۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

در‌باره‌ي «احمد شاملو»


يه شب ماه مي‌آد!...

نه... اين‌بار ديگر نقل، نقل «بامداد» شعر ايران است. همين است که دست و دلم مي‌لرزد حين نوشتن و سرم را پايين مي‌گيرم به احترام نام او و ديگر از آن سرتق‌بازي‌هاي پيشين‌ام خبري نيست. داغ او هنوز تازه است و شايد تازه‌تر از پيش و در عين حال، خودش و شعرش هنوز در ميان ما زنده‌ترين‌اند. بسيار زنده‌تر از مايي که نفسي داريم و قلمي؛ اما با شنيدن تشر تپانچه‌اي از دور‌دست، مصلحت مي‌بينيم که خاموش و نظاره‌گر باشيم و حلزون‌وار در صدف عافيت‌جويي پنهان شويم. از «شاملو» (در هيئت راوي شعرش) گفتن و نوشتن، تلنگري است براي بيدار‌ي و پويايي وجدان‌هاي معلول و منفعلي که فراموش کرده‌اند براي جاودانه‌شدن در اذهان آدميان، بيش از هر هنري بايد هنر «آدمي‌بودن» را فرا گرفت. چه شوخي تلخي که هم‌و‌غم بسياري از شاعران در اين سال‌ها گذشتن از «شاملو» و شعرش بوده و غايت آرزو‌هاشان بدل شدن به «شاملو»يي ديگر. باکي نيست. منطق هنر ايجاب مي‌کند که به دنبال فرا‌روي و ترقي باشي. اما ابزار اين فرا‌روي را فقط با کاوش در نظريات ادبي و فلسفي و ممارست در توسعه تکنيک‌هاي سرايش شعر نمي‌توان فراهم کرد. با مرگ «شاملو» ثابت شد که شعر ما هنوز از حيث نگاهي انساني و جهانشمول فقير است. شايد خوش نيايد اين گزاره اخير به مذاق بسياري از بزرگان شعر امروز. حق هم دارند و يقينا هر يک به قدر بضاعت‌شان و شايد بيشتر کار کرده‌و يکپا مدعي‌اند. دست من هم از سند و مدرک خالي است. آخر براي شعر که نمي‌شود نمودار اکيدا صعودي يا نزولي «تورم نگاه انساني» کشيد و به تماشا گذاشت. اين تنها حس من- و شايد گروهي از همنسلان من- است که به دور از هر‌گونه قهرمان‌پروري و اسطوره‌سازي کاذب، فقدان «شاملو» و «شاملو»ها را بخشي از درد فرهنگي خود مي‌دانيم. هر چه هم که اين منظر در اقليت قرار بگيرد، بگذاريد بيان شود و لا‌اقل تا پايان اين ستون 650 کلمه‌اي، کنار هم دموکراسي را تجربه کنيم. هنر، فرزند خلاقيت است و خلاقيت فرزند کشف‌هاي نو. ما همگي طي اين ساليان آموزه‌هاي تازه‌اي را فرا‌گرفته‌ايم و بر مبناي اين آموزه‌ها لابد نقد‌ها و ايراداتي را بر شعر «شاملو» وارد مي‌دانيم. اما اين باعث نمي‌شود که فراموش کنيم، چند نسل شعر و حرف و صداي «شاملو» را، نماد شعر و حرف و صداي خود دانسته‌اند و شايد هنوز مي‌دانند. شعر او فرياد «درد مشترک» ماست، به رسا‌ترين و هنر‌مندانه‌ترين شکل ممکن و نوع بشر ثابت کرده که تا بر اين کره خاکي بر‌قرار باشد، همواره گروهي مبتلاي صعب‌العلاج اين درد مشترک خواهند بود و لاجرم از فرياد کردن آن. انتخاب با ماست. مي‌شود پنبه در گوش فرو‌کرد و نشنيد و حتي مي‌توان با دست يا دهان‌بند راه اين فرياد را بست. «بامداد» اما هشدار مي‌دهد که فرياد که سهل است، حتي خنده هم به چرک مي‌نشيند، به نوار زخم‌بندي‌اش ار ببندي. «شاملو» عاشق است نه سياست‌پيشه. از اين رو شعرش هم عاشقانه است، نه مشتي شعار صد من يک غاز تو‌خالي. او به ما راه را نشان مي‌دهد: شاعر با دل و احساس و انديشه آدميان سر‌و‌کار دارد و تهييج اين هر سه، جز با بر‌انگيختن عشق ميسر نيست. کسي که با عشق بيگانه باشد و دلش نلرزيده باشد از دلکوبه‌هاي بي‌تابي و خواستن و خواستن و خواستن، چگونه خواهد توانست رخنه‌اي کند به روح مردمان و براي سعادت‌شان نسخه‌اي بپيچد يا ادعا کند که رنج‌شان را مي‌فهمد؟ عشق که باشد- هر چه هم که معشوق دير‌ياب و دور- اميد هم زنده خواهد ماند. اميد به فردايي که بر اساس قانون حيات بشر، بايد بهتر از امروز باشد و‌گرنه بايد در فردا‌بودن‌اش شک کرد! اميد در شعر «شاملو»، يک فانتزي رمانتيک بي‌نشان و نشاني نيست، بلکه پنجره‌اي است در گوشه‌اي از ذهن سعادت‌خواه ما که از آن مي‌شود به تماشاي آسمان نشست. و مگر ممکن است که عمري عاشقانه بنشيني کنار اين پنجره انتظار و سر‌آخر شبي ماه در قاب پنجره‌ات ظاهر نشود و اتاق‌ات را از نور نقره‌سان‌اش روشن نکند؟


* عكس از مجيد تفقدي

۲ نظر:

حب گفت...

مقاله ی خیلی خوبی بود علی جان
از خواندنش بسی لذت بردم.

حسنا گفت...

مقاله ی خیلی خوبی بود علی جان
از خواندنش بسی لذت بردم.