۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

درباره ي مهرنوش قربانعلي



نگاهي به مجموعه شعر < به وقت البرز>

يك ذهن زيبا


انديشه شاعر، خاستگاهي است كه از بطن آن مضامين و مشاهدات با كلام درگير مي شوند و با گذر از كانال هاي ذهني او، كيفيتي تلفيقي - تكاملي مي يابند و به شعر بدل مي شوند. اگر اين گزاره را بپذيريم، مي توانيم چنين نتيجه گيري كنيم كه شرايط وقوع شعر و ماحصل درگيري فوق الذكر، بستگي مستقيم دارد به چيستي انديشه شاعر و نحوه درگيري ذهن او با مضامين و رويداد ها. سرشت ماهوي شعر هر شاعر، شايد برآيند تخيل و واقع بيني در انديشه اوست. يعني شعر (اگر صادقانه شعر باشد و محصول صرف كارگاه تعقل بدون تخيل نباشد) مي تواند نمايانگر درگيري هاي ذهني شاعرش باشد.

با اين پيش فرض، آنچه از مجموعه اخير مهرنوش قربانعلي دستگير من خواننده مي شود، نوعي ژرف نگري و گلاويزي با ماسبق و حال جامعه اي است كه در آن زندگي مي كنيم. نوع نگاه او به گذشته در برگيرنده تفحص دقيق اوست در مبناهاي كمتر تغيير يافته ايران امروز. از اين رو در جاي جاي اشعارش از اين مبناها بهره بگيرد و از طريق تداعي معاني پلي مي زند به وضعيت موجود، تا در حيطه ادراك و استنتاج خود، نوعي نقد موقعيت كنوني را به خواننده اش ارائه دهد. به همين دليل اشعار اين مجموعه سرشار از ايده هاي تازه اي هستند كه ريشه هايي كهن دارند. كل مجموعه تشكيل شده از سه دفتر مجزا، كه به خصوص در دو دفتر نخست، تلاش شاعر بر آن بوده كه جدا از حرفي كه در تك تك شعرها مستتر است، كل شعرهاي هر دفتر نيز، سازنده كانسپتي كلي باشند. اين خصيصه در يكي دو مجموعه شعر ديگر هم - كه طي همين سال هاي اخير به چاپ رسيده اند- تا حدودي وجود دارد. براي نمونه مي توان اشاره كرد به <اين روزهايم گلوست> از پگاه احمدي و يا <زن، تاريكي، كلمات> از حافظ موسوي اشاره كرد كه در هر دو كتاب مي توان اين ويژگي را ديد. نكته اما در اينجاست كه زاويه ديد قربانعلي با دو شاعر نامبرده كاملامتفاوت است. قربانعلي مي كوشد تا گذشته را به حال پيوند بزند و از المان هاي كهن آشنايي زدايي كند. جايي اين المان ها به عبارتي تاريخي - جغرافيايي هستند:

<رگي از من به دعا همراه تو بود / و آبراهه اي از چشم هايم/ كه صورت نيل را از درياي سرخ گذر دادي/ من اولين سكه ام كه انگستان تو را ضرب مي گيرد/ و سوئز روي كانالي خصوصي اتفاق مي افتد.(>ص10)

و جايي تلميحي- مذهبي:

<از هر نبات و حيوان جفتي ببر / فرزند خوانده هايم / به تك چرخ هاي خيابان معتاد شده اند/ از بانك هاي اعتباري حريص تر نبودم/ نمي شود جفتم را به كشتي بياورم؟ / براي اقامت حق كوتاهي داريم.(>ص19)

جسارت و اشراف شاعر بر خلق چنين سطرهايي، البته ستايش برانگيز است و به گمان من ديرياب. در واقع كنتراستي كه بين سرچشمه ايده ها و بيان آنها وجود دارد، بسياري از شعرهاي اين دفتر را خواندني و شگفت انگيز مي كند. چرا كه نوعي استخراج ظرفيت هاي تازه است، از آنچه برآن انگ كلاسيك مي زنيم و راحت از آن در مي گذريم؛ هر چند اين خلاقيت در برخي لحظه ها تحت تاثير فرآيندهايي ديگر قرار مي گيرند و از رمق شعر مي كاهند، اما قربانعلي از اكثر سطرهاي اين چالش، سربلند بيرون مي آيد. دفتر اول كه منظومه واري است با نام <به وقت البرز>، به گمان من بيشتر آسيب ديده است. يكي از دلايل اين آسيب ديدگي شايد نحوه برخورد شاعر باشد با سلسله تداعي هايي كه قرار بوده توالي شان ايجاد هارموني كند، اما حاصل كار بيشتر تواتر و تناوبي ناشي از ذوق زدگي را نشان مي دهد:

<زاگرس دوره هاي زمين شناسي را به زير مي كشد/ و مادها كه در ارسباران قدم مي زنند/ درچشم اسكندر، يونان برخود مي لرزد/ به شيري كه فرزندانم نوشيده اند، قسم مي خورم / ستارخان روي حرف سهند حرفي نمي زند.(>ص13)

در سطرهايي از اين دست، نوعي شتاب زدگي مشهود است. تعدد المان ها و توالي نفسگير آنها موجب مي شود كه هيچ سطري نتواند انرژي راستين خودش را هويدا كند و فكت هاي شعر در حد فراز و گزينه باقي بمانند. يعني با وجودي كه هر يك از سطرهاي مذكور ظرفيت آن را داشته اند كه تصوير و مفهومي كامل تر و دلنشين تر را القا كنند، تنها در حد اشاره اي باقي مانده اند و انرژي آنها هدر رفته است. انگار كه شاعر كوشيده چيزي ناگفته نماند و الماني از قلم نيفتد. شايد بتوان اين فرضيه را مطرح كرد كه شاعر قصد داشته موجز بگويد و از واكاوي آنچه در بطن متن نهفته است خودداري كند، اما نبايد فراموش كرد كه نفس ايجاز با تلخيص تفاوت دارد. خلاصه كردن، صرفا نگفتن پاره اي از رويدادهاي متن است براي مختصركردن آن و رساندن كليتي از آنچه قرار بوده عرضه شود، اما در ايجاز ما با تصرف روبه رو هستيم؛ تصرفي كه نه به لايه هاي زيبايي شناختي اثر لطمه بزند ( وچه بسا آنها را ارتقا هم ببخشد) و نه در انتقال معنا مداخله تزاحمي داشته باشد. به هر حال از نظرگاه من <به وقت البرز> مي توانست يكي از كامل ترين و كم نقص ترين كارهاي قربانعلي باشد، اما چنين نشده است. پتانسيلي در متن هست كه شاهد من بر اين مدعاست. در بند هايي از اين اين قبيل:

در تسخير بابل به ياري ات مي آيند / جنگل با وسعت شمالي اش شكسته نفسي مي كند / كه كوچك خان را به رخ نمي كشد.(>ص13)

شاهد تسلط مثال زدني شاعر در پيشبرد بياني و مفهومي شعر هستند، اما اين تسلط به طور يكنواخت در سطرهاي شعر توزيع نشده است.

شاعر در دفتر دوم يعني <شهادت دوربين مداربسته>، با تكيه بر تلميح و استفاده از مصداق هاي قرآني، نقبي مي زند به نقد وضعيت موجود آدمي در زندگي امروز. خصيصه جالب توجه اين آدمي آن است كه <كمتر> زن بودنش را در مقام معضل مطرح مي كند. اين نگاه فارغ از جنسيت، شعر قربانعلي را بدل مي كند به نمونه قابل احترامي از شعر مدرن. تلفيق عناصر امروز و ديروز در اين دفتر، با ظرافت و خلاقيت بيشتري صورت گرفته و شعرهايي پديد آورده است كه بارزترين ويژگي آنها بديع بودن است و اين اصلاموفقيت كمي نيست:

<اين لبخند حرفه اي / شگرد دوربين هاي ديجيتال نيست / انعكاس حرا> چشم را فلاش مي زند / پشه هم كه باشم / بلدم موي دماغ نمرود شوم.(>ص30)

شاعر در اين دفتر به بياني رسيده كه طنزي تلخ و تفكربرانگيز را يدك مي كشد؛ طنزي كه در اكثر سطرها كارستان مي كند و برخي جاها به بهترين نمونه هاي شعر قربانعلي بدل مي شود. او جسورانه خود را به مخاطره مي افكند و اگرچه گوشه چشمي دارد به تفكر سمبوليك، اما بار اصلي را بر دوش آشنايي زدايي مي گذارد. بازيگوشي هاي او در انتخاب اسامي اشعار نيز بسيار هوشمندانه صورت مي گيرد و نام اشعار كاملادر خدمت فضاي كلي شعر است. براي نمونه شعري با عنوان <نمازآيات> كه چنين آغاز مي شود:

<واجب است / حتي اگر نيمي از آن گرفته باشد / هرچند به مقدار كمي و نترسد كسي.(>ص31)

اگرچه مي توان برخورد نامهربانانه تري با ارجاعات قرآني شعرهاي اين دفتر داشت و روند تداعي ها و سمت و سوي سمبوليك آنها را آسيب شناسي كرد، اما نفس كاري كه شاعر كرده است- به شهادت اشعار كتاب- بيشتر تكيه بر تخيل دارد تا قرارها و قواعد شرطي. همين تخيل سيال و بيقرار است كه آفريننده سطرهايي از اين دست مي شود: <يونس نبودي / تا معجزه اي بيايد و پادرمياني كند / ازچشم هايي تر مي گذرم و بزرگراهي بي طرف / و دعاهايي ابتر/ روسري ام با آرواره نهنگ به صلح مي رسد.(>ص25)

بنابراين شاعر در دفتر دوم اين مجموعه مي كوشد تا با بهره گيري از مصداق هاي آشنا، خود به نوعي مصداق سازي نو برسد و جدا از حيطه معنايي ساخته شده در هر شعر، پازلش را با مجاورت هدفمند شعرها تكميل كند و كليت دفتر را صاحب تشخصي علي حده كند. صرف اين ايده در ذهنيت يك شاعر مي تواند موضوعي باشد درخور تدقيق و مطالعه بيشتر، كه در اين مقال نمي گنجد. تنها به اين اشاره بسنده مي كنم كه چنين تفكري نشان دهنده نزديك تر شدن مرزهاي شعر و داستان از سويي و اقتدارگيري دوباره انديشه در شعر امروز ماست. انگار دغدغه هاي ساختاري و زباني بسياري كه در بيست سال اخير عمده مشغوليت ذهني شاعران بود و در شعرشان هم نمود بارزي داشت، رفته رفته جاي خود را به حيطه هاي ديگر مي دهند و خود در نقشي حمايتي ظاهر مي شوند.

سومين دفتر اين مجموعه <بيرون قاب قدم بزنيم> نام دارد و حاوي چند شعر درخشان است كه مي توان برخي از آنها را به عنوان بهترين هاي كارنامه شعري مهرنوش قربانعلي مطرح كرد. اگر چه حال و هواي اين دفتر به دفتر پيشين قربانعلي - يعني <تبصره-> نزديك ترند، اما پويايي او و ارتقاي شعرش، به وضوح قابل مشاهده است. تخيل رشك برانگيز و مهارت او در كشف موقعيت هاي شاعرانه در شعر <مونوليزا> حقيقتا ستودني است. او در اين شعر از زبان ژوكوند نقش بسته بر تابلو، با داوينچي سخن مي گويد و شعري شگفت انگيز مي آفريند. جالب اين است كه حتي ژكوند او هم طنز را فراموش نمي كند و خطاب به نقاش چنين مي گويد:

<ازهمان لبخند شروع شد، اشتباه / ازقلم موهاي خم شده روي بوم / ازهمان اشتباه، حلقه موهايم را كشيدي صاف.(>ص39)

و يا:

<دلخورم كمي از تابلو/ كمي از شاهزاده هاي روسي كه دامن شان پيچ و تاب مي خورد / از اسكارلت كمي / كه پيچ و تاب موهايش پنهان نيست / و بيش تر از اين نمايشگاه كه لبخندم را حراج كرده است.(>ص40)

شعر مذكور بسيار موجز، هنرمندانه و تاثيرگذار از كار درآمده و گويا معرضي است كه شاعر تمام تجربه اش را به كار بسته و بهترين هاي ممكن را ارائه داده است. گريز به اشاراتي كه از داوينچي در متن مي گنجاند و تازگي كل فضا شعر، آن را صاحب تشخصي انكارناپذير مي كند:

<اگر كايتي كه مي خواستي تكميل مي شد / به رگ هايم برمي گشتم.(>ص40)

به ويژه پايان بندي بسيار زيباي شعر، كه مونولوگ ژكوند را با تعبيري غريب و خواندني خاتمه مي دهد:

<كمي دلخورم / از جنون خم شده بر بوم / بر قلم مو / لطفا صورتي سه بعدي بكش / بيرون قاب قدم بزنيم، كمي...>

در اين شعر، شاعر توانسته با قرار دادن كامل خودش به جاي تصوير توي تابلو، از چشم او همه چيز را ببيند و از زبان او حرف بزند. اين شگرد به خودي خود چندان كار تازه اي نيست، اما نوع نگاه و بيان باورپذير قربانعلي است كه مستعد دقت است.

در شعرهاي <دايناسور> و <شير> شاعر با بياني گزارشي به شرح پديده اي مي پردازد و مي كوشد ناديده هاي آن را كشف و پديدار سازد. در اين روند، به برقراري مفصل هاي معنايي در ساخت شعر نيز مي انديشد و جا به جا توصيف و گزارش خود را با ارجاعاتي خارج از حيطه پديده مورد وصف پيوند مي دهد:

<نه! عكس نگيريد! اين موزه پر از افتخارات طبيعي ست / نترسيد؛ گياهخوار بوده / زمين بيهوده تصور مي كرده دچار زلزله مي شود...(>ص45)

در واقع مي توان اين شعر را از منظري پديدارشناسانه نيز بررسي كرد و بحث <پديدار شناسي متوجه به موضوع> را مطرح نمود، اما قصد من تنها مواجهه با كيفيت اثر است، نه بن مايه هاي تئوريك متن. با اين حال بد نيست كه قدري در استعاره پردازي و پيرنگ سمبوليك اين شعر سخن بگوييم. استفاده شاعر از ابژه دايناسور و سعي او براي ايجاد پيوندي معنايي ميان خصوصيات ظاهري و پيشينه تاريخي آن با يك تمثيل اجتماعي، نشان مي دهد كه فعل و انفعال ذهني خالق متن، فعل و انفعالي است ايده گرا (نه ايده آليست) و شعر در فلوچارت دقيق ذهن ترسيم شده و راه رسيدن به نقطه مقصودش، پيش از نگارش معين شده است. اين فرآيند منجر مي شود به نوعي تخيل كه علي رغم سياليت و بدون حصر و مرز بودن اش، داراي نقطه مبدا و مقصدي تقريبا مشخص است. به همين دليل حيطه جولان متافيزيك متن، براي شاعر مشخص مي شود و اين روند خود راهي است براي رسيدن به يك انسجام معنايي و زباني.

در گزارش يك شير نيز، با همين روند مواجه مي شويم و حذف جناس صوري شير از متن، به آن كيفيتي رازآلود مي بخشد؛ هرچند كه در اين شعر خاص، بنيه شاعر بيشتر صرف ارائه تصويري بكر شده است.

نكته آخري كه مي خواهم در باره شعرهاي اين مجموعه به آن بپردازم، درك بسيار صحيح و دقيق شاعر است از منطق شعر اپيزوديك. در ربع پاياني كتاب چند شعر اپيزوديك قرار گرفته كه در آن ميان، شعر <بي پرده؛ از مرگ> را مي توان ممتازتر دانست. شعر تشكيل يافته از سه اپيزود با محوريت خودكشي و ارائه تصويري كنايي از مرگ. در اين ميان باز هم دامنه تاويل شعر، بازتر از اين خوانش محدود است و وجه استعاري آن نيز قابل اعتناست. در اپيزود اول، شاعر از طبيعت بهره مي گيرد و به موازات طرح انديشه خودكشي، فضاسازي را با استفاده از واژه <نهنگ> شكل مي دهد:

<رسم نبود/ يكه به ساحل بزنيم / نهنگ هاي ديگر خبر نشدند/ و اين خودكشي صحنه اي خلوت است.(>ص56)

در بند دوم، طنز و تلميح به ياري شعر مي آيند و تصوير ارائه شده در بند اول را تكميل مي كنند. هوشمندي قربانعلي را بايد در بهره جويي از طنز دانست؛ در فضايي كه علي القاعده به تناسب مرگ انديشي اش بايد تلخ و ناگوار باشد. به اين ترتيب وي به تضادي مطلوب مي رسد؛ تضادي كه كاملادر خدمت شعر به كار گرفته شده است:

<هيچ مراسمي لازم نيست/ به خصوص اين شمشير كه يادم مي آورد/ غرض فقط حال گيري بود/ نه هاراگيري/ > در اين همه خون چه فرق مي كند.(>صص56-57)

و در بند سوم، با اجرايي ساده و دلپذير، منطق دو اپيزود ديگر را تكميل مي كند و انگيزه وجودي دو بند پيشين را كاملاتوجيه مي كند:

<چه قدر دلم مي خواست زنده باشم/ چرخ زنان از پله پايين بيايم / و پيشاني راضي فنجان را از بخار پاك كنم / من همين طوري خودم را كشتم / زياد مهم نيست؛ عزيزم(>!ص57)

آنچه كه همواره شعرهاي اپيزوديك ما را به متوني بي سر و ته و پريشان و بي منطق بدل مي كند آن است كه در قريب به اتفاق موارد، شاعران از سر ناتواني در برقرار ارتباط ميان سطرها، مي كوشند به ضرب شماره گذاري چند سطر به چند سطر، خود را خالق متني يكپارچه بسازند، اما تنها با خوانش چند شعر از ميان اشعار درخشان اپيزوديك جهان، دقيقا با حالتي متضاد مواجه هستيم. كافي است نظري بيندازيم به شعرهاي <اسكاروايلد> يا <ساموئل بكت> و يا <دبليو. بي. ييتس> تا ببينيم در روند شعر اپيزوديك، حتما بايد محوريت موضوعي و ساختاري وجود داشته باشد، مگر آنكه شاعر قصد داشته باشد كه از طريق افتراق بندها، امر متعالي ديگري را به خواننده القا كند؛ مثل شعرهاي <مونيكافرل.> اما در شعر مورد بحث مي بينيم كه شاعر توانسته وحدتي را در ساخت و معنا پديد بياورد و حتي ترتيب قرارگيري اپيزودها نيز كاملادر سرنوشت شعر موثر بوده است.

<به وقت البرز> را مي توان كامل ترين و بهترين دفتر شعر مهرنوش قربانعلي تا به امروز دانست، هر چند به نظر مي رسد كه در قلم او تواني هست كه از رسيدنش به افق هاي تازه تر خبر مي دهد.
عكس از:Pierre Dumas

هیچ نظری موجود نیست: