
سنگی بر گوری*
1
دروغ چرا؟! من زیاد از شعر «حجم» سردرنمیآورم و دوستش ندارم؛ متقابلا به شعر «حجم» هم حق میدهم که نظر مرا کشک بگیرد و دوستم نداشته باشد. شعر «رویایی» را اما گاهی دوست دارم؛ اگرچه هروقت تحلیلهای خودش را میخوانم در باب شعر، ترسم میگیرد و پس مینشینم. اما چه میشود کرد؟ علیرغم میل شعر «حجم»، من گاهی کارهای او را دوست دارم. گیرم شعر خیلیهایی را که به تبع، یا در حال و هوای وی شعر صادر کردهاند، دوست نداشته باشم. برای من انگار در «حجمیت» او چیزی هست که در «حجمیون» دیگر نیست. سلیقه است دیگر. به همین خاطر هم شعر «رویایی» را گاهی دوست دارم. وقتهایی دوست ندارماش که مثل باقی «حجمیون»، چیزی را که داشته، دیگر ندارد.(خودمانیم! اواخر این پاراگراف قدری «حجم» داشتها!)
2
من کاری به مانیفست و این حرفها ندارم. شعر «رویایی» جایی قرار گرفته که نوعی از شعر که برای اکثریت شعرخوانان، شعرتر است تمام میشود و نوع دیگری آغاز میشود که اکثریتی دیگر از شعرخوانان آن را میپسندند. من همین «جایگاه» او را دوست دارم، چون جایگاهی پرمعناست. وقتی در چنین موضعی باشی، یعنی کاری کردهای حتما. کاری که شاید بینقص نباشد، اما کمهمتاست.(عمدا نمیگویم بینظیر که فکت نیاورید از شطحیات روزبهان و اقوال بایزید و فيه مافيه مولوي و نوشتار شمس و كردار سهروردی و امثالهم و غیرهم).
3
کیف من از «هفتاد سنگ قبر»، قدری بیمارگونه است. یعنی اوقاتی را خوش دارم که در کشف فرمول متن ناتوان و مستاصل میشوم. در عوض هر جا که از طرفهترفندهای «رویایی» سردرمیآورم، کیفم زائل میشود و عیشم باطل. بسمالله... از همین ابتدای کتاب شروع کنیم:
«همیشه خوابِ من از بستنِ کتاب/ حالا کتابِ بازِ من از خواب»
من این شعر را دوست ندارم. دوست ندارم کشف این جابهجایی از قید «همیشه» به «حالا» را که از زمانی دائم به اکنونی استنتاجی میرسد و کل را به جزئی استثنایی بدل میکند. دوست ندارم بفهمم که «خواب» در سطر اول به راوی برمیگردد و مصداقی از امر عینی است که در آن زمانِ مستثنا شده به سرچشمهای ذهنی بدل میشود و راوی را از فاعلیتِ فعل به سمت مفعولیت میبرد. دوست ندارم بدانم که «بستن» در کنشی واقعگرا ، بدل میشود به «باز شدن» در کنشی فراواقعگرا. و دوست ندارم سردربیاورم که تمام این جابهجاییها حول محور «من» انجام میشود تا آدمی را از موقعیت فیزیکال به موقعیت متافیزیکال ارتقا دهد. گیرم که استنباطم از این دو سطر نادرست باشد. گفتم که به شعر حجم حق میدهم نظر مرا نپسندد. اما دریافت من همین است و بلد نیستم خودم را فراتر از درکم جلوه دهم. اوضاع که اینطور میشود و قابلیت ایجاد چنین تناظرهایی را پیدا میکنم، دیگر شعر «رویایی» را دوست ندارم.
4
معناگریزی؟ طفره رفتن از تداعی مستقیم معنایی؟ عرفان لاییک؟ عرفان با کلمه؟ تعدی به فعل؟ تعدی به نظم؟... نمیدانم. اهلِ گیرافتادن در تالارِ هزارآیینه تاویل نیستم. من اهلِ کیفام. همین است که هر وقت به اینجای گورستان میرسم، این پا و آن پا میکنم و آخر کنارِ همین سنگِ قبر مینشینم و هایهای گریه میکنم و کاری هم ندارم به این که این سنگ قرار بوده سنگ «صادق» باشد:
«نگاهم کن زایر!/ زمان درازی نگاهم کن/ تا برای تو جالب شوم»
به همین سادگی و البته به همین سختی. تمام شد. با این شعر کاری نمیتوانم بکنم. دنبال کشف کدام سطح ساختارش بروم؟ کار ساخته و تمام است. تن میدهم و مینشینم و نگاهش میکنم. زمان درازی نگاهش میکنم و شگفتا که برایم جالب میشود. اینجا، جایی است که من دوست دارم و دیگر چه کاری است که بروم به زیارت سایر اهل قبور و دنبال کلیت گورستانی بگردم که میگویند «رویایی» ساخته و باز میگویند که خوب ساخته. از این گورستان مرا همین یک سنگ بس است و مگر جز این است که هر یک از ما پس از مرگ بیش از یک گور و یک سنگ نخواهیم داشت؟
5
«رویایی» را در هیات جادوگر دوست دارم، نه در هیات تردست. تردست که میشود، ویرم میگیرد به کشف شعبدههایش و به خیال خودم کلِ بازی لو میرود و گیرم که آدمی را با اره دو نیم کند و دوباره با وردی پیکرش را ترمیم کند و سرحال و سالم وادارش کند به دویدن پیش روی من؛ چون رمز شعبده را – به گمان صائب یا مغلوط خودم- فهمیدهام ؛ ديگر کیفی ندارد برایم. این است که میگویم او را در هیات جادوگر دوستتر دارم. آن، هم نه هر جادوگری. جادوگری که «نمیدانم چهچیز» را بردارد و زیر لب «نمیدانم چه» بخواند و به طرفهالعینی «نمیدانم چهچیز» دیگری بیافریند و مرا در این «نمیدانم»ها آنقدر غرقه کند که خیره نگاهش کنم و زمان درازی هم نگاهش کنم و بعد ببینم که برایم جالب شده...
1
دروغ چرا؟! من زیاد از شعر «حجم» سردرنمیآورم و دوستش ندارم؛ متقابلا به شعر «حجم» هم حق میدهم که نظر مرا کشک بگیرد و دوستم نداشته باشد. شعر «رویایی» را اما گاهی دوست دارم؛ اگرچه هروقت تحلیلهای خودش را میخوانم در باب شعر، ترسم میگیرد و پس مینشینم. اما چه میشود کرد؟ علیرغم میل شعر «حجم»، من گاهی کارهای او را دوست دارم. گیرم شعر خیلیهایی را که به تبع، یا در حال و هوای وی شعر صادر کردهاند، دوست نداشته باشم. برای من انگار در «حجمیت» او چیزی هست که در «حجمیون» دیگر نیست. سلیقه است دیگر. به همین خاطر هم شعر «رویایی» را گاهی دوست دارم. وقتهایی دوست ندارماش که مثل باقی «حجمیون»، چیزی را که داشته، دیگر ندارد.(خودمانیم! اواخر این پاراگراف قدری «حجم» داشتها!)
2
من کاری به مانیفست و این حرفها ندارم. شعر «رویایی» جایی قرار گرفته که نوعی از شعر که برای اکثریت شعرخوانان، شعرتر است تمام میشود و نوع دیگری آغاز میشود که اکثریتی دیگر از شعرخوانان آن را میپسندند. من همین «جایگاه» او را دوست دارم، چون جایگاهی پرمعناست. وقتی در چنین موضعی باشی، یعنی کاری کردهای حتما. کاری که شاید بینقص نباشد، اما کمهمتاست.(عمدا نمیگویم بینظیر که فکت نیاورید از شطحیات روزبهان و اقوال بایزید و فيه مافيه مولوي و نوشتار شمس و كردار سهروردی و امثالهم و غیرهم).
3
کیف من از «هفتاد سنگ قبر»، قدری بیمارگونه است. یعنی اوقاتی را خوش دارم که در کشف فرمول متن ناتوان و مستاصل میشوم. در عوض هر جا که از طرفهترفندهای «رویایی» سردرمیآورم، کیفم زائل میشود و عیشم باطل. بسمالله... از همین ابتدای کتاب شروع کنیم:
«همیشه خوابِ من از بستنِ کتاب/ حالا کتابِ بازِ من از خواب»
من این شعر را دوست ندارم. دوست ندارم کشف این جابهجایی از قید «همیشه» به «حالا» را که از زمانی دائم به اکنونی استنتاجی میرسد و کل را به جزئی استثنایی بدل میکند. دوست ندارم بفهمم که «خواب» در سطر اول به راوی برمیگردد و مصداقی از امر عینی است که در آن زمانِ مستثنا شده به سرچشمهای ذهنی بدل میشود و راوی را از فاعلیتِ فعل به سمت مفعولیت میبرد. دوست ندارم بدانم که «بستن» در کنشی واقعگرا ، بدل میشود به «باز شدن» در کنشی فراواقعگرا. و دوست ندارم سردربیاورم که تمام این جابهجاییها حول محور «من» انجام میشود تا آدمی را از موقعیت فیزیکال به موقعیت متافیزیکال ارتقا دهد. گیرم که استنباطم از این دو سطر نادرست باشد. گفتم که به شعر حجم حق میدهم نظر مرا نپسندد. اما دریافت من همین است و بلد نیستم خودم را فراتر از درکم جلوه دهم. اوضاع که اینطور میشود و قابلیت ایجاد چنین تناظرهایی را پیدا میکنم، دیگر شعر «رویایی» را دوست ندارم.
4
معناگریزی؟ طفره رفتن از تداعی مستقیم معنایی؟ عرفان لاییک؟ عرفان با کلمه؟ تعدی به فعل؟ تعدی به نظم؟... نمیدانم. اهلِ گیرافتادن در تالارِ هزارآیینه تاویل نیستم. من اهلِ کیفام. همین است که هر وقت به اینجای گورستان میرسم، این پا و آن پا میکنم و آخر کنارِ همین سنگِ قبر مینشینم و هایهای گریه میکنم و کاری هم ندارم به این که این سنگ قرار بوده سنگ «صادق» باشد:
«نگاهم کن زایر!/ زمان درازی نگاهم کن/ تا برای تو جالب شوم»
به همین سادگی و البته به همین سختی. تمام شد. با این شعر کاری نمیتوانم بکنم. دنبال کشف کدام سطح ساختارش بروم؟ کار ساخته و تمام است. تن میدهم و مینشینم و نگاهش میکنم. زمان درازی نگاهش میکنم و شگفتا که برایم جالب میشود. اینجا، جایی است که من دوست دارم و دیگر چه کاری است که بروم به زیارت سایر اهل قبور و دنبال کلیت گورستانی بگردم که میگویند «رویایی» ساخته و باز میگویند که خوب ساخته. از این گورستان مرا همین یک سنگ بس است و مگر جز این است که هر یک از ما پس از مرگ بیش از یک گور و یک سنگ نخواهیم داشت؟
5
«رویایی» را در هیات جادوگر دوست دارم، نه در هیات تردست. تردست که میشود، ویرم میگیرد به کشف شعبدههایش و به خیال خودم کلِ بازی لو میرود و گیرم که آدمی را با اره دو نیم کند و دوباره با وردی پیکرش را ترمیم کند و سرحال و سالم وادارش کند به دویدن پیش روی من؛ چون رمز شعبده را – به گمان صائب یا مغلوط خودم- فهمیدهام ؛ ديگر کیفی ندارد برایم. این است که میگویم او را در هیات جادوگر دوستتر دارم. آن، هم نه هر جادوگری. جادوگری که «نمیدانم چهچیز» را بردارد و زیر لب «نمیدانم چه» بخواند و به طرفهالعینی «نمیدانم چهچیز» دیگری بیافریند و مرا در این «نمیدانم»ها آنقدر غرقه کند که خیره نگاهش کنم و زمان درازی هم نگاهش کنم و بعد ببینم که برایم جالب شده...
* عنوان اين مطلب برگرفته است از كتاب جلال آل احمد.
*عكس از : David Julian
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر