تمام‌عیاری بود برای یکی از معدود داستان‌های مجموعه که نثر و زبان نسبتا خوبی داشت و در پلاتش هم می‌شد نو‌آوری‌هایی دید. و دیگر دردسرتان ندهم در مورد داستان «انگار فارغ شده باشد»که ایده‌ی زنی با توهم بارداری که یک ملافه یا قطیفه‌ای می‌گذارد زیر پیرهنش خیلی نخ‌نما و پیش پا افتاده است و حتی علیرضا داوود نژاد هم اواخر دهه‌ی چهل توی فیلم «نازنین» همین بلا را سر گوگوش آورده بود و تا جایی که من یادم هست داوود‌نژاد آن‌قدرها کارگردان خلاقی نیست و حتی حیف این داستان که پرداخت سست کاراکتر زن باعث شده به داستانی متوسط بدل شود. «کوچه‌ی تاریک کابوس» اما خیلی با وسواس نگاشته شده بود و خوش داشتم‌اش. شاید بتوانم بگویم که تنها کاراکتر حسابی و پرداخت‌شده‌ی مجموعه را در این داستان دیدم. روایت هذیانی خیلی تاثیر‌گذار، زبان شسته و رفته و بی‌تکلف و در عین حال متناسب با ذهنیات کاراکتر، و اجرای جمع وجور و منطقی تصویرهای درخشان کابوس و ساز و کار ادیپال متن موجب می‌شود که سیمرغ بلورین را به این داستان اعطا کنم. اما درکل باید بگویم کتاب این پتانسیل را داشت که بدل به مجموعه‌داستانی پیوسته شود. چرا که تقریبا در تمام داستان‌ها مخمصه‌ای قضیب‌محور رخ می‌دهد و همین امر باروری آدم‌های قصه و رفتار جنسی‌شان را دستخوش تحول می‌کند. تحولی که معمولا با اختلال همراه است و این اختلال مکانیسم رابطه‌ی عاطفی و کام‌جویانه‌ی آدم‌ها را در هم می‌ریزد و به جایی می‌رساندشان که باید خود، یا طرف مغازله و یا محصول مغازله را به نوعی از میان ببرند. این تمثیل قضیب‌محور را می‌توان تاویلی اجتماعی کرد و سترونی ناشی از قواعد حاکم بر زندگی امروز جامعه‌ی ایران را از کنه آن استخراج کرد و بعد تحلیل کرد که چرا آدم‌های داستان یا موجب مرگ هستند یا اسیر مرگ یا در حال شبیه‌سازی آن.

اگر هنوز خستگی‌تان در حد خمیازه نیست سر و سامانی به این صغرا و کبراها بدهم و بعد لب از سخن فرو بندم. با تمام این گرفت وگیرها من هنوز معتقدم که نویسنده‌ی «رگ» عجب جانوری‌ست! اما رفاقت نداشته با وی ایجاب می‌کند که قدری درد دل کنم با او و از او بخواهم به حرف‌های من پیرمرد گوش کند. مثلا بگویم رفیق! آدم‌های روانی هم بالاخره همه عین هم که نیستند. یعنی صرف تیپ آدم روانی برای این جنس از داستان‌نویسی کافی نیست. آدم روانی هم باید برای خودش کاراکتری داشته باشد. چون خیلی مثال سینمایی زدم، باز هم ارجاع می‌دهم به دو رمان که فیلمش هم ساخته شده، یعنی «مستاجر» و «پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته». صرف کیس روانی به نظرم کاراکترساز نیست. این آدم‌ها یک جزییاتی لازم دارند تا از این حالت قلمبه‌ی فرویدی بدل به یک آدم واقعی و باور‌پذیر شوند. حرف دیگر من این است که نثر و زبان قوی فراموش نشود. خیلی جاها این نثر و زبان قوی می‌تواند حفره‌های داستان را بتونه‌کاری کند. می‌دانم و می‌دانیم که زبان در داستان‌نویسی ما برای عده‌ای شد ابزار شیادی تا هر کار در پیتی را به جای داستان قالب کنند. اما استفاده‌ی درستش درست است و به نظرم تو کم استفاده کرده‌ای. پس درست مصرف کنیم. و اما حرف آخرم این است که خشونت و خون و خون ریزی و جنون و خیانت و رذالت و کثافت و خیلی چیزهای دیگر در همین باب فعالت موتیف‌سازهای بسیار خوبی هستند برای ذهنیت عاصی چنین نویسنده‌ای. اما خطرناک هم هستند. ممکن است بدل شوند به ادویه و چاشنی و تزیین و از آن بدتر بدل شوند به ادا و عشوه‌ای برای متفاوت و سرکش جلوه دادن. به چشم خواهری عرض می‌کنم، اما بعضی بانوان محترم هستند که بی‌آرایش زیباترند.

خب... زیادی حرف زدم و حرف زیادی هم لابد زدم. ممنون که حوصله کردید و شنیدید. یاسمن شکرگزار به نظر من صدای تازه و خوشی است، ترانه‌ها و آهنگ‌های نسبتا مقبولی هم می‌خواند؛ اما قدری فالش و بی‌تحریر می‌خواند و مطمئن هستم که خوش‌خوان‌تر از این‌ها خواهد بود. ضمنا در دیباچه‌ی کتاب خواندم که کار دوبلاژ می‌کند. چه بهتر از این... گفت: تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام... اما دختر جان!... با این اعصابی که تو داری فکر کنم باید جای جولیت لوییس توی فیلم Natural Born Killers حرف بزنی یا چیزی در این مایه‌ها...

هیچ نظری موجود نیست: