۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

گفت‌وگو با پروانه سپهری درباره‌ی زندگی و آثار برادرش


خیلی‌ها دوست ندارند که اسمی از سهراب باشد


***

خانم سپهری! وقتی به کودکی‌تان و خاطرات آن دوران رجوع می‌کنید، اولین خاطره‌ای که از سهراب به ذهن‌تان خطور می‌کند چیست؟ چه تصویری از دوران کودکی او در ذهن‌تان نقش می‌بندد؟

اولین خاطره‌ای که از آن روزگار به یادم می‌آید این است که سهراب مرا خیلی اذیت می‌کرد! دست‌های مرا می‌گرفت و دور خودش می‌چرخید. خیلی اذیت می‌کرد...

آن موقع سهراب نوجوان بود دیگر؟

بله. دوران نوجوانی‌اش بود.

خواهرتان در کتابش نوشته که انگار در آن دوران بچه‌ی زورگویی هم بود و سر بازی می‌خواست حرف، حرف خودش باشد...

بله... زورگو هم بود... کلا زیاد سر ‌به سر بقیه‌ی بچه‌ها می‌گذاشت. البته توی آن باغی که ما زندگی می‌کردیم، تعداد بچه‌ها خیلی زیاد بود. چون پسرعموهایمان هم آن‌جا بودند و معمولا بچه‌ها که دور هم جمع می‌شدند، همگی شیطنت می‌کردند. البته کمی بعد که سهراب و پسرعمویم به دانشسرای مقدماتی شبانه‌روزی تهران رفتند و ما همچنان کاشان بودیم، قدری محیط آرام‌تر شد.

می‌دانید که چرا اسمش را سهراب گذاشتند؟ چون اسم شما و خواهرتان با حرف پ شروع می‌شود...

نمی‌دانم. شايد اتفاقی بود. البته اسم پسرعموهایم کیومرث و تیمور و اسفندیار بود. شاید به این خاطر اسم سهراب هم شاهنامه‌ای شد.

چند خواهر و برادر بودید؟

پنج تا. دو خواهر و یک برادر دیگر به جز من و سهراب. برادرم هم البته ده سال بعد از سهراب فوت کرد.

آن برادرتان اهل هنر نبود؟

نه. ولی خیلی اهل کتاب بود. کتابخانه‌ی خیلی بزرگی داشت که بعد از فوتش هدیه کردیم به دائره‌المعارف اسلامی.

الگوی تربیتی در خانواده‌تان چگونه بود؟ یعنی خانواده‌تان سنتی و مذهبی بود یا مثل برخی از خانواده‌های آن روزگار تربیت مدرن را برای شما می‌پسندیدند؟

خانواده‌ی ما سنتی و مذهبی نبود. البته مدرن هم به آن معنا نبود. راستش ما یک خانواده‌ی خیلی معمولی بودیم. من هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که به دست پدر و مادرم تنبیه شده باشم. به هر حال یک باغ بیست‌هزار متری بود و کلی بچه. معمولا ما دخترها طرفی سرمان به کار خودمان گرم بود و پسرها هم طرفی دیگر مشغول بازی بودند... در خانواده‌ی ما تحصیلات خیلی مهم بود. بعضی‌ها به خانواده‌ی ما می‌گفتند: خانواده‌‌ی علم. نه فقط خانواده‌ی ما، کل فامیل‌مان به تحصیلات خیلی اهمیت می‌دادند.

شغل پدرتان چه بود؟

در اداره‌ی پست و تلگراف کار می‌کرد. مادرم هم بعدها وارد همان اداره شد. یکی از دایی‌های من مدیر کل پست و تلگراف بود و به همین خاطر عموهایم و خیلی از افراد خانواده‌مان هم در همان‌جا مشغول به کار شدند. بالاخره آن‌جا روی حساب قوم و خویشی برایشان راحت‌تر بود. می‌توانستند سو‌ء استفاده کنند و یکی، دو ساعت بروند سر کار و بعد هم در بروند!

خاطرتان هست که سهراب از کی به شعر و نقاشی علاقه‌مند شد؟

درست یادم نیست. ولی همان دوران نوجوانی‌اش بود گمانم که کتابی منتشر کرد به نام «در کنار چمن». نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه...

بله، گویا شعرهای آن کتاب کلاسیک بود و بعدها هم به نحوی خود سهراب آن را معدوم کرد...

بله شعرهای کلاسیک بود. معدومش نکرد البته. دوست نداشت دیگر شعرهای آن کتاب دیده شوند. شعرهای دوران نوجوانی‌اش بود. نمی‌دانم، شاید هم عاشق شده بود و آن شعرها را نوشته بود! نمی‌خواست این کتاب جایی دیده شود. ولی نقاشی‌اش از دوران مدرسه خوب بود. اما یک بار یادم هست که خانوادگی رفته بودیم قمصر که در واقع ییلاق ما محسوب می‌شد. آن‌جا سهراب با «منوچهر شیبانی» آشنا شد که هم شاعر بود و هم نقاش. آن‌جا با هم خیلی صحبت کردند و تا جایی که می‌دانم «شیبانی» سهراب را تشویق کرد که به تحصیل در رشته‌ی نقاشی بپردازد. البته قبل از این که دانشگاه برود، مدت کوتاهی شاگرد آقای «پتگر» بود.

شعر برایش جدی‌تر بود یا نقاشی؟

هر دو به یک اندازه برایش جدی بود. حتی اواخر عمرش که از او می‌پرسیدم شعرت قوی‌تر است یا نقاشی‌ات؟ می‌گفت هر دو در یک سطح هستند.

خود شما چه‌طور؟ شعرش را بیشتر دوست دارید یا نقاشی‌هایش را؟

برایم سخت است که بخواهم انتخاب کنم. شعرش بیشتر روی مردم تاثیر گذاشته. البته اکثر مردم نقاشی‌های او را ندیده‌اند. شعرش را خیلی دوست دارم، اما هر وقت که می‌خوانم خیلی غمگینم می‌کند. بعضی دوره‌های نقاشی‌اش را هم خیلی دوست دارم.

سنش که بالاتر می‌رفت از آن شیطنت‌ها کم می‌شد؟ یعنی رفته‌رفته داشت آدم آرام و گوشه‌گیری می‌شد؟ چون تصور عامه از سهراب یک آدم منزوی و گوشه‌گیر و نرم‌خوست. آیا این‌طور بود؟

تا پیش از آن که کل خانواده به تهران نقل مکان کنیم که من زیاد او را نمی‌دیدم و نمی‌دانم چه می‌کرده و چه خلق و خویی داشته. سهراب به آن معنا منزوی نبود. همان‌طور که گفتید همه فکر می‌کنند سهراب مدام توی خودش بوده. اما این‌طور نبود. برای خودش دوره‌های مختلفی داشت. می‌شد که دو ماه می‌رفت توی لاک خودش و از خانه بیرون نمی‌رفت و تلفن کسی را هم جواب نمی‌داد. بعد دوباره بلند می‌شد و می‌رفت سراغ دوستانش. راجع به کار هنری هم همین‌طور بود. یک دوره فقط تمرکز می‌کرد روی نقاشی و بعد نقاشی را رها می‌کرد و متمرکز می‌شد روی شعر.

شما هیچ‌وقت شاهد شعر سرودن یا نقاشی کشیدن‌اش بودید؟

شعر گفتنش را هیچ‌وقت ندیدم، چون معمولا توی اتاق خودش می‌نوشت. ولی نقاشی‌کردن‌اش را گاهی می‌دیدم.

رفتارش با اعضای خانواده چه‌طور بود؟ یعنی اهل درد دل یا کلا حضور در محافل خانوادگی‌تان بود؟

می‌دانید. کلا زندگی کردن با هنرمندان کار سختی است. سهراب اخلاق خاصی داشت. او ذاتا آدم بسیار مهربان و متواضعی بود. ولی توی خانه مدام ایرادهای بیخودی می‌گرفت...

مثلا چه ایرادهایی؟

چیزهای خیلی بیخودی. مثلا باد کولر چرا از این طرف می‌خورد یا این پنجره باید باز باشد و آن یکی باید بسته باشد. یا در مورد گربه‌ها خیلی ایراد می‌گرفت. ما سه، چهار تا گربه داشتیم توی خانه و چون به آن‌ها غذا می‌دادیم، گربه‌های دیگر هم از بیرون می‌آمدند و غذا می‌خواستند. یک بار شمردیم، به چهارده تا گربه غذا می‌دادیم. سر گربه‌ها با هم جر و بحث داشتیم. هر دوی ما عاشق گربه بودیم. سهراب می‌گفت تو گربه‌ها را لوس بار می‌آوری. بعد خودش می‌آمد خیلی هم بیشتر از من به آن‌ها می‌رسید. یک گربه داشتیم که هر وقت سهراب می‌آمد، می‌ایستاد و دستهایش را روی زانوی سهراب می‌گذاشت و سهراب بهترین پنیر فرانسوی را می‌خرید و لقمه لقمه به دهانش می‌گذاشت. اما همان گربه را اگر من بغل می‌کردم، می‌گفت داری لوسش می‌کنی. از این چیزهای کوچک. مثل بچه‌ها می‌شد بعضی وقت‌ها. اگر هم به رویش می‌آوردی که داری ایراد بیخودی می‌گیری، دلخور می‌شد. خصوصا از من که کوچک‌تر از او بودم توقع نداشت جوابی بشنود. گاهی هم سادگی‌های عجیبی داشت. اخلاقش خیلی خاص بود.

زمانی که کتاب‌های شعرش منتشر می‌شد را به خاطر دارید؟

نه. من هشت سال اتریش بودم برای تحصیل و گمانم در همان اثنا کتاب‌هایش را منتشر کرد.

سهراب هیچ‌وقت ازدواج نکرد، ولی آیا خاطرتان هست که زمانی تعلق خاطری به کسی پیدا کند و یا قصد ازدواج داشته باشد؟

حتما یک چیزهایی بوده. اگر هم بود، البته به من که نمی‌گفت. به آن خواهرم که بین ماست، یا به دوستانش شاید گفته باشد. اما من در جریان نیستم. گاهی البته حدس می‌زدم یک چیزهایی. موقعیت و تیپش طوری بود که خیلی‌ها سعی می‌کردند به او نزدیک شوند. آدم جذابی بود.

آن زمانی که ایران بودید، پاتوق سهراب بیشتر کجاها بود؟ از دوستان هنرمندش کسی خاطرتان هست؟

تا جایی که یادم هست یکی از دوستان صمیمی‌اش «ابوالقاسم سعیدی» بود که نقاش و مقیم پاریس است حالا. با او خیلی رفیق بود و وقتی هم برای معالجه به لندن رفته بود، «سعیدی» از پاریس به دیدنش رفت. با «شایگان» خیلی رفیق بود. «شاهرخ مسکوب» را خیلی دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. با «کریم امامی» و «ابراهیم گلستان» هم رفت و آمد داشت.

فروغ و شاملو چه‌طور؟

من «فروغ» را فقط یک بار دیدم. اما گمان می‌کنم آن دورانی که من خارج از کشور بودم، «فروغ» گاهی به خانه‌ی ما می‌آمد و سهراب، رنگ و بوم و قلم در اختیارش می‌گذاشت و او هم می‌نشست همان‌جا و نقاشی می‌کرد. «شاملو» را دقیق نمی‌دانم. فقط خبر دارم که چندباری «آیدا» با حال پریشان آمده بود منزل ما و گویا گله داشت از دست «شاملو» و به «سهراب» پناه آورده بود! نمی‌دانم حالا با خود «شاملو» چه‌قدر رفیق بود. زیاد اهل مهمانی و رفت و آمد نبود. بیشتر می‌رفت به کافه‌ای که توی خیابان رشت بود. هنرمندان آن‌جا جمع می‌شدند و استاد «بهاری» هم آن‌جا کمانچه می‌زد. بعدها کافه‌ی «ریویرا» هم می‌رفت که آن‌جا هم پاتوق هنرمندان بود.

آن دوره همه تب سیاسی‌کاری و فعالیت حزبی داشتند. اما انگار سهراب اصلا اهل سیاست نبود؟

نه. سهراب اصلا اهل سیاست نبود. دقیقا عقیده‌اش همان چیزی بود که در شعرش گفته: «من قطاری دیدم/ که سیاست می‌برد/ و چه خالی می‌رفت».

شما در چه دوره‌ای به هنرستان موسیقی می‌رفتید؟

دوره‌ی ریاست آقای «قریب» بود و بعد هم آقای «بامشاد» آمد که خیلی آدم با‌جذبه و سخت‌گیری بود و من خیلی از او می‌ترسیدم. اواسط سال پنجم هنرستان را رها کردم و به اتریش رفتم.

ساز تخصصی‌تان چه بود؟

ویلنسل. هشت سال در اتریش تحصیل کردم و بعد هم که به ایران برگشتم در ارکستر سمفونیک نوازندگی می‌کردم.

آن زمان رهبر ارکستر سمفنیک چه کسی بود؟

آقای «سنجری» رهبر ارکستر بودند. من البته در اواسط تحصیلم یک بار به خاطر بیماری به ایران آمدم. در اتریش کسی نتوانست بیماریم را تشخیص دهد و بعد به ایران که آمدم متوجه شدم که مشکل از لوزه‌هایم بوده. لوزه‌ام را عمل کردم و بعد دوباره برگشتم.

زمانی که برای درمان به ایران آمدید، سهراب هم در ایران بود؟

بله. ایران بود آن موقع. چون یادم هست که با دوست فرانسوی‌اش به عیادت من آمد.

چه شد که نخستین بار سهراب تصمیم گرفت به خارج از کشور برود؟ منظور سفر فرانسه و ایتالیاست.

بار اول با عده‌ای از نقاشان مثل «حسین کاظمی» و نفر دیگری که خاطرم نیست به پاریس رفتند.

نمایشگاه داشتند؟

نه. فقط رفتند که موزه‌ها و گالری‌های آن‌جا را ببینند. بعد از آن هم به سفر ژاپن رفت و در آن‌جا یک دوره‌ی حکاکی روی چوب را گذراند. ژاپن را خیلی دوست داشت. از فرهنگ‌شان خیلی خوشش آمده بود.

سفرهایی که به شرق دور و بعد به هند و پاکستان و افغانستان داشت روی روحیه‌اش چه تاثیری گذاشته بود؟ به هر حال آن‌چه مسلم است او علاقه‌ی ویژه‌ای به عرفان شرقی داشت.

تاثیری که خیلی مشهود باشد نه. آن فرهنگ را دوست داشت.

خانم سپهری! اصولا آیا سهراب یک آدم مذهبی بود؟ یعنی رگه‌های مذهبی آشکاری در زندگیش دیده می‌شد؟

نمی‌دانم منظورتان از مذهبی چیست. به هر حال می‌توانم بگویم که به آن شکلی که بخواهید بگویید خیلی پایبند مذهب است، نبود. مادر من آدم نماز‌خوانی بود. به هر حال سهراب هم توی همان خانه بزرگ شده بود. این را می‌دانم که به خدا اعتقاد داشت و قرآن را هم چندین بار با تفسیرش خوانده بود. خیلی دقیق هم خوانده بود. توی ماشینش هم همیشه یک قرآن کوچک از آینه آویزان بود. من دقیقا نمی‌دانم اعتقاداتش چگونه بود. اتفاقا چندی پیش در کاشان هم بزرگداشتی برای او گرفته بودند از طرف وزارت ارشاد در این مورد از من سوال می‌شد.

می‌دانید ما چرا این‌ها را می‌پرسیم؟

نه...

چون سهراب تنها چهره‌ی نسل طلایی شعر دهه‌ی چهل و پنجاه است که پس از انقلاب اسلامی در رسانه‌ها و کتاب‌های درسی و محافل ادبی دولتی نامش را می‌برند و شعرش را می‌خوانند و انتشار کتابش هم هرگز با مشکلی رو‌به‌رو نشده و نقدها و تفاسیر زیادی در باب رگه‌ی قوی مذهبی در شعرش نوشته‌اند.می‌خواهیم بدانیم این رگه تا چه حد در شخصیت‌اش آشکار بوده...

ببینید، من فقط در همین حد می‌توانم بگویم که چندین بار قرآن را دقیق و از اول تا آخر خوانده بود و بعد هم چندین تفسیر مختلف قرآن را به دقت مطالعه کرده بود. یادم هست که وقتی قرآن می‌خواند، مدام می‌گفت که عربی زیبا‌ترین زبان دنیاست. حدس می‌زنم که درباره‌ی مذهب هم مطالعات دقیقی داشت. اصولا او مطالعات بسیار عمیق و جامعی داشت. حتی اگر می‌خواست گیاهی را بکشد، درباره‌اش تحقیق می‌کرد. یادم هست یک بار از من خواست تا از اتریش کتابی مصور درباره‌ی انواع گیاهان برایش تهیه کنم که من هم برایش آن کتاب را خریدم و او به دقت آن را خواند و بعد به نقاشی از گیاهان پرداخت. هر چیزی فکرش را مشغول می‌کرد، می‌رفت و به مطالعه در مورد آن می‌پرداخت. بارها دیدم که مثلا ناگهان کتاب فیزیک دبیرستان را برمی‌داشت و دوباره به دقت می‌خواند. مدام هم در حال طرح زدن بود. طرح‌های مدادی کوچک می‌کشید از اشیا و میوه‌ها و سبزیجات و پرندگان و هر چه که دور و برش می‌دید. تعداد زیادی کتاب در مورد پرندگان داشت. بعد از مرگش که داشتم دست‌نوشته‌هایش را مرور می‌کردم، واقعا تعجب کردم از برخی چیزهایی که در موردشان مطالعه کرده و یادداشت برداشته بود. مثلا در میان دست‌نوشته‌هایش تحقیقات جامعی بود در‌باره‌‌ی موسیقی مدرن و رابطه‌ی موسیقی و نقاشی. من اصلا خبر نداشتم که او تا این حد درباره‌ی موسیقی مطالعه داشته.

آن دست‌نوشته‌ها حالا کجاست؟

باید دست خواهرم باشد. چند چمدان بود پر از نوشته. نوشته‌هایش خیلی عجیب بود. خصوصا درباره‌ی موسیقی. خودش همیشه موسیقی سنتی گوش می‌داد. اما همیشه می‌گفت که باید موسیقی مدرن را هم گوش داد. از اروپا که آمد صفحه‌های «اشتک هاوزن» و سایر گروه‌های مدرن آن دوران را با خودش آورده بود و گوش می‌داد. موسیقی دوره‌ی باروک را هم خیلی دوست داشت. مثلا «ویوالدی» و «باخ» و «کورلی» را خیلی گوش می‌داد.

چه شعرهایی می‌خواند؟ از اشعار هم‌دوره‌های خودش هم می‌خواند یا می‌شد که بیاید و از شعر آن‌ها تعریف کند؟

زیاد در مورد این چیزها صحبت نمی‌کرد. ولی شعر «احمد‌رضا احمدی» را خیلی دوست داشت. شعر «فروغ» را خیلی دوست داشت. می‌دانید. راستش آن دوران یک عده رفتند و قدری توده‌ای بازی درآوردند و یک جورهایی سهراب را کنار گذاشتند. همین حالا هم بازماندگان آن نسل اسمی از سهراب نمی‌برند. مثلا یادم هست که یک بار در روزنامه‌ی کیهان نوشته بودند که سهراب چرا در وصف شاهنشاه شعر نمی‌گوید؟ او البته هرگز در وصف کسی شعر نمی‌گفت...

در سوگ «فروغ» البته شعر بسیار زیبایی دارد...

بله. من در زمان فوت «فروغ» در ایران نبودم. اما می‌دانم که سهراب خیلی از این حادثه متاثر و غمگین شده بود. به هر حال «فروغ» از دوستان نزدیکش بود. دوستان صمیمی‌ اندکی داشت. «فروغ» و «گلی ترقی» و«کریم امامی» و یکی، دو نفر دیگر... به هر حال زیاد اسم سهراب را نمی‌آورند بازماندگان آن نسل...

خود سهراب هم ظاهرا چندان میلی به شهرت و اسم و رسم نداشت و آدم کم‌حاشیه‌ای بود...

بله. اصلا اهل این چیزها نبود... من سال گذشته دعوت شدم به یک انجمن شعر که قرار بود درباره‌ی سهراب صحبت کنند. اما عملا همه از «شاملو» صحبت می‌کردند. حتی یک نفر پشت تریبون رفت و گفت: از «شاملو» درباره‌ی سهراب پرسیده‌اند و «شاملو» گفته من باید یک بار دیگر اشعار او را بازخوانی کنم. با این حال اما حرف‌هایی زده درباره‌ی سهراب. من دیگر طاقت نیاوردم و اعتراض کردم و گفتم آقای «شاملو» باید اول بازخوانیش را می‌کرد و بعد درباره‌ی سهراب حرف می‌زد. «شاملو» اصلا اهل تواضع نبود. من شعرهایش را خیلی دوست داشتم، اما معتقدم هنرمند باید تواضع داشته باشد و هی منم، منم نکند.

شعر معاصر ایران را بعد از سهراب دنبال کرده‌اید؟ آیا فکر می‌کنید شعرش روی نسل شاعران بعد از انقلاب تاثیر داشته؟

بعد از مرگ سهراب دیگر شعر را دنبال نکردم. در زمان حیاتش اما خیلی جدی شعر را دنبال می‌کردم. بله تاثیر‌گذار بوده.

سهراب برایتان شعر می‌خواند؟

نه. ما از این حرف‌ها با هم نداشتیم. هر کس سرش به کار خودش بود.

همیشه در کنار خانواده زندگی می‌کرد؟ یعنی هیچ وقت جدا نشد؟

بله. معمولا در کنار خانواده بود. اما یکی از آشنایان زیر‌زمین بزرگی داشت در کاشان که در اختیار سهراب قرار داد و سهراب آن‌جا را آتلیه کرد. می‌رفت آن‌جا و یکی، دو ماه پیدایش نبود. اصلا هیچ‌جا بند نمی‌شد. آرام و قرار نداشت. یادم هست که یک بورس یک‌ساله در پاریس به او تعلق گرفته بود. رفت و بعد از دو ماه، یک شب حوالی ساعت 10 در زدند. در را که باز کردم دیدم سهراب هراسان و چمدان به دست رو‌به‌رویم ایستاده. همان‌جا پشت در پرسید: حال مادر چه‌طور است؟ و بلافاصله زد زیر گریه. بعد گفت که خواب دیده مادر ناخوش است. اتفاقا همان موقع مادر بیمار بود، اما بیماریش چندان جدی نبود.

از بیماری خودش کی خبردار شد؟

رفته بود کاشان و وقتی برگشت رنگش به طرز عجیبی زرد شده بود. بعد هم پادرد و دست‌درد شدیدی گرفت و پزشکان هم فقط برایش مسکن تجویز کردند. حتی وقتی در بیمارستان بستری شد، به کم‌خونی شدیدش اعتنایی نکردند و متوجه نشدند که سرطان خون دارد. تا آخرین لحظه هم نگذاشتم بفهمد که سرطان دارد. شب و روز توی اتاقش نگهبانی می‌دادم تا مبادا کسی بیاید و او را از نوع بیماری‌اش با‌خبر کند.

روحیه‌اش در دوران بیماری چه‌طور بود؟

خیلی خراب. چون دائما" درد داشت. خصوصا" دست‌هایش خیلی درد می‌کرد. مدام زیر پتوی برقی دراز کشیده بود و درد می‌کشید و حتی یک لحظه نمی‌توانستم تنهایش بگذارم، چون از تنهایی می‌ترسید. من مدام در کنارش بودم تا وقتی که با خواهرم به لندن رفت. البته همین‌جا یکی از پزشکان به ما گفت که دیگر دیر شده و نمی‌شود کاری کرد. آن‌جا هم تشخیص داده بودند که تا شش سال زنده می‌ماند. اما ناگهان حالش به هم خورد و مجبور شدند چهار شبانه‌روز مقدار زیادی خون به او تزریق کنند. آن موقع بود که پزشکان به خواهرم گفتند که دیگر نمی‌شود برایش کاری کرد و سعی کردند فقط او را زنده به ایران برسانند. من هم مدام در هول و ولا بودم.آن اوایل یادم هست که زنگ زدم به «ابراهیم گلستان». او گفت ویولنسل‌ات را بردار و بیا این‌جا، سهراب هم حالش خوب می‌شود و از بیمارستان مرخص‌اش می‌کنند. اما رفته رفته همه نا‌امید شده بودند. سهراب از وخامت حالش بی‌خبر بود و فقط این جمله‌ی دکتر را شنیده بود که شش سال زنده می‌ماند. بعد که درمانش را دوباره در ایران پی گرفتیم، پزشکش به من گفت که او مبتلا به بدترین نوع سرطان خون است و اگر هم زنده بماند به زودی استخوان‌هایش خرد می‌شوند و باید کل استخوان‌هایش را ببندیم. سهراب البته دیگر به آن مراحل نرسید. من بیماریش را از همه پنهان کرده بودم، چون می‌ترسیدم اگر کسی بفهمد و به گوش سهراب برساند، حال او بدتر خواهد شد. هیچ کس را به اتاقش در بیمارستان راه نمی‌دادم. دوستانش می‌آمدند دم در و حالش را می‌پرسیدند و می‌رفتند. یادم هست دختر‌خانمی هم بود که هر روز با دسته‌گل می‌آمد بیمارستان...

می‌توانید اسمش را بگویید؟

من هنوز هم اسمش را نمی‌دانم. هر روز می‌آمد و من هم با این که دلم می‌سوخت برایش، به اتاق راهش نمی‌دادم. هر روز می‌آمد و گل می‌داد و می‌رفت. آن اواخر دیگر پاهای سهراب هم فلج شده بود. «کریم امامی» و همسرش هم به دیدن او می‌آمدند. «لیلی گلستان» هم یک بار آمد و در آن وضعیت عکس‌هایی از نقاشی‌های سهراب را با خودش آورده بود و می‌گفت می‌خواهد به صورت کتاب منتشرشان کند. وقتی رفت، سهراب خیلی عصبانی شده بود و مدام می‌گفت: من نمی‌خواهم این کتاب چاپ بشود. بعدش هم در همان گیر و دار خانم «گلستان» آمد و امضایی هم از من گرفت و من نفهمیدم اصلا دارد چه می‌کند. بعدها دیدم که کتاب را منتشر کرده. به هر حال سهراب بعد از هفده روز بستری بودن در بیمارستان فوت کرد.

بعد از فوت سهراب آثارش در اختیار شما بود؟

بلاهای زیادی سر آثارش آمد. نمی‌دانم چه بگویم... ما همه‌ی آثاری را که نزدمان بود را به موزه‌ی کرمان اهدا کردیم. اما از این آثار خوب نگهداری نمی‌شود. من این بار در موزه‌ی هنرهای معاصر دیدم که خیلی از آثار او را خراب کرده‌اند. هی از کرمان کارها را می‌فرستند به تهران و اصفهان و جاهای دیگر. اما درست حمل و نقل نمی‌کنند کارها را. حتی آثار را بیمه نمی‌کنند. وقتی قرار بود چند کار سهراب را در موزه‌ی هنرهای معاصر به نمایش بگذارند، از من یک سری عکس خواستند. روزی که برای تحویل عکس‌ها به آن‌جا رفتم به من گفتند که دارند کارهای سهراب را تعمیر می‌کنند. من تعجب کردم و پرسیدم مگر کارها خراب شده؟ گفتند نه. داریم تمیزشان می‌کنیم. شب افتتاح خیلی شلوغ بود و من درست نمی‌توانستم دقیق شوم. اما یک کارش را دیدم که اصلا ابعادش کوچک شده بود. دست‌کم ده سانت از هر طرفش کم شده بود. من ابعاد تمام تابلوهای سهراب توی کتاب نقاشی‌های سهراب با عکس‌هاشان موجود است.

شما حقوقی هم نسبت به شعرهای سهراب دارید؟

از اول اردیبهشت دیگر حقوقی نداریم. چون طبق قانون، کپی‌رایت تنها تا سی سال بعد از فوت صاحب اثر اعتبار دارد.

در مورد کاست‌ها و سی‌دی‌های دکلمه چه‌طور؟

برای آن‌ها قرارداد بستیم. من همیشه البته دوست داشتم که «احمد‌رضا احمدی» شعرهای سهراب را بخواند، چون بی‌ادا می‌خواند و اغراق نمی‌کند. سهراب از ادا و اغراق در موقع شعر‌خوانی خیلی بدش می‌آمد.

خود سهراب وصیتی در مورد کارهایش نداشت؟

نه. اصلا. یعنی اصلا فکرش را نمی‌کرد که عمرش به این زودی تمام شود. اگر بخواهم بگویم که چه بلاهایی سرش آوردند و چه کسانی کارهایش را سرقت کردند برایم دردسر می‌شود. مثلا هر بار که نمایشگاه می‌گذاشت، خانمی که از گالری‌دارهای معروف تهران است، چند تا از کارهایش را کش می‌رفت. در هر نمایشگاه می‌رفت و بهترین کارهای سهراب را جزو کارهای فروش‌رفته برچسب می‌زد و بعد هم یک ریال بابت‌اش به سهراب نمی‌داد. سهراب هم آن‌قدر خجالتی بود که هیچ نمی‌گفت. وقتی از دورتن معالجه‌ی لندن برگشت، دو آلبوم بزرگ آورده بود. می‌کفت تعدادی طرح و اتود دارم که خانم «محبوبه نوذری» گرفته تا ببیند. می‌خواهم آن‌ها را بگیرم و در این آلبوم‌ها بگذارم. من بعد از مرگ سهراب به این خانم تلفن کردم و ایشان گفتند فردا طرح‌ها را می‌آورم. روز بعد آمدند به محل کار من و ده عدد اتود به من دادند که من فکرکردم همه‌ی آن‌هاست. اما بعدها انتشارات «نشر نو» کتابی منتشر کرد به نام طرح‌ها و اتودهای سهراب سپهری که شامل 162 طرح او بود و بعد مطلع شدم آن‌ها را در یکی از گالری‌های مثلا معروف تهران به نمایش و فروش گذاشته و قبلا همه‌ی آن‌ها را به خطاطی داده که امضای سهراب را پای آن‌ها بنویسد و بعد همه را فروخته. آیا این دزدی نیست؟ سهراب حتی نقاشی‌های بزرگش را اغلب امضا نمی‌کرد و اصلا نقاش‌ها معمولا طرح‌هایشان را امضا نمی‌کنند. این خانم مدعی بود که سهراب 162 طرح را به او هدیه کرده. فکر می‌کنم هیچ نقاش دیوانه‌‌ای هم این کار رار نمی‌کند!اما راجع به آثاری که به موزه‌ی کرمان اهدا کرده‌ایم، از وزارت ارشاد و موزه‌ی هنرهای معاصر تقاضا دارم که همان‌طور که در قرارداد نوشته شده به نحو احسن از آن‌ها نگهداری می‌شود، از جا به جا کردن آن‌ها به تهران و غیره برای نمایش خودداری کنند، چون همان‌طور که گفتم خیلی از آن‌ها خراب شده. اگر ببینم وضع به همین منوال ادامه دارد، وکیل می‌گیرم و کارها را پس خواهم گرفت. هیچ نظارتی روی کارها نیست. در اکسپوی تهران کار کپی را به جای کار سهراب برای فروش گذاشته بودند. من با زحمت و تهدید آوردن پلیس توانستم آن کار را از روی دیوار پایین بیاورم. به هر حال اگر این وضع ادامه پیدا کند من تمام زندگی‌ام را می‌گذارم و وکیل می‌گیرم و کارها را می‌آورم پیش خودم.

الان از اهدای کارها به موزه پشیمان هستید؟

ناراحتم که خرابشان کرده‌اند؛ وگرنه نگهداری آثار سهراب برای من کار آسانی نیست. باید یک نفر دائم نگهبانی بدهد. من موکدا از مسئولین می‌خواهم که فکری به حال آثار او بکنند. از اداره‌ی هنرهای تجسمی هم می‌خواهم که جلوی کپی‌کردن آثار سهراب را بگیرند. چون اغلب کپی‌گران از نقاش‌های شناخته‌شده هستند که کپی را با امضای سهراب در بعضی از گالری‌ها به فروش می‌رسانند و حتی به حراج‌های خارج از کشور هم می‌فرستند.

۱۰ نظر:

remember گفت...

آمدم كه سري زده باشم
همين
...
چرايي اش را نمي دانم

ندا حسيني گفت...

درود بر شما آقاي مسعودي نياي گرامي

تو اين روزا كه دلتنگي پنج شنبه ها به غروباي سنگين جمعه ها اضافه شده، شنيدن خبري از بچه هاي كلاس يا خوندن مطالبشون غنيمتي است عزيز. سر زدن به كزاز مثل چك كردن ايميل براي من يه عادت شده. كاشكي سيد با اون نگاه گرم و اميدوار كه حضورش توي اين روزاي بد بي پايان، حداقل پنج شنبه ها را مبارك مي كرد، بازم به كلاس برگرده. مي دوني يه بار موقع خوندن شعرم بهم گفت بارك الله و توي نگاهش شادي يه آموزگارو ديدم كه پس از چند سال سختي يه كار از شاگردش شنيده كه يه جاهاييش خوشايند بوده و خستگيش دراومده، كاش...
علي ببخش منو، خيلي طولاني شد اما از اونجايي كه از خودت دقت و توجه را ياد دارم، با عرض پوزش بايد بگم چند جاي مطلب اخير كه در نافه هم منتشر شده داراي غلطهاي تايپي و ويرايشي يا شايد هم از قلم افتادن كلمات است.
به عنوان نمونه در بخش سئوال از بانو پروانه سپهري با عنوان بعد از فوت سهراب آثارش در اختیار شما بود؟ جمله پاياني ناقص تايپ شده:(من ابعاد تمام تابلوهای سهراب توی کتاب نقاشی‌های سهراب با عکس‌هاشان موجود است)
يا پس از اين بخش كلمه را، رار تايپ شده(فکر می‌کنم هیچ نقاش دیوانه‌‌ای هم این کار رار نمی‌کند!)
سپاس از تو كه با درج نوشته هات به آگاهي و اطلاعات من، مي افزايي.

عه تا گفت...

سلام
جناب مسعودی نیا
این مصاحبه دل و دماغی برای خواننده نمی گذارد به این فکر کند : چرااثار محبوبترین و مشهورترین شاعر حال حاضر ایران اینگونه نگهداری می شوند که خواهرش می گوید؟
اماوقتی نگرانی ما از درج یک "ر" اضافه بیشتر از نگرانی برای میراث فرهنگی وملیست موزه ی کرمان و وزارت ارشاد از واکنش و پرخاش کدام فرهیخته ی ایرانی بترسد تا اقلن ان ترس متعهدش کند به روش درستی از اثار سهراب نگهداری کند!!؟؟

با احترام

ناهيد آهنگري گفت...

سلام آقاي مسعودي نيا...وقتتون بخير...مقاله تونو در مجله نافه خواندم و استفاده كردم...هميشه نوشته هاتون برام جالب و مفيد بودند و هستند...بسيار خوشحال ميشم اگه به تارنماي حقيرانه ما هم سري بزنيد ...مطمئنم كه نظراتتون تاثير گذار خواهند بود...منتظر پيام سبزتان هستم(در ضمن با احترام لينك شديد)...جاري باشيد

ناهيد آهنگري گفت...

مجددا سلام...خوشم مياد با سرعت نور آنلاين ميشين111فقط يه سوال: از اونجايي كه همه عالمو آدم با من همشهري هستن! و معمولا من نميدونم اين عالمو آدم هويتا كجايي هستن!خوشحال ميشم بدونم شما از كدوم همشهريهاي من هستين؟!!!بايد ببخشين كه من هويت ثابت ندارم!!!در ضمن خوشحالتر ميشم اگه نقدتونو راجع به شعرهام(اگه بشه اسمشونو شعر گذاشت) و نوشته هام بدونم و استفاده كنم...بدرود

عه تا گفت...

جناب اقای علی مسعودی نیا
در ادامه ی بازخوانی و نقد نمونه اثار شاعران جوان در بانکول بخشی از شعر بلند" بصیرت سایه ها " اثر رضا صفریان در معرض نقد صاحبنظران فضای مجاز قرار گرفته است
از شما دعوت می کنم دراین گردهمایی مجازی شرکت کنید
با احترام و ارادت

soheil ghafelzadeh گفت...

salam kojaii khubi ?hame chi arume?khoda ro shokr.bia pishe ma dishab khab didam

حميد تقي آبادي گفت...

پايان‌نامه‌ام درباره دکتر براهني،بايكوت شد

علي حسن زاده گفت...

سلام

گفت و گو رات خواندم؛ نكات جالبي در آن مطرح شده بود...

با احترام: علي حسن زاده

خداحافظ

ناهید آهنگری گفت...

سلام...با "فال" به روزم...سبز مانی