۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

درباره‌ي گزينه‌شعر منوچهر آتشي


عجب سعادتِ غمناکی!*

پُر نگذشته از بیست و نه آبان و چهارمین سال به امانت‌ سپردن پیکر «منوچهر آتشی» به خاک دشتستان. خاکی که در آن دیده به جهان گشوده‌ و چارنعلِ اسب سپیدِ وحشی‌‌اش را بر همان خاک خواب دیده و خوابش را برای ما هم روایت کرده بود و خوب هم روایت کرده بود. به او که فکر می‌کنم، یاد نخستین باری می‌افتم که دیدم‌اش در دفتر مجله‌ی مرحوم «کارنامه»...نشسته بود پشت میز کار نا‌مرتب‌اش که پر بود از کاغذ و مجله و کتاب در هم و بر هم و همین‌طور که هی سیگار پشت سیگار روشن می کرد، هم به حال خودش بود و هم به حال خودش نبود انگار... نمی‌دانم چه‌قدر یادش بودیم امسال... هر چند که برایمان چنان یادگار‌های مانایی به میراث گذاشته که از یاد نمی‌توان‌اش برد. می‌شود هنوز سری زد به گزینه اشعارش و خشم- اندوه تنیده در شعر‌هایش را مرهم اوقات دل‌گرفتگی و نومیدی ساخت. شعر او هنوز تاثیر‌گذار و خواندنی است. این‌بار هم که تورق می‌کردم منتخب اشعارش را، تخیل خلاق و کشف‌های ناب و انسجام کلام‌اش هم‌چنان برایم گرم و گیرا بود. «آتشی» اگر چه اغلب آدمی را در غربت و تک‌افتادگی مهیبی تصویر می‌کند که در جهان اطراف‌اش هیچ‌چیز به‌سامان نیست، اما همواره کورسوی امیدی نیز برایش باقی می‌گذارد و به شوق گرمایی هر چند دیر یا دور- بیدارش نگاه می‌دارد که در زمهریر وجدان و عدالت و عاطفه تن به انجماد ندهد. این خاصیت دلپذیر شعرهای اوست. مثلا در شعری چون «خنجرها، بوسه‌ها، پیمان‌ها»، اگر چه اسب سپید در هیات اسطوره‌ای و تمثیلی‌اش اسیر شکستی تراژیک شده است، اما هنوز چنان تبختر و شکوهی دارد و چنان سرکش و غران است که خودِ معنای شکست را به چالش می‌کشد. و یا در شعر بسیار مشهور و محبوب «ظهور» - که عموما آن را با نام «عبدوی جط» می‌شناسند، فانتزی بازگشت قهرمان اسطوره‌ای‌اش و بهبود کار دنیا را با لحنی متقن و حماسی نقل می‌کند و با صداقتی باور‌پذیر، او را پایان‌دهنده‌ی شور‌بختی هولناک ناکجا‌آبادی می‌داند که تلخ‌ترین اوصاف را برای تصویر‌کردن‌اش به کار برده است. پابه‌پای شعرهای این گزینه که پیش می‌آیی و سال‌به‌سال با او و شعرهایش پیر می‌شوی، می‌بینی که چه‌طور هم‌پای زمانه و مردم زمانه آمده و هرگز به سکون تن نداده است. این همراهی را می‌توان آشکارا هم در زبان‌اش دید، هم در ساختار و مضامین شعرش. طوری که وقتی به شعرهای کتاب «وصف گل سوری» می‌رسی، به عینه می‌بینی که چه‌قدر شعرها از سن و سال شاعرشان جوان‌ترند. خاصه وقتی که آن نگاه فخیم و اسطوره‌دوست و حماسه‌پرداز، به وادی تغزل معطوف می‌شود و لحن با انعطافی شگرف، چنان نرم و گیرا می‌شود که به‌سادگی حزن عاطفی مستتر خواننده را فرا‌چنگ می‌آورد و او را به هم‌دلی و هم‌ذات‌پنداری با خویش مجاب می‌سازد:«نامت/گلواژه‌ای به سپیدای ماهتاب و سپیده است/ با عطر باغ اطلسی/ و دشتهای گرم شب‌بوهای دشتستان...». هنوز آمیختگی تخیل او با المان‌های برگرفته از طبیعت و نحوه استفاده‌اش از این المان‌ها- به‌ویژه در تصویر‌سازی- شگفت‌انگیز و زیباست. یا بهتر بگویم: به طرز شگفت‌انگیزی زیباست. «آتشی» از نیمایی‌ترین شاعران نیمایی است. نه به آن معنا که مثلا «ارزش احساسات» را پیش روی خود بگذارد و بر اساس تئوری‌های مطروحه در آن شعر بگوید؛ بل به این معنا که عمده تلاش‌اش در راه عملی کردن دریافت‌های نظری‌اش از شعر نیماست؛ البته با حال و هوا و زبان و پیشنهادهای مختص خودش. او عمری کاشف و پرورنده صداهای تازه در شعر ایران بود و به‌رغم تابوی پیش‌کسوت و پس‌کسوت، بسیار می‌شد که به شعر جوانان حیثیت می‌داد و تجربه‌های دور از سیاق خودش را در نشریات تحت سر‌پرستی‌اش- درکنار نام‌های صاحب اعتبار و تثبیت‌شده- منتشر می‌کرد. نمی‌دانم اما امروز شاعران جوان چه‌قدر به مرور تجربه‌های ناب او گیرم گاهی نا‌موفق حتی- رغبت دارند؟ آن‌چه می‌دانم این است که اهل‌اش به راحتی در‌می‌یابند که «آتشی» شاعر تمام‌شده‌ وکلاسیکی نیست. منکران این گزاره گزینه‌‌ مختصر نشر مروارید را مروری دوباره کنند و تایید‌کنندگان‌اش نیز به همین شیوه یادش را گرامی بدارند که گرامی است...


* عنوان مطلب سطری از شعر آتشی است.

۵ نظر:

عه تا گفت...

جناب مسعودی نیا سلام

یلدارا بجان شما و خانواده ات مبارک میکنم و بزبانی شاگردانه از عبور مهربانت بر کلبه ی مجازیم سپاس میگذارم. حتا اگر دل با کامنت پراکنی نداشته باشی هم فراتر از انچه در خیالت میگذرد بحال دوستداران شعر و ادب مفیدی و این پراکنش تعارفی از سر تکلف نیست که اموخته هایم از صفحات کزاز گواهند
در این قحط الناقد وحشتناک میدان محتاج شعر و پس از درگذشت بزرگان شاخصی چون استاد حقوقی سایه ات غنیمتی است که امیدوارم بر سر سرایندگان و دوستداران سرایش مستدام باشد
با احترام

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
رد پای مداد چوبی گفت...

من از همه دنیا طلب دارم

قلبم را ، دستهایم را

نگاهم را ، جانم را

بدهی های تن نازک اندیشم را

از چه کس بستانم ؟

حامد عنقا گفت...

سلام.خواندنِ نوشته یِ شما خوب است. حتا در شبِ سردی که دستانِ فیلمنامه نویس میلِ ادامه یِ داستان را ندارد.

سیاوش گفت...

ممنون علی از اینکه به یاد آتشی قلم زدی در این روزهای شلوغی که آدم حتی خودش را هم فراموش می کند