جذابیت پنهان بورژوازی
«فریدون توللی»... شاعر نوجوانیهای نسلما، نسلِ پیش از ما و نسلِ پیشتر از آن. نوستالژی کشرفتن کتاب از قفسهی کتابخانهی پدر، در بعد از ظهرهای بیتفریح تابستان. نمیدانم هنوز هم وضع بر همین منوال است یا نه؛ ولی یادم هست که در قدیمهایی که دیدهام و قدیمترهایی که دیگران دیدهاند و من خواندهام، «توللی» بخشی اجباری و حذفناشدنی از سیکل مطالعاتی کسانی بود که ناگهان به بیماری شعر مبتلا شده بودند. سیکلی که از «حمیدی شیرازی» و «ناتل خانلری» میرسید به امثال «مهدی سهیلی» و از آنها گذر میکرد و میرسید به «کارو» و «فریدون توللی» و بلافاصله بعد از آنها «فریدون مشیری» بود و «فروغ»(البته فروغِ «اسیر» و «دیوار» که خودش هم زمانی این سیکل را طی کرد) و باقی راه با خودت بود که بخواهی از «نادرپور» هم ردشوی و برسی به «نیما» و مشاهیر شعر نیمایی، یا همان حوالی بمانی. «توللی» از دشوارترین مراحل این سیکل بود: اگر شعرش را معیار شعریت میگرفتی، شعر «نیما» و بعد از «نیما» دیگر برایت شعر نبود و اگر شعر آنها برایت ملاک میشد، اساسا دیگر نمیتوانستی «توللی» را شاعر بدانی. این دقیقا همان پارادوکسی است که خود «توللی» هم دچارش بود و نهایتا منجر شد به خودویرانگری ادبی او در آخرین دورهی شاعریاش. گاهی فکر میکنم این جملهی مشهور «ویلیام وردزورث» که: «شعر عبارت است از طغیان و سیلان احساسات نیرومند»، شاید در زمان خود برای رمانتیستها شعاری کلیدی محسوب میشد، اما بعدها باعث دردسر شاعران بسیاری شد و «توللی» هم یکی از همین شاعران بود. با این حال حتما آنقدر مهم بوده که «براهنی» در مقالهای تحت عنوان «نماز میت بر جسد رمانتیزم» یکی از بیرحمانهترین و خشنترین نقدهای تاریخ شعر معاصر را روی آثار وی نوشت و دلیل کار خود را چنین ذکر کرد:«...مردهای چون توللی را باید چوب زد...تا بر روی پل ویرانهی زمان... درس عبرتی باشد برای همهی آنهایی که میروند و همهی آنهایی که میآیند. مردهای چون توللی را نه فقط باید چوب زد، بلکه حتی باید دوباره کشت و پوستش را کاه کرد و بر سردر تاریخ ادبیات آویخت...». با استناد به همین قول «براهنی» میتوان گفت که بررسی شعر «توللی» هنوز دارای اهمیتی درزمانی است؛ چرا که شاید بتوان او را جدیترین شاعر سانتیمانتال و سانتیمانتالترین شاعر جدی تاریخ شعر نو دانست. «توللی» صاحب شعری است کاملا سنتتیک که مواد خامش را از ادبیات کلاسیک خودمان و نخستین تجربههای قطعهنویسی ادبی در حوالی دهههای سی میگیرد و آنها را با اندوهی شیک و اشرافی و رقت و تخیلی لامارتینی ترکیب میکند، تا میرسد به محصولی کاملا احساساتی، منفعل، سهلگیرانه و البته سادهفهم. او درواقع یک «حمیدی شیرازی» اندکی مدرنتر است یا به عبارتی یک «مشیری» بسیار واپسگراتر یا چیزی میان این دو. کارنامهی شعری و فکری «توللی» در طول زندگیاش پر است از تبهای تندی که بنا به روحیهی احساساتیاش زود هم به عرق مینشینند. چنین است که با طرح بحث تجدد در محافل ادبی، سریعا هیجانزده میشود و میکوشد از زیر سایهی ادبیات کلاسیک بگریزد و باز- به تعبیر امروزی- «جو زده»تر میشود و چنان کار «نیما» را ستایش میکند که نام دخترش را میگذارد نیما و با بالاگرفتن ادبیات سیاسی و انقلابی، در هیات یک پرولتاریای اندیشهورز به سرودن اشعار-به زعم خودش- اجتماعی و سیاسی میپردازد و البته حواسش هست که در این راه هم باید شیک و تر و تمیز باشد و مثل «کنت مونت کریستو» به میدان نبرد بیاید، نه مثل «اسپارتاکوسِ» پاپتی؛ و ناگهان امر به خودش مشتبه میشود و «نیما» را از درجهی اعتبار ساقط میکند و میکوشد مانیفستی پادرهوا ارائه دهد برای شعر نو و بعد از آن به مرید و مراد خودش تبدیل میگردد و چه در ساخت و چه در مضمون و معنا به عافیتطلبی و محافظهکاری مطلق پناه میآورد و آن پرولتاریای انقلابی را تبدیل میکند به مجیزگوی هرزهچشمی که بر مخدههای بورژوازی تکیه داده است. این سیر اکیدا نزولی تنها و تنها میتواند از یک ذهنیت سانتیمانتال ناشی شده باشد و بس. سانتیمانتالیسمی که ریشه در اشرافیت دارد و نهایتا هم امثال «توللی» را به مزهی زهرماری مجالس اعیان بدل میکند. چنین است رویکرد ذهنیتی که به خاطر فوبیاهای گونهگونش جرات مبارزهی طبقاتی را از دست میدهد، و از این رو سعی میکند تا کلا طبقهاش را عوض کند که نیازی هم به مبارزه نباشد. اینها اهمیتهای درزمانی کاراکتری به نام «فریدون توللی» هستند. در بُعد همزمانی چه؟ بله، «التفاصیل» به نوعی ادامهی طنز «افراشته» و «دهخدا»ست، ولی چه فایده؟...
با این حال معتقدم که هنوز هم باید به شاعران تازهکار توصیه کرد که «توللی» بخوانند. چون «توللی» تنها یک شاعر نیست. یک تفکر است. نمایندهی نوعی زیباییشناسی بیمارگونه و بیرمق است که حاضر نیست با تحول کانسپتهای نوین مرگ، زندگی، اندوه، رقت و حتی مبارزهی سیاسی بر سر میز مذاکره بنشیند؛ چون میداند شکستش حتمی است. به همین دلیل مدام بر مواضع ارتجاعی خود پافشاری میکند. مثل کسی که روی ریل راهآهن بایستد و بیتوجه به سوتهای مکرر قطاری که در حال نزدیکشدن است، لجوجانه اختراع قطار را انکار کند و نهایتا همان قطار زیرش بگیرد و به راه خود ادامه دهد. بر همین اساس، هنوز هم دور تا دور ما پر از «فریدون توللی» است. «توللی»هایی با شمایلها و نقابهای رنگبهرنگ، اما تفکری کمابیش یکسان: نمایندهی تفکر شاعرنمایانی دگم و محافظهکار که تلقی مسخشدهشان از ادبیات، کماکان مروج گونهای سخیف، اما پرفروش در بازار کتاب است؛ و کماکان سرچشمهی اصلی خیل نامههای محتوی شعری است که برای صفحات ادبی مجلات زرد ارسال میشود و کماکان در کنار طرحهای غروب خورشید در افق دریا و قلبی که تیری خونچکان از آن گذشته، زینت دفترچههای مبتذل یادگاری بچه مدرسهایهاست، و کماکان حجم وسیعی از پستهای وبلاگهای داد و ستد دل و قلوه را به خود اختصاص میدهد، و کماکان بخش عمدهای از نثری که مجریان رادیو و تلویزیون مصرف میکنند را تحت تاثیر خود دارد و در عین حال علیامخدرههای میانسال باراباسسوار، از همین تفکر گرته برمیدارند و در اوقات فراغتشان در ویلای فشم و یا در غم سفر نوباوگانشان به سوییس میخوانند و میسرایندش. بخشی از مشکل ما، وجود همین «کماکان» هاست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر