
سعی میکنم منصف باشم
آقای موحد! در متن کتاب نقل قولی دارید از «دریدا» در باب نبودن مرزي میان ادبیات و فلسفه. خودِ شما چگونه میان فلسفه و ادبیات- و به طور اخص شعر- مرزبندی میکنید و آیا اساسا از منظر شما این مرز تبیینپذیر است؟
اگر بخواهیم مرز خیلی دقیقی بکشیم، نه. اما در عین حال یک متن فلسفی با یک شعر تفاوت بسیاری دارد. یکی از تفاوتهایش این است که به اصلاح فنی فیلسوفها در بیشباهتی به دنبال شباهت میگردند و از اینجا به مفهومسازی میرسند. مثال معروف منطقیاش این است که ما با ملاحظهی تکتک افرادی که به هم شباهتی هم ندارند، میرسیم به مفهوم انسان. و باز در سطحی بالاتر با ملاحظهی انواع مختلف- یعنی از ملاحظهی انسان و سایر موجودات زنده- میرسیم به مفهوم حیوان. یعنی کار فیلسوف مفهومسازی است و محسوس را معقول کردن. هر سیستم فلسفی متشکل از مفاهیمی است که از آن مفاهیم برای تبیین مسایل مختلف استفاده میشود. کار شاعر درست بر عکس این است، یعنی شاعر معقول را محسوس میکند. یعنی در جزء، کل را مییابد و در شباهت به دنبال بیشباهتی است. زبان شعر، زبان محسوسات است و زبان فلسفه، زبان معقولات. این است که مردم با شعر بیشتر رابطه برقرار میکنند، چون شعر را بیشتر میفهمند. شاعری می گوید: «چراغ از شاخسار خشک آویخته است/ و لحظهها در گذرند چون برق و باد». این یک تصویر است. تصویر یک امر محسوس است و هر کس میتواند تصور کند که چراغی از شاخساری آویزان است. بعد میگوید لحظهها مثل برق و باد میگذرند. برق و باد در زبان کلماتی عادی هستند، اما در اینجا معنی دیگری پیدا میکنند. چون برق، شاخسار خشک را میسوزاند و باد، چراغ را خاموش میکند. این در واقع یک تعبیرش گذر عمر است، یک تعبیرش فرسودگی و فنا در اثر گذر زمان است. اگر بخواهیم در فلسفه چنین حرفی بزنیم باید بیاییم و بپردازیم به فانیبودن انسان و مفهوم زمان و گذر زمان و مفاهیم خیلی کلی. بنابراین دو نوع نگاه مختلف به جهان وجود دارد: یکی نگاهی است که مرتبا دنبال مفاهیم انتزاعی است، و یکی هم نگاهی است که دارد مفاهیم انتزاعی را مجرد و محسوس میکند. حسن این نوع دوم در زیبایی و قابلفهم بودن آن است. من روی زیبایی تاکید میکنم. چون زیبایی یک مسالهی فلسفی را هرکسی درک نمیکند، اما زیبایی شعر را تقریبا همه میفهمند. و استعاره هم همین کار را میکند. ما در استعاره به جای تشبیه چیزی به چیز دیگر، چیزی را به معنای چیزی دیگر میگیریم. حالا اگر کسی با هر دو نگاه آشنا باشد و هم فلسفه بداند و هم هنر شاعری داشته باشد میتواند شعری بگوید که فلسفی هم باشد.
معمولا میتواند؟
حتما میتواند. مثلا «حافظ» و «خیام» این کار را کردهاند.
آیا به نظر شما شاعران امروز باید لزوما در زمینهی فلسفه مطالعه داشته باشند؟
نه تنها شاعر امروز که شاعر هر زمانی باید بر معارف زمان خودش آگاه باشد. شاعری که فلسفه نخوانده باشد، در حیطهی ریاضیات مطالعه نکرده باشد، فیلم ندیده باشد، موسیقی گوش نداده باشد، من نمیدانم چهطور شاعری خواهد بود. تمام شاعران بزرگ ما و غرب، بدون استثنا این خصایص را داشتهاند. اغلب شاعران بزرگ جهان تحصیلکردهی دانشگاههای بزرگ بودهاند و در زمینههای مختلف مطالعات بسیار زیادی داشتهاند. من نمیدانم کسی که ذهنش پر از مسایل فرهنگی و هنری و ادبی و سنت گذشته نباشد چهطور میتواند شعر بسراید.
در یکی از مقالات کتاب، از «فرگه» نقل کردهاید که نقد ایده را به عنوان اساس کار در نظر میگیرد و بعد مسالهی معنای «هوسرل» را مطرح کردهاید و بعد به مسالهی زبان میرسید. آیا شما هم همین روند را در شعر خودتان طی میکنید؟
آن بحث کاملا فلسفی است. ارتباطی به ادبیات ندارد. «فرگه» با ایدهآلیسم معنایی درمیافتد. در گذشته و حتی در فلسفهی خود ما میگفتند معنا همان تصویری است که در ذهن میآید. این حرف خیلی گمراهکننده است، چون تصویری که در ذهن شما میآید با تصویر ذهنی من یکی نیست. نمیتوانیم این تصویرها را با هم قیاس کنیم. اما در عین حال حرف یکدیگر را میفهمیم. شما الان معنای حرف مرا میفهمید، ولی آیا مرتب دارد در ذهنتان یک رشته تصویر میآید؟ چنین چیزی نیست. اگر قرار بود مدام در ذهن شما تصویر بیاید، اصلا نمیتوانستید حرف مرا تعقیب کنید. بحث در آن قسمت روی این است که معنا، امر ذهنی نیست. اما این گزاره ربطی به ادبیات ندارد و مربوط به فلسفهی زبان است. البته میشود ارتباطش داد ولی این ارتباط چندان نزدیک نیست.
در متن کتاب نوشتهاید که مردم یا افلاطونی اند، یا ارسطویی. یا شاعرند یا فیلسوف یا منتقد ادبی. آیا این امر با پاسختان به پرسش اول ما در تناقض نیست؟
نه. من نگفتهام که یا شاعرند یا فیلسوفاند و شاعر-فیلسوف نداریم. برخی جنبهی فلسفیشان غلبه دارد و برخی جنبهی شاعریشان. نه لزوما اگر کسی افلاطونی باشد شاعر است و نه لزوما اگر ارسطویی باشد فیلسوف است. این مساله در مورد نحوهی نگرش به استعاره است. افلاطون استعاره را ذات کلام میدانست و ارسطو آن را زینت کلام میدانست. صحبت بر سر این است که استعاره زینت کلام نیست، چون وقتی جملهای را با استعاره به کار میبرید، هیچ جملهی دیگری را نمیتوانید جایگزینش کنید که همان معنا را بدهد و همین تاثیر را داشته باشد. با مثالی که از «مسخ» آوردهام این مساله را روشن کردهام. وقتی «کافکا» میگوید «گرهگوار» حشره شده است، این یک استعاره است. یعنی او شکل حشره نشده، بلکه خود حشره شده است. شما این استعاره را نمیتوانید با هیچ جملهی دیگری عوض کنید. پس حرف افلاطون درست است که استعاره را ذات کلام میدانست.
در این میان آن قشری را که به عنوان منتقد ادبی معرفی میکنید آیا بر هر دو نگاه اشراف دارند؟
منتقدان ادبی باید فلسفه بدانند. منتقدان بزرگ ادبی قرن بیستم مثل الیوت، ریچاردز، و رنه ولک و... همگی فلسفه میدانستند و دستگاه مفهومسازیشان را از فلسفه گرفته بودند. منتقد چون هنرمند نیست، یعنی در مقام منتقد، هنرمند نیست؛ باید هنگام نقد دستگاه مفهومی داشته باشد تا بتواند دربارهی شعر و داستان حرف بزند. این که این تصویر زیباست و از آن کلمه خوشم نیامد که نقد نیست.
آیا در حوزهی ریتوریک هم نمیشود با نگاه زیباییشناختی خاصی آمد و دربارهی تصویرها و کلمات شعر صحبت کرد؟
آن دیگر سلیقه است، نقد نیست. کاری است که از هر کسی برمیآید. مثالی میزنم. تفاوت کسی که مفهوم دارد و مفهوم ندارد چیست؟ شما اگر داستان خفاش شب را برای یک آدم عادی تعریف کنید، عکس العملش این است که باید او را کشت. چون تنها مفهومی که در برابر قتل دارد، مفهوم کشتن است. اما اگر به یک جامعهشناس بگویید، او کلی مفهوم در اختیار دارد که با آنها میتواند تحقیق کند که این فرد از چه طبقهای بوده، چه درآمدی داشته، کجا زندگی میکرده و... اگر به یک روانشناس بگویید، محال است بگوید که این فرد را بکشید. تمام معضلات روانی او را بررسی میکند تا بداند چرا مرتکب چنین عملی شده. اگر این مفاهیم در اختیار شما نباشد، بلافاصله حکم به قتل او میدهید. این که عدهای با مجازات اعدام مخالف هستند، به خاطر حس انساندوستیشان نیست، بلکه میگویند موضوعی را که میتوان با مطالعه جلوی تکرارش را گرفت، نباید از بین برد. داشتن مفهوم برای منتقد ادبی به همان اندازه مهم است که مفاهیم جامعهشناختی برای جامعهشناس.
یعنی نقد باید حتما ذیل نظریات ادبی شناختهشده انجام شود؟
حتما. یا نظریات شناختهشده و یا نظریهای که خود منتقد خلق میکند.
یعنی فقط باید بوطیقای اثر را نقد کرد؟
بله. اگر ذهن مفهومسازی در کار باشد، میتواند از اثر ادبی مفاهیم تازه خلق کند و با آن مفاهیم اثر را نقد کند. اما اگر بخواهیم یک تئوری حاضر و اماده را بیاوریم و بزنیم به شعر، حاصلش شکست خواهد بود. تا به حال هم شاهد این شکست بودهایم.
به نظر شما با این تعاریف، ما در ادبیات معاصرمان منتقد ادبی تاثیرگذاری داشتهایم؟
در عرض این سالها ما بیش از هر زمانی دربارهی نقد ادبی صحبت کردهایم و کتابهای طراز اول و خوب از زبانهای مختلف ترجمه شده.
به غیر از ترجمه. در حیطهی تالیف چهطور؟
ما دو دسته منتقد داشتهایم. کسانی که با زبان خارجی آشنا بودهاند و از غرب تئوریهایی را آورده و در نقد به کار بستهاند، مثل «براهنی». یک گروه هم کسانی بودند که از دل سنت و با توجه به شعر ایران نقد نوشتهاند، مثل حقوقی. این دو نوع نقد با هم خیلی فرق دارند. در دورهای نوع نقد حقوقی سازندهتر بود. من خیلی متاسفم که «بهار» به جای سبکشناسی در نثر، در مورد سبکشناسی شعر ننوشت. مفاهیمی که «فروزانفر» در کتاب «سخن و سخنوران» در اختیار دارد برای نقد، نسبت به ابزار و مفاهیمی که اکنون در دست منتقدان است، بسیار کم بوده. یعنی او هم باید با مکاتب نقد غربی آشنا میشد و آنها را بومیسازی میکرد.
در یادداشتهایتان به این نکته اشاره دارید که شعر، شیئی هنری است که با زبان ساخته میشود. ممکن است این گزاره را قدری بیشتر توضیح دهید؟
یک عکس را در نظر بگیرید در قیاس با یک تابلوی نقاشی. آن عکس بر اساس یک رشته قرارداد کلیشهای گرفته میشود و در طول زمان حتی مصرفش را هم از دست میدهد. شما نمیتوانید عکس دوران کودکیتان را به شناسنامهتان الصاق کنید. اما یک تابلوی نقاشی هرگز چنین وضعیتی ندارد. خبری که در روزنامه امروز میخوانید فردا فراموش می کنید، اما یک بیت از حافظ را بارها ممکن است زیر لب زمزمه کنید. اگر فقط معنا در نظر بود، که یک بار معنایش را فهمیده بودید و تمام شده بود.
در واقع میخواهید بگویید که شعر یا ادبیات به طور کلی، بر خلاف سایر نوشتارها یک کالای مصرفی نیستند...
بله. دقیقا. در شعر روی زبان کار اضافی انجام میدهید. زبان را وزن میدهید و کلمات را دقیقا انتخاب میکنید. در یک شعر خوب نمیتوانید کلمهای را بردارید و کلمهی دیگری جایش بگذارید.
از مقالهای که در این کتاب دارید، چنین استنباط میشود که به نظر شما دورهی قوالب کلاسیک- همچون غزل- دیگر به سر آمده است.
معتقدم که ابزار بیان شاعرانه نمیتواند غزل باشد چون دست و پاگیر است و شاعر را بدل به صنعتکاری میکند که نمیتواند بیان آزادی داشته باشد. آن سیلانی را که باید در کار یک شاعر خلاق باشد متوقف میکند.
به عنوان هنری موروثی از گذشته که باید به نوعی حفظ شود هم نباید غزل را ادامه داد؟
هیچکس نمیتواند حکم صادر کند که غزل نگویید. من چگونه می توانم چنین حکمی بدهم؟ خودم هم اگر گاهی دلم بخواهد زمزمهای کنم، غزلی هم میگویم. ولی این ابزار بیان دیگر برای بشر قرن 21 ابزار مناسبی نیست. حالا اگر کسی میخواهد از این ابزار استفاده کند، بکند.
قدری بپردازیم به بخشی از کتاب که دربرگیرندهی آرای شما در مورد سایر شاعران است. شما در مورد «فروغ» اشاره دارید که در «ایمان بیاوریم...» دچار مظلومنمایی و جلب ترحم میشود و میخواهد مدام زنبودن و ظلمی که بر زنان رفته است را با لحنی رقتبار در شعرش دخیل کند. آیا با توجه به این که او داشت نوعی تابوشکنی میکرد در زمان خودش و معضلاتی را بیان مینمود که پیش از او هیچ زنی در شعر به آنها نپرداخته بود، این نظر شما دور از انصاف نیست؟
نه. چون «فروغ» با «تولدی دیگر» این حرفها را زده بود و خودش را هم به عنوان یک شاعر خوب تثبیت کرده بود. «ایمان بیاوریم...» در شرایطی خاص گفته شده، البته نمیخواهم اطلاعاتی را که دارم در نقد آن شعر دخالت دهم. اما شعر نشان میدهد که در وضعیت روحی بسیار نامناسبی سروده شده و نوعی میل به خودکشی در آن دیده میشود. مهم نیست که زن باشد یا مرد. اما این حالت در شعر ما بارها تکرار شده. من نسبت به این دیدگاه اعتراض دارم. شعر جای نق زدن و گلهکردن نیست. این سلیقهی من است. نود درصد خوانندگان شاید از این شعرها خوششان بیاید.
یعنی شما کلا با رویکرد ناتورال یا نهیلیستی و هرگونه سیاهنگری در شعر مخالف هستید، یا با طرز بیانش مشکل دارید؟
«الیوت» حرف جالبی دارد و چون این حرف را میپسندم، نقل میکنم. اومیگوید شعر جای بالاتر رفتن از فردیت است. این که من از وضعی که دچارش هستم، اه و ناله کنم، این کاری عادی ست. کار هنر نیست. کار کسی است که جز گریه و ناله کاری از دستش برنمیآید. هنرمند باید مساله را زیباتر از این حرفها ببیند. شاعری ژاپنی در سوگ مرگ فرزندش میگوید: «نمیدانم به چه دوری رفتهاست/ صیاد چالاک شاپرکها». این را میگویند بیان احساس. هم ادم را منقلب و متاثر میکند و هم شاعر خودش را با یک تصویر بسیار زیبا بیان کرده است. پس مسلما من آن شیوهی بیان را نمیپسندم. چون شعر اساسا شیوهی بیان است.
بخشی از آن آه و نالهها برمیگردد به فرهنگ ما...
بله. فرهنگ ما فرهنگ مرثیه است.
در مصاحبهی مفصلی که در مورد «اخوان ثالث» دارید در این کتاب، جاهایی هست که میشود با داوری شما مخالف بود. مثلا شما چند سطر ابتدایی «آنگاه پس از تندر» را به نوعی، مقدمهچینی غیرضروری ذکر میکنید و تلویحا میگویید که آنها اطناب است. اما با توجه به بافت روایی و دراماتیک آن اثر، به نظر میرسد سطرهای ابتداییاش نوعی فضاسازی مدرن را القا میکنند...
واقعا اینطور است. شعر «آرش کمانگیر» از «کسرایی». اول شعر کلی مقدمهچینی اضافی دارد. یا خود «اخوان» در «آخر شاهنامه». بعضی شاعران ما گاهی مثل ماشینهای کهنهای می شوند که برای به راهانداختنشان هی باید استارت زد یا عدهای باید بیایند و هلشان بدهند تا راه بیفتند. من در شعر، زیادهگویی را درست نمیدانم.
حتی در این شعر خاص؟
حتی در آن شعر خاص. اتفاقا من شعر «اخوان» را خیلی دوست دارم.
پس به خاطر آن شبی که نقل کردید مانع شعرخوانی شما شده از دستش دلخور نیستید؟
نه. شاید اگر آن خاطره را نقل نمیکردم به حساب دلخوری نمیگذاشتید. این خاطره را برای این نقل کردم که افراد متوجه رفتار خود با جوانان باشند.
برگردیم سر بحثمان. در همان بافت روایی مثلا شما شعر «الیوت» را میخوانید. «سرزمین هرز» را مثلا. او هم کلی در ابتدای شعر مقدمهچینی میکند تا به فضای اصلی برسد.
باید فلسفهی آن شعر را دانست. او دارد کل فرهنگ قرن بیستم را به نقد میکشد و آن سطرها ارتباط کامل دارند با سایر بخشهای متن. او از همان ابتدا میخواهد نقبی بزند به گذشته و سنت.
یعنی معتقدید که این لابیرنتها در شعر «اخوان» وجود ندارد و نقص از ساختار شعر است؟
بله. نقص ساختاری است.
دربارهی «شاملو» بسیار ستایشآمیز سخن گفتهاید. شعرتان اما چندان قرابتی با شعر «شاملو» ندارد و اگر آرایتان را نخوانیم یا با شما صحبت نکنیم حتی بعید به نظر میرسد که شعر او پسندتان باشد. نقطهی همرسی سلیقهی شعری شما با «شاملو» کجاست؟
حق با شماست. اما اگر کسی سلیقهاش با شاعر دیگری یکی نباشد، دلیل نمیشود که از شعر وی هم خوشش نیاید...
متن شما چیزی بیش از خوشآمدن است. خیلی ستایشآمیز است. شما او را بعد از حافظ مهمترین شاعر ما میدانید...
حافظهی تاریخی خیلی مهم است. از زمانی که من نوجوان بودم، تا زمان فوت شاملو، او مدام در حال آفرینش امکانات تازه بود. بعد از شاملو چه کسی را سراغ دارید که به قدرت او شعر فلکلور بگوید؟ چه کسی را سراغ دارید که بعد از نیما شعر بیوزن را به آن صورت پیگیری کند و حتی مورد اعتراض نیما هم قرار بگیرد. کدام شاعر را سراغ دارید که ان رویکرد انسانی و عاشقانه را با چنان قوتی اجرا کرده باشد؟ او فقط از عشق نمیگوید. از خستگی از عشق هم میگوید. کجا چنین چیزی داشتهایم با ان جسارت و بیان هنری و وسعت امکانات؟ ای کاش که اطلاعاتش بیش از این بود و شعر جهان را بیش از این میشناخت.
فکر میکنید که شاملوی دیگری هم در شعر ایران ظهور خواهد کرد؟
ببینید. این حرفم را خوب گوش کنید چون مشکل خیلی هاست که مدام میخواهند شاملوی زمان ظهور کند. کسی میآید و راهی را باز میکند و امکاناتی را فراهم می کند و کسی هم میآید و ان امکانات را متحقق میکند. وقتی این امکانات تحقق یافت، کار برای کسانی که بعد از آنها میآیند مشکل تر میشود. در مورد «شاملو» و حتی «حافظ» من به تاریخ نگاه میکنم. اگر کسی الان بیاید و مثل حافظ شعر بگوید، من نمیپذیرم. این،کاری است که «سایه» میخواهد انجام دهد و من نمیتوانم بپذیرم. شاید خیلیها باشند که شعرشان از شاملو هم بسیار بهتر باشد. اما اهمیت او به جای خود باقی است. خصوصا در حیطهی سیاسی.
شما منتقد منصفی هستید؟
از هر کس بپرسید میگوید سعی میکنم منصف باشم...
شما سعی میکنید؟
سعیم را میکنم، اما شاید صراحتم چندان خوشایند نباشد برای بعضیها...
پس میتوانم این نقد را به کارتان وارد بدانم که در همین کتاب چرا در مورد شاعران مختلف ذیل یک نگاه یا نقطهنظر نپرداخته اید و مثلا آن همه ایراد ریتوریک به شعر «اخوان» وارد دانستهاید، اما در مورد «م.آزاد» که همه میدانند شعرش سرشار از ایرادهای فنی است، به نقدی ذوقی و احساسي اکتفا کرده و تحسینش نمودهاید؟
من همچنان معتقدم كه «آزاد» شاعر خوبي است. «آزاد» در اوج كارهايش چند شعر خوب گفته و منظور من هم همان شعرها بوده.
اما ضعف تاليف در شعر «آزاد» كاملا مشهود است. حرف ما اين است كه اگر بنا بود با همان نگاه و همان شدت و حدتي كه «اخوان» را نقد كردهايد، در مورد «آزاد» حرف ميزديد، نتيجهي اين مقاله شايد تغيير مي كرد...
نه. جايگاه اينها در ذهن من همينيست كه ميبينيد. حالا شايد شما نپسنديد اين نگاه را.
اما داوري روي ميانگين كارنامهي شاعر صورت ميگيرد. دو تا شعر خوب را كه همه دارند...
ابدا... فكر ميكنيد كه بيرحمي ميكنم. اما خيليها هستند كه هيچ سهمي در شعر معاصر ندارند. تماما تكرار بودهاند.
چرا آرايتان در باب شعر را انسجامي نميدهيد و در قالب يك نظريه ارائه نميكنيد؟ شما كه هم بر فلسفه اشراف داريد و هم شاعر هستيد و هم منتقد ادبي...
پيش از آن كه شما بياييد داشتم پاياننامهي دانشجويانم را مطالعه ميكردم. در مقابل دانشجويانم مسئولم و بايد برايشان زمان كافي بگذارم. آن كار يك فرصت زيادي ميطلبد. همين كتاب هم اگر همت يكي از دانشجويان نبود، منتشر نميشد. مدتها نسخهي حروفچيني شدهاش اينجا بود و من فرصت خواندن و غلطگيري نداشتم. تا آن دانشجو آمد و پيشنهاد كرد كه نمونهخواني و غلطگيري كار را بر عهده بگيرد.
اما شما نسبت به جريان ادبيات كشور نقد داريد. از طرفي توان منسجم كردن نظريهتان را هم دارا هستيد. اگر اين كار توسط شما صورت نگيرد، پس چه كسي بايد به انجامش برساند؟
کمتر افرادی به اندازهي من زندگي را وقف اين كارها كرده اند. نظريهپردازي هم در ذهنم هست، اما هنوز فرصتش پيش نيامده...
* ديروز و امروز شعر فارسي- نشر هرمس 1389
۱ نظر:
به روزم
ارسال یک نظر