
نگاهی به آرای سیاسی و فرهنگی اخوان ثالث در موخرهی «از این اوستا»
هنوز درست مشخص نیست که چه عامل یا عواملی مهدی اخوان ثالث را بر آن داشتند که آن موخرهی عجیب را بنویسد و ضمیمهی بهترین دفتر شعر خود سازد. آیا وی حقیقتا به یک راهکار قطعی اجتماعی و سیاسی دست یافته بود؟ چه شد که در این متن پراکنده و پیچیده، به یکباره خواست تمام مشکلات ادبی و غیرادبی ایران را حل کند؟ آیا وی یک فیلسوف یا نظریهپرداز سیاسی و اجتماعی بود؟ مسلما پاسخ منفی است. اخوان یک شاعر محبوب و ماهر و در عین حال ادیبی برجسته بوده است و این صفات هرگز برای ارائهی یک نظریهی سیاسی و اجتماعی کفایت نمیکنند. شاید این متن یک کنش روانی بوده ناشی از نوعی خودبزرگبینی یا خوددگرانگاری که در میان شخصیتهای ادبی ما سابقهای طولانی داشته است و کماکان نیز حضور اپیدمیک بارزی دارد. البته اگر به اصل منسوخ آزادی بیان معتقد باشیم، نمیتوانیم بر او خردهای بگیریم که چرا قدم به این وادی نهاده است، اما میتوانیم قدری حرفهای او را تحلیل کنیم و ببینیم که حقیقتا میخواسته به کجا برسد و آیا تکلیف خودش با عقایدش روشن بوده یا نه؟
چکیدهی آرای اخوان ثالث در نوشتار مذکور، پیشنهاددهندهی نوعی بازگشت به ارزشهای از دسترفتهی بومی و میهنی است. او که به نوعی خود را حلقهی اتصال ادبیات کهن و ادبیات متجدد و نوین ایران میدانسته، لابد در خلوت به این فکر افتاده که شاید این میوهی پیوندی بتواند در عرصهی فرهنگ و سیاست هم جواب بدهد. هرچند در چنین استنتاجی از سوی وی- که خواهناخواه در زمرهی فرهیختگان و نخبگان فرهنگ ما قرار داشته- قدری سادهانگاری مستتر است. با تمام این اوصاف، موخرهی «از این اوستا» نشان میدهد که حتی در همان زمان که با قطعیت در باب منش سیاسی جامعهی ایران نظریهپردازی میکند، خودش هنوز در میان «ایسم»هایی متنافر سرگردان است. چون میخواهیم قدری در این قضیه غور کنیم، ناچار تواتر «ایسم»های این نوشتار ممکن است قدری بیش از حد جلوه کند. اما راه گریزی نیست انگار...
نخستین لایهی این تفکر را آنجا میتوان دید که وی به نوعی پالایش فرهنگی و اعتقادی اشاره میکند و میگوید: «من زرتشت و مزدک را آشتی دادم، اقتصاد و جامعهشناسی و بنیاد زیرین اجتماعی مزدکی، اخلاقیات و اعتقادات...زرتشتی، زهدیات، پرهیزکاریها و پارهای اخلاقیات هم مانوی و بودایی والسلام ونامه تمام». اما آیا حقیقتا با این پالایش، نامه تمام میشود؟ این خودکفایی از اندیشههای مارکس و انگلس و استالین و مائو،(که به کنایه و مستعار از آنها نام برده) آنقدر بینشانی و کلی است که بیشتر به نوعی تعصب آنتی اینترناسیونالیستی شبیه است تا یک نظریهی بومی سیاسی. شاید البته در برخورد نخست بتوان آرای وی را تا حدی ناسیونالیستی تلقی کرد، اما در جامعهی کثیرالقوم و کثیرالعقاید ایران، منظور وی دقیقا کدام «ناسیون» است؟ خاصه این که وی در همین متن، بارها به نوعی «ایرانیت» علیحده برای خود و قوم خود اشاره میکند که نه تنها نمیتواند با تعاریف ناسیونالیسم همگرایی چندانی داشته باشد، بلکه تا حدی شووینیستی نیز جلوه میکند. اما این رگههای شووینیستی نیز آنگونه نیست که بخواهیم به وی انگ داشتن چنین مرامی را بزنیم. چرا که یکی از اصول شووینیسم، تنفر از سایر ملتهاست و این تنفر هم طبق شواهد(و بهترین شاهدش خود شخصیت «شوون»)، معمولا باید بسیار نامعقول و افراطی باشد. حال آنکه چه در قول و چه در عمل میبینیم که اخوان مدام بر حفظ خصایل نیک بشری تاکید دارد و حتی در آیین «مزدشتی» پیشنهادیش به نوعی تفکر متافیزیکی و قدسی نیز اشاره دارد. برای شووینییست بودن باید انساندوستی به مفهوم کلانش را کنار گذاشت و نوعی تعصب قومی را موکد کرد و برای ناسیونالیست شدن هم باید تعریفی از ملتی یکپارچه ارائه داد که برای هیچ قومش بر قوم دیگر برتری و امتیاز ویژهای قائل نبود. در مواجهه با چنین پارادوکسی است که میتوان گفت اخوان هیچیک از این دو مرام را به مفهوم واقعیشان اختیار نکرده است.
از سوی دیگر اما نمیتوان او را یک پاتریوتیست هم تلقی کرد. چرا که در این مسلک هیچ تاکیدی بر خودکفایی فرهنگی و تعصب قومی وجود ندارد. پاتروتیسم، مسلکی مبتنی بر علاقه به خاک و میهن است. چیزی شبیه خصلتی که عوام آن را به غیرت و عرق ملی تعبیر میکنند. این عرق مسلما در اخوان وجود دارد، اما خالی از تعصب نیست. بنابراین میشود حدس زد که خود اخوان هم هنوز میان این مفاهیم سرگردان بوده است و مبادرت وی به نوشتن این نسخه، به معنای وصول او به یک کانسپت جامع و قابل ارائه در حیطهی سیاسی و اجتماعی نیست. اضافه کنید به این تناقضها، راهکارهای او برای رسیدن به اتوپیایش را که عمدتا انتزاعی و اسطورهگرایانه و به دور از واقعنگری هستند. اخوان برای رسیدن به اتوپیایش مدام دست به دامن قوههای متافیزیکی میشود و چنانکه در شعرهایش هم میتوان دید، معمولا این قوای فرازمینی، ابرقهرمانی را علم میکنند و برای نجات بشر(البته صرفا بشرِ ایرانی) گسیلش میدارند، اما در همینجا هم با پارادوکسی دیگر روبهرو هستیم: «شهریار» باید «شهر سنسگتان» را احیا کند و به رستگاری برساند، «کتیبه» باید نسخهی نجات مشتی آدم از نفسافتاده و اسیر در غل و زنجیر باشد، «ماث» باید با نقل «رستم و شغاد»، آدمهای چرتی توی قهوهخانه را که همه به تلویزیون چشم دوختهاند بیدار کند و ... یعنی از نظر اخوان، آن قوای متافیزیکی و ابرقهرمان منتخبشان باید به جامعهای بیایند که از نظر شعور سیاسی و درک فرهنگی به مرتبهای ویژه رسیده باشد و آن «فرّ کیانی» را به نیکی درک کند، و چون هنوز این جامعه به آن درک والا دست نیافته، عاقبت کار تمام ابرقهرمانان اخوان هم، عاقبتی تراژیک و نومیدکننده است. پرسش این است که چنان جامعهی ایدهآلی اساسا چه نیازی به ظهور ابرقهرمان خواهد داشت و از دیگر سو، آیا حقیقتا قوای فرازمینی مورد نظر اخوان، چنین سوپراستاری را در آستین دارند؟
چنین است که به نظر میرسد اخوان در موخرهی کتابش، بیش و پیش از هر چیز اسیر نوعی نوستالژی حماسی و باستانی شده است، نه یک تز فکری که قابلیت بالفعل شدن را داشته باشد. برخورد اخوان با معضلات جامعهی ایران و راهکاری که برای رفع این معضلات پیشنهاد میدهد، بیشتر به یک واکنش رمانتیک شبیه است تا یک کنش عقلانی. نمیدانم، شاید هم باید به او بابت چنین رویکردی حق داد؛ چرا که در عصر سلطهی آرمان، یک هنرمند- که طبعا از احساسات رقیق و عواطف عمیقی باید برخوردار باشد- وقتی پیاپی شکست و سرخوردگی را تجربه میکند، قطعا نمیتواند واکنشی صلب و صرفا منطقی از خود بروز دهد. نکته در اینجاست که اخوان در آنالیز سرخوردگی خود، چنان به حال شکوه از دست رفتهی باستانی سرزمین ایران غبطه میخورد و چنان در هیبت خیالی و انتزاعی تاریخ مهآلود و افسانهوار اعصار دور گرفتار میشود که بیش از هر چیز به نوعی آرکاییسم سیاسی مبتلا میشود. آرکاییسمی که حتی در هنر وی نیز تاثیرگذار است و رفته رفته او را به سمت قوالب ادبی کهن و حتی قالبی چون «نوخسروانی» میبرد که ریشه در شعر پیش از اسلام و- به طور مشخص- دورهی ساسانی دارد. موخرهی «از این اوستا» البته از یک حیث ارجمند است: تلاشیست برای ارائهی یک نظریهی اجتماعی بومی و میهنی از سوی کسی که حقیقتا از صمیم قلب میخواهد شکوه و اقتدار مملکتش را شاهد باشد، اما هم بضاعتش در پرداخت این نظریه چندان دندانگیر نیست و هم رجعتش به جهان آرکاییک، برای اکثریت ترقیخواه آن روزگار، چندان حرکت پیشرو و تعالیدهندهای به نظر نمیرسد. شاید حتی باید خوشبینانهتر به این موخره نگریست و آن را انجام یک تعهد و مسئولیت فرهنگی دانست از سوی هنرمندی اجتماعی. نباید فراموش کرد که اخوان در روزگاری مبادرت به این کار کرد که هنوز حرف شاعران پیش ملت خریدار داشت و مردم رسالتی برای شاعران متصور بودند و انتظار داشتند که طبیب و پیشگوی جامعهی دردمند باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر