۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

ترجمه‌ي داستاني از گابريل گارسيا ماركز


یکی از همین روزها


سپیده‌‌دمِ دوشنبه سرزد: گرم و بی‌نشانی از باران. باران بند آمده بود. «آئورلیو اسکوبار» دندان‌سازِ بی‌مدرک و تجربی و بسیار سحر‌خیز، راس ساعت شش صبح درِ مطبش را باز کرد. چند دندان خراب که هنوز توی قالب خمیری‌شان قرار داشتند را از توی محفظه‌ی شیشه‌یی درآورد و گذاشت‌شان روی میزی که مشتی ابزار و خرت و پرت اندازه‌گیری سایز دندان طوری بر آن چیده شده بودکه انگار روی صحنه‌ی نمایش آماده‌ی نقش‌آفرینی باشند. بعد پیراهن راه‌راه بی‌یقه‌اش را به تن کرد و دکمه‌ی طلایی بیخ گردنش را بست و شلوار دو‌بنده‌دارش را پوشید. لاغر بود و عصا قورت داده، با نگاهی که ندرتا جایی بند می‌شد، چیزی مثل شیوه‌ی نگاه‌کردن آدم‌های نا‌شنوا.

وقتی همه‌ی ابزارش را روی میز چید و آماده کرد، مته را به سمت صندلی دندانپزشکی کشید و روی صندلی نشست و شروع کرد به جلا دادن دندان‌های خراب. طوری به نظر می‌رسید که انگار در‌باره‌ی کاری که می‌کند، نمی‌اندیشد. اما با جدیت در تلاش بود و با پایش پدال مته را مدام فشار می‌داد، حتی وقتی که نیازی به این کار نبود.

ساعت از هشت که گذشت، لحظه‌ای دست از کار کشید و از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و بعد دو لاشخور محزون را روی نرده‌های ایوان خانه‌ی رو‌به‌رو دید که توی آفتاب نشسته بودند تا پرهاشان را خشک کنند. دوباره با این فکر برگشت سرِ کارش که تا پیش از نهار، دوباره باران خواهد گرفت. صدای جیغ‌آسای پسر‌بچه‌ی یازده‌ساله‌اش، تمرکزش را پاک به هم ریخت.

-بابا!

-چیه؟

-شهرداراومده و می‌خواد بدونه که می‌تونی دندونش رو بکشی؟

-بهش بگو بابام نیست.

داشت یک دندان طلا را صیقل می‌داد. آن را بین دو انگشت گرفت و در راستای بازویش نگاه داشت و با چشم نیم‌بسته وارسیش کرد. پسرش دوباره از توی اتاق کوچک انتظار جیغ زد:

-می‌گه تو این‌جا هستی، چون داره صدات رو می‌شنوه.

دندان‌ساز به وارسی دندان طلا ادامه داد. وقتی که کارش با آن تمام شد و گذاشتش روی میز، فقط گفت:

-خیلی بهتر شد.

دوباره مته را به کار انداخت. چند تکه از یک پل اتصال دندان را از توی جعبه‌ای مقوایی که مخصوص کارهای نیمه‌تمامش بود را بیرون آورد و شروع کرد به صیقل دادن طلا.

-بابا!

-چیه؟

-اون هنوز اصرار می‌کنه که بیاد تو. می‌گه اگه دندونش رو نکشی، یه گوله خالی می‌کنه توی مخت.

دندان‌ساز بی‌شتاب و با حرکتی بیش از حد کند، پایش را از روی پدال مته برداشت آن را از صندلی دور کرد و بعد کشوی پایینی میز را کاملا بیرون کشید. توی کشو یک تپانچه بود. گفت: «باشه. بهش بگو بیاد تو و گوله‌ش رو خالی کنه توی مخم».

همان‌طور نشسته، با صندلی چرخید سمت در، در حالی که دستش هنوز روی لبه‌ی کشو بود. شهردار بر آستانه‌ی در ظاهر شد. سمت چپ صورتش را اصلاح کرده بود اما سمت دیگرش که ورم کرده بود و دردناک به نظر می‌رسید، ته‌ریشی حدودا پنج‌روزه‌ داشت. دندان‌ساز توی چشم‌های محزون شهردار تحمل چند شبِ پر‌مرارت را دید. کشو را با نوک انگشتش هل داد و بست و به نرمی گفت:

-بنشینید!

شهردار گفت: «صبح به خیر!»

دندان‌ساز هم جواب داد: «به خیر!»

وقتی ابزار را توی لگن آب جوش گذاشت برای ضد‌عفونی، شهردار سرش را به بالش صندلی تکیه داد و قدری آرامش یافت. نفس‌هایش سرد بود. چشم گرداند. آن‌جا مطب حقیری بود: یک صندلی چوبی کهنه، یک مته‌ی پدالی، یک محفظه‌ی شیشه‌یی پر از بطری‌های سرامیکی. رو‌به‌روی صندلی پنجره‌ای قرار داشت با پرده‌ای پارچه‌یی که تا پایین پنجره نمی‌رسید. وقتی حس کردن دندان‌ساز دارد به سمتش می‌آید، پاشنه‌ی پاهایش محکم به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.

«آئورلیو اسکوبار» سر او را به سمت نور گرفت. بعد از معاینه‌ی دندان فاسد، آرواره‌ی شهردار را با احتیاط و با فشار انگشتش بست.

گفت: «باید بدون بی‌حسی درش بیارم».

-آخه چرا؟

-چون که دندونت آبسه کرده.

شهردار توی چشم‌های او زل زد و گفت: «باشه».

بعد سعی کرد لبخند بزند. دندان‌ساز لبخند او را بی‌پاسخ گذاشت. لگن ابزار ضد‌عفونی‌شده را آورد و گذاشت روی میز کار و همچنان بی‌شتاب وسایل داخلش را با انبری در‌آورد. بعد مخزن خلط‌ جمع‌کن را با نوک کفش پیش کشید و دست‌هایش را توی لگن آب جوش شست. همه‌ی این‌ کارها را انجام داد، بی‌آن که نگاهی به شهردار بیندازد. اما شهردار چشم از او بر‌نمی‌داشت.

دندانِ خراب، دندانِ عقلِ پایینی بود. دندان‌ساز پاهایش را دراز کرد و با انبر دندان کذایی را گرفت. شهردار دسته‌های صندلی را محکم چسبید، پاهایش را با تمام قدرتش روی زمین فشار داد و حس کرد امعای منجمدش دارد از دهنش می‌ریزد بیرون، اما صدایش در‌نیامد. دندان‌ساز تنها مچش را تکان می‌داد. بعد با لحنی که نه تنها عاری از کینه بود، بلکه تا حدی دلسوزانه هم جلوه می‌کرد، گفت:

«حالا تقاص بیست نفری که از میون ما مردند رو پس می‌دی».

شهردار حس کرد صدای خرد‌شدن استخوان آرواره‌اش را می‌شنود، و چشمانش پر از اشک شد. اما نفسش را حبس کرد تا زمانی که احساس کرد دندانش کشیده شده. بعد دندانش را از میان پرده‌ای اشک مشاهده کرد. اصلا به آن دندان نمی‌آمد که خبر داشته باشد از درد و شکنجه‌ی پنج شبه‌ی شهردار.

نفس‌نفس‌زنان و خیس از عرق خم شد روی خلط‌دان و دکمه‌ی کتش را باز کرد تا بتواند دستش را به جیب شلوارش برساند و دستمالش را بیرون بیاورد. دندان‌ساز یک دستمال تمیز به او داد.

گفت: «بیا!... عرقت رو خشک کن!»

شهردار عرقش را پاک کرد. داشت می‌لرزید. وقتی دندان‌ساز داشت دست‌هایش را می‌‌شست، نگاه شهردار افتاد به سقف لق‌لقوی در حال رمبیدن مطب و تار‌عنکبوت‌های غبار‌گرفته‌ی مملو از تخم عنکبوت و نعش حشرات مرده. دندان‌ساز در حالی که داشت دست‌هایش را خشک می‌کرد، رو کرد به او و گفت: « برو خونه تخت بخواب. آب‌نمک هم قرقره کن».

شهردار برخاست و با یک ادای احترام نظامیِ ناگهانی، خداحافظی کرد و رفت به سمت در. کش و قوسی هم به پاهایش داد،و بی آن که دکمه‌ی کتش را ببندد، گفت: «صورت‌حساب رو برام بفرستید!»

-بفرستمش واسه‌ی شما یا بذارم به حساب اهالی شهر؟

شهردار نگاهش نکرد. در را بست و حین بستن در گفت: «فرقی نداره... هر دوتاش یه پُخه!»

۱ نظر:

رضا مرتضوی گفت...

چگونه باید به روز شد

در کشور شب ؟