۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

در باره‌ي سيمين بهبهاني



آن‌چه گفتی و می‌گویی، جمله از دهنم بشنو!*

1

پانزده یا شانزده ساله بودم که با شعر «سیمین بهبهانی» آشنا و به آن علاقه‌مند شدم. هر چند به فراخور فضای خانواده، پیش از آن هم نامش را شنیده بودم جسته و گریخته و کتاب «مرمر» او را هم در کتاب‌خانه‌ی پدرم دیده بودم؛ اما زیاد با شعرهایش آشنا نبودم. اما در همان سن کذایی پانزده یا شانزده، توی گروه نمایش مدرسه می‌پلکیدم و قرار بود برای روزِ جلسه‌ی اولیا و مربیان، نمایشی آماده کنیم که مضمون‌اش با آموزش و تربیت و این حرف‌ها سازگار باشد. آقای «امیری» نامی داشتیم که مربی پرورشی ما بود و ذوقکی داشت و آکاردئون هم خوب می‌نواخت. او رفت و گشت و یکی از اشعار «سیمین بهبهانی» به نام «فعل مجهول» را آورد و دراماتیزه کرد تا در روز موعود اجرا کنیم. خاطرم هست که کاراکتر‌های شعر دختر بودند و آقای «امیری» هم که طفلک زیاد از عروض سر در نمی‌آورد، به زحمت توانست اسامی دختران را به پسر بدل کند و وزن شعر را بر هم نزند. از فرط استعدادِ نداشته در بازیگری، خرده‌نقشی را که در آن نمایش داشتم، به کسی دیگر سپردند و من هم روز نمایش، بغض‌کرده کنار اولیا و مربیان نشسته و نظاره‌گر بودم. بدک نشده بود کار انصافا. اما آن‌چه که باعث شد بغض‌ِ شکست و حذفِ من از نمایش بدل شود به بغضِ هم‌دردی با شخصیت اصلی نمایش، شعر «سیمین» بود:

فعل مجهول، فعل آن پدری‌ست

که دلم را ز درد پر‌خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد...

آمدم خانه و با ولع به دنبال این شعر توی کتاب «مرمر» گشتم، اما نیافتم‌اش. باز لا‌به‌لای ُجنگ‌های دیگر گشتم و تقریبا داشتم نا‌امید می‌شدم که کتاب «راهیان شعر امروز» را دیدم و یافتم آن‌چه را که می‌خواستم. چند سالی طول کشید البته تا فهمیدم که آن شعر – چه از حیث ساخت و قالب و چه از حیث پرداخت ومضمون- ربطِ زیادی به اشعاری که «سیمین» را «سیمین» ساخته ، ندارد.

2

سن ما که قد نمی‌دهد، اما در دوره‌ای که «سیمین بهبهانی» نخستین نوآوری‌هایش را در غزل عرضه کرده، احتمالا چنین شوخی‌هایی با قالب مقدس «غزل»، کار خیلی‌خیلی خطرناکی بوده و خیلی‌ها را عصبانی کرده. درست بر‌عکس روزگار ما که «غزل»، مثل موشِ آزمایشگاهی یا به عبارت بهتر: تشک ورزشی، در اختیار حضرات و نسوانی است که انواع عملیات محیرالعقول و ژانگولر و پشتک و وارو را روی آن «تجربه» می‌کنند. به هر حال، اگر «سیمین بهبهانی» نبود و خطر نمی‌کرد، قریب به یقین، ما هنوز داشتیم از می و ساغر و ساقی می‌گفتیم به سیاقِ حضرت «صهبا» و یا در بند پر و پاچه‌ی خواهر و مادر مردم بودیم مثل حضرت «حمیدی شیرازی» و یا در سطحی فراتر مثل مرحوم «اخوان ثالث» گرمِ احیای صنایع قدیمه‌ی سبک‌های خراسانی و عراقی و هندی بودیم در بستر موضوعی امروزی‌تر و دوستان آکروباتیست مذکور هم کماکان داشتند از ترس شاخ گربه آسه می‌رفتند و می‌آمدند. (این حضراتی که اسم بردم، همه محترم. قصدم فروکاست ارزش‌های کسی نیست و «مثل» هم که می‌گویم، اهلش می‌دانند که منظورم چه کسانی است.)

3

من هیچ‌وقت نتوانستم به سیاق «سیمین» غزل بنویسم. ادعایی البته ندارم در غزل و بیشتر برایم تفنن است و از پسِ جدی‌گرفتن آن بر نمی‌آیم و حُکما عیب از من است. اما به عنوان یک غزل‌خوانِ حرفه‌ای به نظرم مثل «سیمین» نوشتن، کار ساده‌ای نیست. او در این قالب کهنه، نوآوری‌ها کرده مثال‌زدنی و هیبت تخت و دگم ساختاری آن را بدل کرده به پیکره‌ای سیال و منعطف که می‌تواند پا‌به‌پای امروز و اکنون من و شما بیاید و کم نیاورد. معرفی اوزان جدید و نزدیک به آهنگِ نثر و به فراخور آن ورودِ عنصر روایت به غزل و باز به فراخور آن ایجاد زمینه‌ای برای امروزی‌گفتن و از امروز گفتن، همه و همه از نو‌آوری‌هایی است که اگر «سیمین بهبهانی» را هم به عنوان سرچشمه‌شان قبول نداشته باشیم، باز هم نمی‌توانیم انکار کنیم که او جدی‌ترین و پی‌گیرترین کاربر این کارآیی‌هاست و هم اوست که این ایده‌ها را از «پیشنهاد» به «اجرا» بدل کرده و راه‌گشای نسلی شده که طبع قدمایی دارند و حرف نو. «سیمین»، نقطه‌ی آشتی اسالیب شعرِ دیروز و شعرِ امروز است.

4

شمایل فاتح «سیمین بهبهانی»، برای من از کتاب «خطی ز سرعت و از آتش» به بعد، شکل می‌گیرد. از آن‌جاست که او دیگر جانب احتیاط و محافظه‌کاری را بالکل رها می‌کند و در نوعِ شعری خودش، شاعر‌ترین می‌شود:

تیک... تاک، تیک... تاک، لحظه، آه، می‌رود:

ناگزیر، سر‌به‌زیر، پا‌به‌راه، می‌رود

-عمرِ من، بمان، بمان، مهلتی... خدای را!

بی‌وداع، بی‌کلام، بی‌نگاه می‌رود

قطره‌قطره، چشمه‌وار، لحظه‌لحظه می‌چکد؛

ماه و سال می‌شود، سال و ماه می‌رود

«سیمین بهبهانی» با رویکردی درست و هوش‌مندانه، برای نو کردنِ غزل‌اش، طرف و جنسِ مغازله را عوض می‌کند. طرفِ مغازله‌ی او دیگر آن معشوق اسطوره‌ای و آسمانی و ازلی و ابدی نیست، معشوق او انسانیت است و عدالت؛ کما این‌که جنس تغزل او هم دیگر لابه در پی معشوق بدکردار و بی‌وفا و اسطوره‌سازی نیست،او اسطوره‌ها را در هم می‌شکند و «گفت‌وگو» را به مثابه‌ی راه‌کار عشق ورزیدن به انسانیت معرفی می‌کند. او غزل را از آسمان و متافیزیک جدا می‌کند و به زمین و فیزیک پیوند می‌زند.گیرم که گاهی شعار هم می‌دهد به فراخور روحیه‌ای که از شعر دهه‌های چهل و پنجاه به ارث برده. اما این شعار هم به جنس شعرش می‌آید و چیزی از حیثیت آن نمی‌کاهد. آن «آشتی» دیروز و امروز که گفتم، در چنین فضایی رخ می‌دهد. اگر در موقعیتِ تمثیلی شعرش، به بازسازی اسطوره‌ی «شبدیز» می‌پردازد:

اسب می‌نالید، می‌لرزید... سرفه‌ها اسفنج وخون می‌شد

هر نفس بر لب چو می‌آمد، از جگر لختی برون می‌شد.

در اختتامیه‌ی شعر، پیوندی می‌سازدش با زندگی و روزگار کنونی و هشدار می‌دهد:

مرگ شبدیز زمان با ماست، با کسی یارای گفتن نیست

گفتنش را، همچو دیرین‌سال، کاش تدبیری کنون می‌شد

با تو آواز است و با من چنگ؛ پشت این در، زار نالیدیم؛

گر سری از در برون می‌شد، آگه از حالِ درون می‌شد.

یاس شعر سیمین، یاسی بیدارکننده است، نه تن‌به قضا سپارنده. در حقیقت، ابراز نا‌امیدی او در غالب شعرهایش یک هشدار است، نه نوعی اعتراف به انفعال. از این رو، شاید بتوان گفت که او توانسته جزیره‌ای تازه مکشوف در فصل مشترکِ حماسه و تغزل را هم پیدا کند و ما را هم به سیاحت آن ببرد:

پنجره‌ها بسته‌اند، عشق پدیدار نیست

دیده‌ی بیدار هست، دولتِ دیدار نیست

5

پر نمی‌گویم که گفتنی‌های شعر او را بسیار گفته‌اند و بسیار هم بهتر از من. تمامِ آن‌چه نوشتم را سپاس‌نامه‌ای بدانید، نثار بانویی که به گمان من، شعرِ امروز ما به وی مدیون است و من هم اگر جایی در شعرِ امروز داشته باشم، به طریق اولی به او مدیون‌ام. تنها می‌ماند دریغای هم‌نشینی و هم‌صحبتی با او که روزی مسافری دارویی از فرنگ برایش فرستاده بود و من مامور رساندن آن دارو به وی بودم و تا در خانه‌اش رفتم و در راه مدام به خودم نهیب می‌زدم که سر صحبت را طوری باز کنم و یکی، دو غزل برایش بخوانم و نظرش را جویا شوم. اما وقتی در را گشود و حتی دعوت‌ام کرد به نوشیدن قهوه‌، من که باورم نمی‌شد با او رو‌به‌رو باشم، با صدایی لرزان گفتم: نه...ممنون...مزاحم نمی‌شوم...عجله دارم...

6

افسوس که ما جوان‌ها همیشه عجله داریم...

* مصرعی از سیمین بهبهانی

هیچ نظری موجود نیست: