۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

درباره ي ميخاييل بولگاكوف

روزگار سگي آقاي سگ

درباره «قلب سگي»

«قلب سگي» (يا به تعبيري «دل سگ») داستاني است با وجه استعاري/ تمثيلي خوفناك و تمي سياسي. شايد اين تعبير تا حدي ساده انگارانه جلوه كند، چراكه آنچه اين اثر را به يك شاهكار بدل مي كند، فرم بي بديل آن است. در حقيقت در اين اثر شاهد يك بعد ناتوراليستي هستيم كه اب‍ژه جانداري را از دل طبيعت بر مي گيرد و آن را وارد يك پروسه متافيزيكال مي كند كه همان ترنسفرم يا استحاله باشد.

شايد بشود گفت فرم اين اثر بر مبناي «تغيير» است. تغيير در ماهيت، هويت، خصلت و البته كنش هايي كه آن را از شكل دروني دور و به يك مواجهه با جامعه و اطرافيان بدل مي كند. در اين سير قلم نقاد نويسنده همه چيز را به باد انتقاد مي گيرد: نخست ساختار سياسي جامعه نقد مي شود و خفقان مستولي شده بر آن.

اين ساختار كنسرواتيو و مهيب برسازنده جامعه يي است كه فضايي امنيتي و در عين حال –به شكلي طنز گونه- نا امن دارد. قدرت حاكم مي خواهد استيلاي لايزالي بر جامعه داشته باشد و در اين راه از هيچ تلاشي فرو گذار نمي كند. از ديگر سوي «دانش بشري» مي تواند در خدمت «شر» قرار بگيرد و مصادره شود و اين «شر» را در متن جامعه تكثير كند. بحران رواني انسان مدرن هم سويه ديگر اثر را مي سازد: انسان هايي كه حيثيتي سگي دارند و سگ هايي كه حيثيتي انساني مي يابند و همين تقابل پارادوكسيكال است كه خط اصلي كنايي داستان را شكل مي دهد.

شايد بشود لايه هاي مختلف مفهومي اين اثر را در حوزه هاي فلسفي متفاوتي بررسي كرد. يعني آن وجه ناتورال كه دخالت دانش در هويت انسان و حيوان را تصوير مي كند، مي تواند بحران تبيين «سوژه» را در ساختار نوين تمدن بازنمايي كند. اما اين دخالت و تغييري كه پي آيند آن است، خود محصول بروز و ظهور يك انديشه قدرت مدار توتاليتر است. انديشه يي كه ظاهرا مي كوشد همه چيز را در لفافه «ثبات» مملكت پنهان كند، اما در عمل مشغول تحكيم ريشه هاي سلطه خويش است.

تمام اين عناصر در نهايت حال و هوايي گوتيك هم به اثر مي دهند و «بريان جان»-منتقد انگليسي اين اثر را هم ارز با «فرنكنشتاين» اثر «مري شلي» مي داند. او مي نويسد: «بولگاكوف در داستاني كه بر اساس زندگي يك مرد و سگش نوشته، از ما مي خواهد ببينيم در تقابل با گونه زيستي نخستين مان چه كنش هايي را بروز خواهيم داد. كتاب او يك اثر ضدكمونيستي و ضدبلشويستي است».

اين استنتاج سريع احتمالااز آنجا نشات مي گيرد كه يكي از مفاهيم اساسي ماركسيسم (به عنوان آبشخور فكري كمونيسم و بلشويسم) كه همان مفهوم «بيگانگي» و «از خود بيگانگي» باشد، در اين اثر به چالش گرفته مي شود. انگار كه بولگاكوف مي خواهد سوالي مقدم بر مفهوم بيگانگي را طرح كند: «اگر اساس انديشه سياسي، مواجهه با از خود بيگانگي باشد، اين «خود» چه تعريف و خصايصي دارد و آيا با خاستگاه حيواني انسان قرابتي مي يابد يا نه؟».

پس مغز كه ظاهرا خاستگاه انديشه معرفي مي شود، در كالبدي حيواني قرار مي گيرد تا عجز خود را از «انسان سازي» به تصوير بكشد. از آنجا كه رمان در زمره آثار علمي- تخيلي نيز قرار مي گيرد، كانسپت «مسخ» را به عنوان تمثيلي از اسارت ذهن بشر در دگماتيسم سياسي و از طرفي كسب هويت كاذب اجتماعي (چه فرديت فرد و چه فرديت به مثابه الماني از المان هاي سازنده جامعه) قدم به قدم پيش مي برد.

كالبد سگي كه مغز انسان را حمل مي كند، نمي تواند احساسات انساني از خود بروز دهد: نمي تواند خود را با قراردادهاي اجتماعي همراه كند و به آنها گردن نهد، چراكه گويا انديشه تنها معطوف به دستگاه فيزيكال تفكر انساني (مغز) نيست. سوژه «انسان»- اگر قائل به سوژگي آن باشيم- وابسته است به يك ساز و كار پيچيده كه بخشي از آن را روح و كالبد بشري مي سازد. پس اين استحاله بدل مي شود به استحاله يي ناموفق.

با اين حال نبايد از اين امر غافل باشيم كه اغراق هاي موجود در اين اثر برگرفته از خاستگاه علمي/تخيلي و البته آيرونيك آن هم هست. يعني براي خلق آن فضاي گوتيك آميخته به طنز، نويسنده نياز دارد همه چيز را تا حد غايت تيره و ناموزون جلوه دهد. به همين دليل است كه منتقداني كه نمايندگي تفكر چپ را بر عهده داشتند، نقدهاي شديد الحني عليه اين اثر نوشتند و حكومت هاي چپ گرا نيز جلوي انتشار آن را مي گرفتند.

منتقدان ميانه رو تر معتقد بودند نويسنده حقيقت انقلاب بلشويكي را تحريف كرده و بر مبناي خوانشي تحريف شده به نقد آن پرداخته است. به هر حال يك امر مسلم است: اگر بخواهيم «قلب سگي» را فارغ از ايده هاي سياسي بخوانيم، بعيد به نظر مي رسد بتوان در ارزش ادبي آن ترديد كرد.

ساختار اين اثر چنان منسجم و لايه هاي معنايي آن چنان درهم تنيده است كه نمي توان در بي نظير بودنش شك كرد.

 

هیچ نظری موجود نیست: