۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

درباره‌ي داستان «ديوار» ژان‌پل‌سارتر



اعتراف نوعي شوخي‌ست!
«سارتر» در داستان کوتاه «ديوار»، اگر چه با طنز سياهش تاکيدي تمثيلي بر مفهوم «آزادي انتخاب بشر» و اهميت آن دارد و مي‌کوشد رويکرد اگزيستانسياليستي‌اش را از طريق برجسته‌کردن درگيري‌هاي ذهني کاراکتر پيچيده‌اي چون «ابي‌يتا» بارز‌تر کند؛ در‌عين‌حال خالق موقعيت رواني بحراني زندانيان سياسي در قبال فشاري ا‌ست که ديکتاتوري نظامي حکومت اسپانيا براي شورشيان بازداشتي ايجاد کرده‌است. «سارتر» در هيچ بخشي از داستان، نشانه‌اي از شکنجه جسمي نمي‌آورد و حتي جايي که افسر اسپانيايي بازوي قهرمان/ ضد‌قهرمان داستان را به شدت مي‌فشارد، تنها تفسير روانکاوانه اين اعمال خشونت را از زبان «ابي‌يتا» نقل مي‌کند. از منظر وي، درد فيزيکي اين عمل نيست که «ابي‌يتا» را عذاب مي‌دهد؛ بلکه اين کنش شيوه‌اي‌ است براي تحقير و سوق دادن موقعيت رواني وي به موضع ضعف در برابر باز‌جويش. «ابي‌يتا» در هيات يک انقلابي بد‌خلق و مغرور، هم‌سلولي‌هايش را به سخره مي‌گيرد. هر سه نفر آنها سرنوشت مشترکي دارند و قرار است سحرگاه به جوخه اعدام سپرده شوند. اما «ابي‌يتا» نمي‌تواند نسبت به دو نفر ديگر به يک همذات‌پنداري عاطفي برسد. رفتار آن دو براي وي بد‌ترين شکنجه روحي‌ است. يکي‌شان چنان خودش را باخته که نيمه‌جان کناري افتاده و تنها هر از گاهي با فريادي وحشتش از مرگ را ابراز مي‌کند و ديگري با ذکر تلخي و زجر اين مرگ، صحنه احتمالي اعدام‌شان را با اغراقي چندش‌آور و مبتذل به تصوير مي‌کشد و چنان در اين وسواس رواني غرق است که نمي‌فهمد خودش را خيس کرده! «ابي‌يتا» نه آن‌قدر شيفته آرمان و قهرمان‌بازي‌ است که از عدم اعتراف و نتيجتا اعدام خود احساس غرور کند و مرگ را آسان بگيرد و نه آنقدر به عشق و زندگي‌اش وابسته است که برايش دل‌کندن از حيات دشوار باشد. شايد همين موقعيت پارادوکسيکال رواني‌ا‌ست که وي را به اعتراف دروغين و مهلک پاياني‌اش سوق مي‌دهد. براي او حضور در آن زندان، در کنار آن هم‌سلولي‌ها و بعد‌تر دکتر بلژيکي همکار فاشيست‌ها، شکنجه ا‌ست. چرا که خويشتن را در آن حصار تنها مي‌بيند و چنان به حضيض رواني مي‌افتد که تک‌تک سکنات همبندانش چون خوره روحش را مي‌خورد و با نزديک‌شدن به زمان اعدام، وي را سنگدل‌تر و عصبي‌تر مي‌کند. «سارتر» کماکان او را در گستره «اصالت وجود»، انساني مي‌داند که بابت آزادي‌اش در انتخاب، ناچار است به يک انتخاب اخلاقي دست بزند. انتخابي که به تعبير اگزيستانسيال، درست و غلط بودنش بي‌معنا؛ ولي خوب و بدش مسووليت‌آفرين است. چنين است که با خباثتي دراماتيک «ابي‌يتا» را در موقعيتي قرار مي‌دهد که همه‌چيز ارزش خود را از دست داده‌ است: «ابي‌يتا» نه سيگار مي‌خواهد و نه الکل، نه در انديشه مرگ است و نه حتي به فکر معشوقه. او با پوچي طنز‌آميزي در لحظات پاياني عمرش مي‌کوشد که ظاهري آرام داشته باشد و ضعيف جلوه نکند. اين است که هنگام سپرده‌شدن به جوخه اعدام، دست‌ها را در جيب فرو مي‌برد و دندان‌هايش را بر هم مي‌فشارد تا دست از پا خطا نکند. ولي دوباره در آخرين لحظه‌ها به وي فرصت ديگري داده مي‌شود براي اعتراف. فرصتي که در ابتداي داستان هم در اختيارش بوده و آن را از دست داده است. با اين تفاوت که اين‌بار شکنجه‌هاي روحي کار خودش را کرده و او را به لجاجتي کودکانه و خشمگينانه رسانده ‌است. «ابي‌يتا» از مخفيگاه سر‌دسته شورش خبر دارد و در صورت اعتراف مي‌تواند زندگي‌اش را نجات دهد. با اين‌حال باور به مسووليت اخلاقي‌اش او را مجاب مي‌سازد که وجود سر‌دسته براي اسپانيا مهم‌تر از زندگي اوست. شوخي بزرگ همينجا رخ مي‌دهد: او به دروغ مي‌گويد که سر‌دسته‌شان در گورستان مخفي شده تا با دست‌به‌سر‌کردن نظاميان، از آنها انتقام بگيرد. اعتراف او در آن موقعيت در‌هم‌ريخته رواني يک شوخي نهيليستي ا‌ست. او به اين شوخي تن مي‌دهد تا هم سر‌دسته را نجات دهد و هم دقايق آخر عمرش را با کيف رستگارانه‌اي سپري کند و از اين رو به قدرت خويش مي‌بالد. «سارتر» اما براي اين قهرمان در‌هم‌شکسته، شوخي‌هاي تلخ‌تري تدارک ديده است: نانوايي که هيچ ربطي به سياست ندارد، نخست جمله‌اي طلايي را در توجيه دستگيري خود ادا مي‌کند: «هر کسي مثل آنها فکر نکند، دستگيرش مي‌کنند.» و بعد خبر مي‌دهد که سر‌دسته تصادفا در گورستان پنهان شده بوده و به دست نظاميان کشته شده‌ است. اين، پايان شوخي اعتراف ناشي از شکنجه روحي‌ است و در نهايت خود «ابي‌يتا»ست که از ته دل به اين شوخي مي‌خندد و تراژدي جنون‌آسايش رقم مي‌خورد...
عكس از :Pierre Dumas

هیچ نظری موجود نیست: