
شاعري و عافيتطلبي؟!
آقاي مقربين! جنس شعر شما طوري است كه كمتر اشاره مستقيمي به مسائل سياسي و اجتماعي روز را در آن ميتوان ديد. آيا لزوما در گيرودار بحرانهاي اجتماعي، خود متن بايد دستخوش تغيير شود و عرصه طرح دغدغههاي سياسي شاعر باشد؟
خوشحالم که گفتيد «جنس شعر شما»، اگرچه کلمه «جنس» در ترمينولوژي نقد ادبي، کلمه متداولي نباشد، مگر آنكه شما آن را مترادف «ژانر» بگيريد؛ اما، چه منظور شما از آن، «ژانر» باشد، چه مانند من، اينجا آن را با مفهومي گستردهتر و فراتر به کار ببريد، بهنظر ميرسد در اين مورد اتفاق نظر داشته باشيم که شعر مثل هر هنر ديگري، گونههاي مختلفي دارد که هر يک ظرفيت انعکاس بخشي از مسائل بشري را دارد. من وقتي از مسائل بشري ميگويم، الزاما مرادم مسائل کلي اجتماعي يا هستي نيست؛ مسائل جزئي فردي نيز ميتواند در اين دايره بگنجد و بخشي از دغدغههاي مشترک انسان باشد. در هر صورت، مسائل بشري متعدد و متنوعند و آنچه انسان و بالطبع شاعر را در همه دورانها درگير خود کرده و ميکند، تنها مسائل اجتماعي و سياسي نيست. پرسشهاي او درباره جهان هستي بيشمار است. هرکس را بسته به نوع زندگي و تعلقاتش و به فراخور ميزان حساسيتها، تواناييها، داناييها و استعدادهاي درونياش به واکنشي درخور خودش واميدارد. واکنش شاعر، شعر اوست. طبيعي است که ميزان حساسيتها و ديگر عواملي که ذکر کردم در برابر مسائل گوناگون بشري، براي همه انسانها و از جمله شاعران يکسان نباشد و در نتيجه، واکنشها نيز به شکلهاي متفاوت بروز کند. بيعلت نيست که ما با انواع شعر يا اثر هنري مواجهيم: شعرهاي اجتماعي، سياسي، فلسفي، عرفاني، عاشقانه، روانشناسانه و. . . از طرف ديگر، به دلايل بسيار متنوع مکشوف و نامکشوف بيولوژيک و نيز کيفيات منتج از شرايط پرورش شخص از بدو تولد به بعد، ذهن هر انسان (و هر شاعر) داراي نظام و ساختاري است که در عين مشابهتهايش با ديگران، تفاوتهايي دارد که منحصر بهفردش ميکند؛ مثل ساختمان حنجره و تارهاي صوتي هر فرد که شکل صدايش را از ديگران متمايز ميکند، يا مثل وضعيت حرکت و ارتعاشات دست و عوامل ديگري که هنگام نوشتن خط، دستخط هر فرد را متفاوت ميکند. يک خواننده آواز يا يک خوشنويس ميتواند با تعليم ديدن و تمرين و تجربه مستمر، صدا يا خط خود را خوشتر کند، اما هرگز نميتواند از مختصات شخصي خود که طبيعت و شرايط زندگياش بر او تعبيه کردهاست، فرار کند. داستان تقليد کلاغ از راه رفتن کبک را که شنيدهايد. با اين حساب، چنآنكه ميبينيد، من – اگرچه از کلمه «جبر» بيزارم – در اين زمينه به نوعي جبر اعتقاد دارم. ما در زنداني از شرايط طبيعي آزاديم؛ من و هر کسي نميتوانيم جنس صدايمان را در شعر عوض کنيم. ميتوانيم در ارائه آن پيشرفت کنيم يا نکنيم، پختهتر شويم يا نشويم. صدايمان را بالا بياوريم يا پايين بکشيم، آن را در مرزهاي خودش وسعت ببخشيم يا نبخشيم، زيبا شويم يا به زشتي بگراييم، شاهکار بيافرينيم يا مبتذل شويم، با مردم خود همصدا و همدرد باشيم يا از آنان جدا بمانيم، همه اينها ممکن است، اما ممکن نيست جنس صدا (جنس شعر) خود را عوض کنيم. (اگر طبيعي باشيم و نخواهيم داستان راه رفتن کلاغ و کبک را تکرار کنيم.)بنابراين، شما هم از من انتظار نخواهيد داشت که در شرايط مختلف اجتماعي از خود صداهاي گوناگون (به آن معنا که گفتم) عرضه کنم اما ميتوانيد انتظار داشته باشيد که همچون يک انسان مسوول، در برابر هر وضعيتي، بياعتنا و خنثي نباشم و واکنش يا اعتراض خود را در گستره همان «جنس» شعر خودم بازتاب دهم. قطعا اين بازتاب بايد بهطور طبيعي، درون متن اتفاق بيفتد، وگرنه نتيجه کار ساختگي و بيتاثير خواهد بود. در شعر هر اتفاقي ممکن است بيفتد؛ هر وضعيتي ممکن است بازتاب پيدا کند، بهشرط آنكه بر آن تحميل نشده باشد. اين شعر است که بايد خود را تحميل کند و موضوع مورد نظر را در خود حلوحمل کند، از خود کند تا شعر بماند. خلاف اين باشد، شعر نخواهد بود، موضوعي خواهد بود که اگر خيلي به آن امتياز بدهيم، ميتوانيم بگوييم که «شاعرانه» بيان شدهاست. اما براي اين امر، هيچ دستورالعمل از پيش تعيين شدهاي هم نميتوان صادر کرد، جز آنكه بهطور طبيعي و صادقانه، با متابعت از ذهنيت واقعي و نهادي خود، شعرمان را بنويسيم. سعي نکنيم چيزي باشيم که نيستيم.
برخي بر اين گمان هستند كه خلاف دهههاي 40 و 50، از يك مقطع به بعد، شاعران ما به سمت نوعي عافيتطلبي رفتهاند و كمتر در ميانه ميدان مبارزات فكري و اجتماعي جاي داشتهاند و به تعبيري، كمتر با مردم همراه و همگام بودهاند. تا چه حدي اين تعبير را درست ميانگاريد؟
شاعري و عافيتطلبي؟ مطمئن باشيد حداقل در جامعه ما، اگر کسي در پي عافيتطلبي باشد، از اين راه به جايي نميرسد؛ راههاي مطمئنتري هست؛ و برعکس، اگر ميخواهيد شاعر باشيد و شاعر بمانيد، در اين راه چيزهايي ديگر را که از جنس «عافيت»اند، از دست خواهيد داد. اما با اين نظر شما موافقم که شاعران در دهههاي اخير كمتر در ميانه ميدان مبارزات اجتماعي جاي داشتهاند. علت اين امر را بايد در شرايط اجتماعي (داخلي و جهاني) جستوجو کرد. توجه کنيد که در دهههاي 40 و 50 و حتي پيش از آن، آرمانگرايي جزئي از جهاننگري بخش وسيعي از روشنفکران بود. جنبشهاي اجتماعي در سطح جهان، گسترش بيشتري داشت. دوقطبي بودن جهان هم بهطور طبيعي بسياري از روشنفکران را به موضعگيري در برابر يکي واميداشت. در دهههاي اخير، فروپاشي فقط درون مرزبنديهاي سياسي اتفاق نيفتاد، در عرصه آرمانها و ايدئولوژيها نيز اتفاق افتاد. فقط جهان نبود که تغيير کرد، جهانبينيها هم عوض شد. فردگرايي و نوعي درونگرايي مسلط شد. روحيه ناشي از شکست اجتماعي، روحيه مسلط شد. اين نه فقط در اين دوران، در دورانهاي ديگري از تاريخ ايران و جهان نيز رخ دادهاست و دوباره با خيزشي جديد، چهره عوض کردهاست؛ همانطور که وقايع اخير هم سبب شد که بسياري از شاعران شعرهايي متاثر از وضعيت جديد بنويسند. لابد خواهيد گفت که با اين حساب، شاعران بهجاي آنكه پيشاهنگ باشند، يک گام از مردم عقباند. بهطور مطلق نميتوان درباره همه يک حکم صادر کرد. طبيعي است که در ميان شاعران هم مثل همه اقشار ديگر، هم افراد پيشرو حضور دارند و هم افراد عقبمانده از اجتماع، يا حتي مرتجع. به جز اين، من در اينجا حساب شاعران انديشهگريز را هم جدا ميکنم که تنها مسالهشان بازي با کلمات است و انگار از ميان اين همه بار که کلمات ميتوانند به دوش بکشند و اين همه ظرفيت که در زبان هست، فقط نوعي بازي است که در قلمرو شاعريشان ميگنجد. اما نکتهاي را که درباره «جنس شعر» مطرح شد، و نيز آنچه درباره نوع حساسيتها، تواناييها و واکنشهاي هر شاعر در برابر مسائل گوناگون بشري و نتيجتا پديد آمدن انواع مختلف و متنوع شعر برشمردم، از نظر دور نکنيم. اينكه ما فقط به بعضي از اين انواع گرايش داشته باشيم، نوع زندگي ما، حساسيتها و نيز ذوق و سليقه ما اين حق را براي ما ايجاد ميکند. اما هرگز محق نيستيم که انواع ديگر را بهصرف پاسخ ندادن به شرايط دروني و بيروني شخص ما، از دايره شعر و هنر بيرون کنيم. يک ديدگاه، منافع و تعلقات طبقاتي ما را در نوع گرايشهاي ما به آثار هنري تعيينکننده ميداند. البته تاثير اين عامل نهتنها قابل اغماض نيست، بلکه بسيار قابل توجه نيز هست اما مسائل انساني، پيچيدهتر از آن است که به سادگي آن را در يک نمودار خطي خلاصه کنيم. بعضي از ما، در گذشته، در دورهاي در خلال مبارزات اجتماعي، شعر عاشقانه را کوچک ميشمرديم اين درست نبود. مبارزه خشک خالي از عشق منجر ميشود به حاکميتي که عشق را تکفير ميکند. مسائل بشري تفکيک شده و بيارتباط با يكديگر نيستند که ببينيم حالا زمان کداميک است و فقط سراغ همان برويم. حتي بعضي پا را از اين فراتر گذاشته، در دوران مبارزه، شعر و شاعري را کاري لغو ميپندارند. اگر اشتباه نکنم، اين گفته «توماس جفرسون» است با اين مضمون که «من ميجنگم تا فرزندم بتواند کشاورز خوبي شود و فرزند فرزندم بتواند شاعر خوبي شود.» اگرچه در اين حرف واقعيتي نهفته است که حاکي از اهميت امنيت و استقلال براي استقرار شرايط مناسب اقتصادي و اهميت شرايط اقتصادي براي اعتلاي فرهنگ است، اما حقيقت امر اين است که نميتوان در دوران مبارزه، امور اقتصادي و فرهنگي را تعطيل کرد؛ برعکس، اينها کمکرسان يكديگرند.با اين همه شاعر نيز مانند هر انسان ديگري هم حق و هم وظيفه دارد در برابر وقايع اجتماعي واكنش نشان دهد.
به نظرشما، كدام شاعر را ميتوان به عنوان يك شاعر سياسي تاثيرگذار در شعر و انديشه امروز جامعه ايران نام برد و دلايل اين تاثيرگذاري را در چه ميبينيد؟
تاثيرگذار روي چه و که؟ روي اجتماع؟ يا روي جمعي محدود از مخاطبان و شاعران ديگر؟ از تيراژ کتابها و ميزان مطالعه در ايرآنكه خبر داريد. از چگونگي پخش شعر از طريق رسانهها هم که مطلعيد. اگر در ميان مردم شعري دهان به دهان ميگردد و حکايت از تاثيرگذاري آن دارد، بيشتر متعلق به شاعران نسلهاي گذشتهاست که در طول زمان و بهتدريج در دل مردم رسوخ و نفوذ کردهاست. شاعران امروز فقط براي آنكه صدايشان را به گوش جمع برسانند، سدهاي عظيمي را بايد بشکنند؛ تاثيرگذاري پيشکششان. با اينهمه، اگر بهطور نسبي نگاه کنيم، (هرچند نام بردن از شاعران امروز در اين فرصت کوتاه، سبب از قلم افتادن برخي و احيانا حمل بر ناديده گرفتن جايگاه آنان ميشود) نميتوانم از نام بردن شاعراني مثل «شمس لنگرودي» و «حافظ موسوي» خودداري کنم، اگرچه «شمس لنگرودي» را ذاتا شاعري سياسي نميدانم؛ سياست است که يقه شعر او را ميگيرد اما در مورد «حافظ موسوي»، برعکس، ميتوان گفت شعر اوست که يقه سياست را ميگيرد. گذشته از اينها، نسل جواني در راه است که صدايش (هرچند در جمعي محدود) دارد شنيده ميشود.
چهها بايد كرد كه موضعگيري هنرمندان و نويسندگان در قبال يك رخداد اجتماعي همهگير، از يك طرف، موضعي انفعالي نباشد و از ديگر سوي، در حد يك ژست يا يك شعار باقي نماند و بتواند تاثيري مستقيم بر شيوه حركت مردم در بطن اين رخدادها داشته باشد؟
اگر تاثير مستقيم ميخواهيد، همان شعار يا حتي – به قول شما– ژست، موثرتر است. تاثير شعر بر فرهنگ انسانهاست، نه بر – باز، به قول شما– شيوه حركت مردم در بطن رخدادها، آن هم بهطور مستقيم. از منظر تاثيرگذاري، شعر يا هر اثر فرهنگي، با خطابه و شعار تفاوتهايي دارد. شعر از فرد و در خلوت شروع ميکند و تاثيري تدريجي و کند اما درازمدت و ماندگار ميگذارد. اما يک خطابه يا شعار، با جمع در اجتماع سروکار دارد و تاثيرش آني و سريع اما کوتاهمدت و موقت است. براي نوشتن يک شعر اجتماعي، شرط اصلي آن است که شاعر خود عميقا فردي اجتماعي و درگير باشد، بعد صادقانه و طبق روال هميشگياش شعرش را بنويسد. جز اين باشد، نه شعر خواهد شد نه شعار. اين به معني کمارزش تلقي کردن يکي و ترجيح ديگري بر آن در همه شرايط نيست خطابه و شعار هم ارزش خودش را دارد و در بسياري جاها و وقتها ضروريتر و کاربرديتر از شعر است؛ هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد.
آقاي مقربين! جنس شعر شما طوري است كه كمتر اشاره مستقيمي به مسائل سياسي و اجتماعي روز را در آن ميتوان ديد. آيا لزوما در گيرودار بحرانهاي اجتماعي، خود متن بايد دستخوش تغيير شود و عرصه طرح دغدغههاي سياسي شاعر باشد؟
خوشحالم که گفتيد «جنس شعر شما»، اگرچه کلمه «جنس» در ترمينولوژي نقد ادبي، کلمه متداولي نباشد، مگر آنكه شما آن را مترادف «ژانر» بگيريد؛ اما، چه منظور شما از آن، «ژانر» باشد، چه مانند من، اينجا آن را با مفهومي گستردهتر و فراتر به کار ببريد، بهنظر ميرسد در اين مورد اتفاق نظر داشته باشيم که شعر مثل هر هنر ديگري، گونههاي مختلفي دارد که هر يک ظرفيت انعکاس بخشي از مسائل بشري را دارد. من وقتي از مسائل بشري ميگويم، الزاما مرادم مسائل کلي اجتماعي يا هستي نيست؛ مسائل جزئي فردي نيز ميتواند در اين دايره بگنجد و بخشي از دغدغههاي مشترک انسان باشد. در هر صورت، مسائل بشري متعدد و متنوعند و آنچه انسان و بالطبع شاعر را در همه دورانها درگير خود کرده و ميکند، تنها مسائل اجتماعي و سياسي نيست. پرسشهاي او درباره جهان هستي بيشمار است. هرکس را بسته به نوع زندگي و تعلقاتش و به فراخور ميزان حساسيتها، تواناييها، داناييها و استعدادهاي درونياش به واکنشي درخور خودش واميدارد. واکنش شاعر، شعر اوست. طبيعي است که ميزان حساسيتها و ديگر عواملي که ذکر کردم در برابر مسائل گوناگون بشري، براي همه انسانها و از جمله شاعران يکسان نباشد و در نتيجه، واکنشها نيز به شکلهاي متفاوت بروز کند. بيعلت نيست که ما با انواع شعر يا اثر هنري مواجهيم: شعرهاي اجتماعي، سياسي، فلسفي، عرفاني، عاشقانه، روانشناسانه و. . . از طرف ديگر، به دلايل بسيار متنوع مکشوف و نامکشوف بيولوژيک و نيز کيفيات منتج از شرايط پرورش شخص از بدو تولد به بعد، ذهن هر انسان (و هر شاعر) داراي نظام و ساختاري است که در عين مشابهتهايش با ديگران، تفاوتهايي دارد که منحصر بهفردش ميکند؛ مثل ساختمان حنجره و تارهاي صوتي هر فرد که شکل صدايش را از ديگران متمايز ميکند، يا مثل وضعيت حرکت و ارتعاشات دست و عوامل ديگري که هنگام نوشتن خط، دستخط هر فرد را متفاوت ميکند. يک خواننده آواز يا يک خوشنويس ميتواند با تعليم ديدن و تمرين و تجربه مستمر، صدا يا خط خود را خوشتر کند، اما هرگز نميتواند از مختصات شخصي خود که طبيعت و شرايط زندگياش بر او تعبيه کردهاست، فرار کند. داستان تقليد کلاغ از راه رفتن کبک را که شنيدهايد. با اين حساب، چنآنكه ميبينيد، من – اگرچه از کلمه «جبر» بيزارم – در اين زمينه به نوعي جبر اعتقاد دارم. ما در زنداني از شرايط طبيعي آزاديم؛ من و هر کسي نميتوانيم جنس صدايمان را در شعر عوض کنيم. ميتوانيم در ارائه آن پيشرفت کنيم يا نکنيم، پختهتر شويم يا نشويم. صدايمان را بالا بياوريم يا پايين بکشيم، آن را در مرزهاي خودش وسعت ببخشيم يا نبخشيم، زيبا شويم يا به زشتي بگراييم، شاهکار بيافرينيم يا مبتذل شويم، با مردم خود همصدا و همدرد باشيم يا از آنان جدا بمانيم، همه اينها ممکن است، اما ممکن نيست جنس صدا (جنس شعر) خود را عوض کنيم. (اگر طبيعي باشيم و نخواهيم داستان راه رفتن کلاغ و کبک را تکرار کنيم.)بنابراين، شما هم از من انتظار نخواهيد داشت که در شرايط مختلف اجتماعي از خود صداهاي گوناگون (به آن معنا که گفتم) عرضه کنم اما ميتوانيد انتظار داشته باشيد که همچون يک انسان مسوول، در برابر هر وضعيتي، بياعتنا و خنثي نباشم و واکنش يا اعتراض خود را در گستره همان «جنس» شعر خودم بازتاب دهم. قطعا اين بازتاب بايد بهطور طبيعي، درون متن اتفاق بيفتد، وگرنه نتيجه کار ساختگي و بيتاثير خواهد بود. در شعر هر اتفاقي ممکن است بيفتد؛ هر وضعيتي ممکن است بازتاب پيدا کند، بهشرط آنكه بر آن تحميل نشده باشد. اين شعر است که بايد خود را تحميل کند و موضوع مورد نظر را در خود حلوحمل کند، از خود کند تا شعر بماند. خلاف اين باشد، شعر نخواهد بود، موضوعي خواهد بود که اگر خيلي به آن امتياز بدهيم، ميتوانيم بگوييم که «شاعرانه» بيان شدهاست. اما براي اين امر، هيچ دستورالعمل از پيش تعيين شدهاي هم نميتوان صادر کرد، جز آنكه بهطور طبيعي و صادقانه، با متابعت از ذهنيت واقعي و نهادي خود، شعرمان را بنويسيم. سعي نکنيم چيزي باشيم که نيستيم.
برخي بر اين گمان هستند كه خلاف دهههاي 40 و 50، از يك مقطع به بعد، شاعران ما به سمت نوعي عافيتطلبي رفتهاند و كمتر در ميانه ميدان مبارزات فكري و اجتماعي جاي داشتهاند و به تعبيري، كمتر با مردم همراه و همگام بودهاند. تا چه حدي اين تعبير را درست ميانگاريد؟
شاعري و عافيتطلبي؟ مطمئن باشيد حداقل در جامعه ما، اگر کسي در پي عافيتطلبي باشد، از اين راه به جايي نميرسد؛ راههاي مطمئنتري هست؛ و برعکس، اگر ميخواهيد شاعر باشيد و شاعر بمانيد، در اين راه چيزهايي ديگر را که از جنس «عافيت»اند، از دست خواهيد داد. اما با اين نظر شما موافقم که شاعران در دهههاي اخير كمتر در ميانه ميدان مبارزات اجتماعي جاي داشتهاند. علت اين امر را بايد در شرايط اجتماعي (داخلي و جهاني) جستوجو کرد. توجه کنيد که در دهههاي 40 و 50 و حتي پيش از آن، آرمانگرايي جزئي از جهاننگري بخش وسيعي از روشنفکران بود. جنبشهاي اجتماعي در سطح جهان، گسترش بيشتري داشت. دوقطبي بودن جهان هم بهطور طبيعي بسياري از روشنفکران را به موضعگيري در برابر يکي واميداشت. در دهههاي اخير، فروپاشي فقط درون مرزبنديهاي سياسي اتفاق نيفتاد، در عرصه آرمانها و ايدئولوژيها نيز اتفاق افتاد. فقط جهان نبود که تغيير کرد، جهانبينيها هم عوض شد. فردگرايي و نوعي درونگرايي مسلط شد. روحيه ناشي از شکست اجتماعي، روحيه مسلط شد. اين نه فقط در اين دوران، در دورانهاي ديگري از تاريخ ايران و جهان نيز رخ دادهاست و دوباره با خيزشي جديد، چهره عوض کردهاست؛ همانطور که وقايع اخير هم سبب شد که بسياري از شاعران شعرهايي متاثر از وضعيت جديد بنويسند. لابد خواهيد گفت که با اين حساب، شاعران بهجاي آنكه پيشاهنگ باشند، يک گام از مردم عقباند. بهطور مطلق نميتوان درباره همه يک حکم صادر کرد. طبيعي است که در ميان شاعران هم مثل همه اقشار ديگر، هم افراد پيشرو حضور دارند و هم افراد عقبمانده از اجتماع، يا حتي مرتجع. به جز اين، من در اينجا حساب شاعران انديشهگريز را هم جدا ميکنم که تنها مسالهشان بازي با کلمات است و انگار از ميان اين همه بار که کلمات ميتوانند به دوش بکشند و اين همه ظرفيت که در زبان هست، فقط نوعي بازي است که در قلمرو شاعريشان ميگنجد. اما نکتهاي را که درباره «جنس شعر» مطرح شد، و نيز آنچه درباره نوع حساسيتها، تواناييها و واکنشهاي هر شاعر در برابر مسائل گوناگون بشري و نتيجتا پديد آمدن انواع مختلف و متنوع شعر برشمردم، از نظر دور نکنيم. اينكه ما فقط به بعضي از اين انواع گرايش داشته باشيم، نوع زندگي ما، حساسيتها و نيز ذوق و سليقه ما اين حق را براي ما ايجاد ميکند. اما هرگز محق نيستيم که انواع ديگر را بهصرف پاسخ ندادن به شرايط دروني و بيروني شخص ما، از دايره شعر و هنر بيرون کنيم. يک ديدگاه، منافع و تعلقات طبقاتي ما را در نوع گرايشهاي ما به آثار هنري تعيينکننده ميداند. البته تاثير اين عامل نهتنها قابل اغماض نيست، بلکه بسيار قابل توجه نيز هست اما مسائل انساني، پيچيدهتر از آن است که به سادگي آن را در يک نمودار خطي خلاصه کنيم. بعضي از ما، در گذشته، در دورهاي در خلال مبارزات اجتماعي، شعر عاشقانه را کوچک ميشمرديم اين درست نبود. مبارزه خشک خالي از عشق منجر ميشود به حاکميتي که عشق را تکفير ميکند. مسائل بشري تفکيک شده و بيارتباط با يكديگر نيستند که ببينيم حالا زمان کداميک است و فقط سراغ همان برويم. حتي بعضي پا را از اين فراتر گذاشته، در دوران مبارزه، شعر و شاعري را کاري لغو ميپندارند. اگر اشتباه نکنم، اين گفته «توماس جفرسون» است با اين مضمون که «من ميجنگم تا فرزندم بتواند کشاورز خوبي شود و فرزند فرزندم بتواند شاعر خوبي شود.» اگرچه در اين حرف واقعيتي نهفته است که حاکي از اهميت امنيت و استقلال براي استقرار شرايط مناسب اقتصادي و اهميت شرايط اقتصادي براي اعتلاي فرهنگ است، اما حقيقت امر اين است که نميتوان در دوران مبارزه، امور اقتصادي و فرهنگي را تعطيل کرد؛ برعکس، اينها کمکرسان يكديگرند.با اين همه شاعر نيز مانند هر انسان ديگري هم حق و هم وظيفه دارد در برابر وقايع اجتماعي واكنش نشان دهد.
به نظرشما، كدام شاعر را ميتوان به عنوان يك شاعر سياسي تاثيرگذار در شعر و انديشه امروز جامعه ايران نام برد و دلايل اين تاثيرگذاري را در چه ميبينيد؟
تاثيرگذار روي چه و که؟ روي اجتماع؟ يا روي جمعي محدود از مخاطبان و شاعران ديگر؟ از تيراژ کتابها و ميزان مطالعه در ايرآنكه خبر داريد. از چگونگي پخش شعر از طريق رسانهها هم که مطلعيد. اگر در ميان مردم شعري دهان به دهان ميگردد و حکايت از تاثيرگذاري آن دارد، بيشتر متعلق به شاعران نسلهاي گذشتهاست که در طول زمان و بهتدريج در دل مردم رسوخ و نفوذ کردهاست. شاعران امروز فقط براي آنكه صدايشان را به گوش جمع برسانند، سدهاي عظيمي را بايد بشکنند؛ تاثيرگذاري پيشکششان. با اينهمه، اگر بهطور نسبي نگاه کنيم، (هرچند نام بردن از شاعران امروز در اين فرصت کوتاه، سبب از قلم افتادن برخي و احيانا حمل بر ناديده گرفتن جايگاه آنان ميشود) نميتوانم از نام بردن شاعراني مثل «شمس لنگرودي» و «حافظ موسوي» خودداري کنم، اگرچه «شمس لنگرودي» را ذاتا شاعري سياسي نميدانم؛ سياست است که يقه شعر او را ميگيرد اما در مورد «حافظ موسوي»، برعکس، ميتوان گفت شعر اوست که يقه سياست را ميگيرد. گذشته از اينها، نسل جواني در راه است که صدايش (هرچند در جمعي محدود) دارد شنيده ميشود.
چهها بايد كرد كه موضعگيري هنرمندان و نويسندگان در قبال يك رخداد اجتماعي همهگير، از يك طرف، موضعي انفعالي نباشد و از ديگر سوي، در حد يك ژست يا يك شعار باقي نماند و بتواند تاثيري مستقيم بر شيوه حركت مردم در بطن اين رخدادها داشته باشد؟
اگر تاثير مستقيم ميخواهيد، همان شعار يا حتي – به قول شما– ژست، موثرتر است. تاثير شعر بر فرهنگ انسانهاست، نه بر – باز، به قول شما– شيوه حركت مردم در بطن رخدادها، آن هم بهطور مستقيم. از منظر تاثيرگذاري، شعر يا هر اثر فرهنگي، با خطابه و شعار تفاوتهايي دارد. شعر از فرد و در خلوت شروع ميکند و تاثيري تدريجي و کند اما درازمدت و ماندگار ميگذارد. اما يک خطابه يا شعار، با جمع در اجتماع سروکار دارد و تاثيرش آني و سريع اما کوتاهمدت و موقت است. براي نوشتن يک شعر اجتماعي، شرط اصلي آن است که شاعر خود عميقا فردي اجتماعي و درگير باشد، بعد صادقانه و طبق روال هميشگياش شعرش را بنويسد. جز اين باشد، نه شعر خواهد شد نه شعار. اين به معني کمارزش تلقي کردن يکي و ترجيح ديگري بر آن در همه شرايط نيست خطابه و شعار هم ارزش خودش را دارد و در بسياري جاها و وقتها ضروريتر و کاربرديتر از شعر است؛ هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر