
هی فریدون آواره!...
«یادداشتهای یک لاابالی» میکوشد تا مثلثی از ژانرها را – با محوریت کاراکتر کاریزماتیک و طنازش- با هم پیوند دهد و از این پیوند ثمرهای نو پدید آورد. اضلاع این مثلث عبارتاند از : رمان اتوبیوگرافیک، مجموعهای از حکایتوارههای مینیمال و داستان کوتاه. با این وجود میتوان گفت که چون بسیاری دیگر از آثار «پورمقدم»- به ویژه «رسالهی هگل»- این خودِ زبان است که نقش عمدهی پیشبرد داستان را بر عهده دارد. لحن قهرمان/ضدقهرمان این کتاب- یعنی «فریدون»- هم گونهی جهانبینی او را نشان میدهد، هم فضاسازی موقعیتهایی را که با آنها درگیر است پررنگتر میکند و هم به عنوان یک تکنیک تزیینی، خواننده را مجذوب و وادار به تعقیب سرنوشتاش میکند. «لاابالی» صفتی کنایی برای شخصیتی است که اتفاقا در مواجهه با چالشهایی که عمدتا توی خیابان(که عرصهای نمادین از جامعه است و محل برخورد او با تودهی مردم) چندان خودش را به در بیخیالی و بیقیدی نمیزند. «فریدون» راندهشده از خانهی مادر، همهچیز را با ریزبینی طنزآمیزی به دقت میبیند و در ذهناش رویدادها را تحلیل میکند و این یعنی که او چندان هم «لاابالی» نیست. بیوگرافی شخصیت در طول خردهحکایتهای متن کتاب تدریجا شکل میگیرد. او هم دغدغههای رمانتیک داشته، درگیر سیاست بوده، رفیقبازی کرده و حالا به قول خودش «کارش به غلتک بیکسخانهها افتاده است». با این حال نمیشود انگ خاصی به این کاراکتر عجیب و غریب زد و فهمید که دقیقا کیست و چه دغدغههایی دارد. شخصیت او مدام در فراز و نشیب است: گاهی لمپن است و گاه روشنفکر و موقر. گاهی بدبین و خشن و گاهی عاشقپیشه و احساساتی. شاید علت اصلی چنین امری آن است که «فریدون» در گزارش مشاهداتاش در مورد رخدادها و آدمهایی که میبیند، قضاوتی نمیکند. او بیشتر سعی میکند همهچیز را با نگاه خودش توصیف کند و البته در بطن این توصیف دنیا را به سخره بگیرد، بی آن که ژست عارفانهی وارستگی را چاشنی رفتار و کردارش کند.
«فریدون» یکلاقبای طرد شده از خانه، راه میافتد توی خیابان و در هیات یک «شازدهکوچولوی» نهچندان موقر و فیلسوف، سفرش را به سیارات دور و برش آغاز میکند. با این تفاوت که او به دنبال تغییر دادن وضعیت خودش یا روابطش و یا رسیدن به کمال نیست. او سفر میکند، چون جایی ندارد برود.سفر میکند تا دوباره به همان نقطهی مبدا- یعنی خانهی مادر- بازگردد. گویا «فریدون» از همان بدو امر هم با ایمان به این تسلسل بینتیجه قدم به خیابان گذاشته است. از آشنایان میگریزد و اگر هم گاهی گیر آنها میافتد، میکوشد تا خودش را طوری از مخمصه برهاند و به قول راوی:«مثل همیشه گندترین بخش حرفهی ولگردی این است که آدم زیاد آشنا میبیند و دائم باید حواسش به قوزی باشد که بیش از این بالاقوز نشود».
از همان ابتدای کتاب که مواجههی او با مادرش رخ میدهد، تاکید نویسنده روی پوچی مضحک یا گاهس ابسوردیتهای است که پیراموناش را فرا گرفته.در این میان ذهنیت نوستالژیک وی مدام میان حال وگذشته رفت و برگشت میکند، اما نکتهی جالب آن است که گذشته هم در نظر او چندان باشکوه و رویایی نبوده است. از اواسط کتاب که سرنوشت کاراکتر «اشرف» با «فریدون» پیوند میخورد، طنز تلخ کتاب هم اوج میگیرد. «اشرف» کبوتری دستآموز است که همکلام و همراه «فریدون» میشود. گاهی با هم معرکه میگیرند و پولی به جیب میزنند، اما در اکثر موارد «اشرف» در هیات یک «بهلول» مونث، نگاه نقاد و بدبین «فریدون» را در دیالوگهایشان با هم تکمیل میکند.
زبان «یارعلی پورمقدم»، نوع استفادهی او از امکانات زبان رایج و روزمرهی عامه، و جنس تخیل او در ارسال مثل و تشبیه، از نکات بارز و قابل تامل این کتاب است. «فریدون» گویا نمیخواهد هیچچیز را ساده و مستقیم توصیف کند و توضیح دهد؛ این است که مدام تمثیل و تشبیه و کنایه را به کار میگیرد و از این طریق زبان- یا به بیان بهتر ادبیات- خاص ومنحصر به فردی رابرای خود میسازد. چند نمونه شاید این نکته را روشنتر کند:
«مثل وقتی که لنت گریپاژکردهای خود را به دیسک میمالد- هنوز مثل دوران دبستان که مختلط بودیم- موقع حرفزدن، نوک زبانش را به سق میمالید».(ص13).
«به ضعیفه که دستکم 10 سال از جوجهتیغی بزرگتر است و با روسری جلو خونریزیاش را گرفته است میگویم: پاشو آبجی و تا میری یه آبی به سر و صورتت بزنی شاید من هم بتونم نقش رابینهود را بازی کنم»(ص50)
بدون شک اما فصل پایانی کتاب- یعنی پایان سفر «فریدون» و «اشرف» و بازگشتشان به خانهی مادری- درخشانترین بخش کتاب است. دیالوگ پایانی مادر كه لباس عروسی به تن دارد» و پسر در حضور «اشرف»، انگار اوج دراماتیک عشقی ادیپال است که تا آن لحظه در تمام زندگیشان از هم مخفی کردهاند و این بار هم هر چند پوستهی کلامشان جدل و کرکریخواندن و دستانداختن است، اما در کنه کلامشان عاطفهای عمیق موج میزند. سفر کردن با «فریدون» در طول این کتاب، در این فصل ما را هم به پایان پوچ مورد انتظارمان میرساند و اقناعمان میسازد که گویا همیشه همین است که هست. به قول «فریدون» که شعر «بیژن جلالی» را از زبان «اشرف» نقل میکند:
هر روز اندکی مردن
و گاه بسیار مردن
برای اینکه زنده باشیم
* عكس از Joaquim Bidarra
۱ نظر:
هزاران هزار درود عاشقانه بر شما و واژه های شگفت اندیشتان!
من و امواج خلیج و شالوها در "یک ساحل پر از شعر" با پنج دوبیتی جدید به روزیم و مشتاقانه چشم براه آفتاب مهرورزی هایتان، نقش گامهای رهنمودتان بر ماسه های خیس خاطره هامان خواهد ماند..
ارسال یک نظر