۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

نگاهي به كتاب «زنبورهاي عسل ديابت گرفته اند»سروده ي اكبر اكسير

حالا حكايت شماست!...

در یک نگاه کلی و گذرا به گمانم بتوان پذیرای این گزاره بود که ما در مجموع صاحب ادبیات عبوسی هستیم.چراییِ این کیفیت به عوامل بسیاری بستگی دارد که نه برشمردن آنها کار چون منی است و نه این مجال برای آن بسنده و مناسب است.در این بازارِ داغ عصبیت و سگرمه ،متنی که که در حوالیِ شعر بماند و طنازی کند و حتی به این توفیق برسد که هر از گاهی لبخندی هم بر لب خواننده اش بنشاند ، باید از وجوه مختلف مورد تدقیق قرار بگیرد.«زنبورهای عسل...» به خاطر همین ویژگی اش کتاب بسیار مهمی محسوب می شود و به خاطر فقدان بسیاری از ویژگی های دیگری که می توان از شعر انتظار داشت، کتابی کم ارزش است.قصد ندارم که این دو گزاره را دو کفه ی الاکلنگ داوری قرار بدهم و یکی را سنگین تر یا سبک تر از دیگری جلوه دهم حتی اگر به عقیده من این کتاب بیش از پتانسیلی که دارد ارج دیده باشد.جسارت «اکسیر» در خلق شعرهایی که می کوشند با گزاره هایی بسیار نزدیک به زبان روزمره ،با پرهیز از هر گونه پیچیدگی و در کوتاه ترین زمان ممکن به انتقال شوخی های مورد نظر مولف منجر شوند ،قابل ستایش است.مشکل بزرگ این مجموعه اما روشن نبودن مرز بندی های میان لطیفه و شعر است.اگر این مرزبندی پر رنگ تر بود، و یا به بیان بهتر، اگر تعداد شعرهای این مجموعه بر تعداد لطیفه هایش می چربید ،بدون تردید با یکی از شاهکارهای شعر امروز ایران مواجه می شدیم.اما این اتفاق رخ نداده است.در اغلب قطعات این کتاب شاعر به جای آن که شوخی را تا حد شعر ارتقا دهد، شعر را تا حد لطیفه تنزل داده است و به این ترتیب سعی کرده از ساده ترین راه ممکن به خلق موقعیت طنز برسد.این ساده ترین راه غالبا استفاده از سلسله تداعی های ناشی از جناس میان کلمات و بازی های نخ نمای زبانی بوده است که نمونه های جد و هزل و طنز آن را در گذشته بسیار نزدیک تجربه کرده و خوانده ایم:
وای که من چقدر دلم می خواهد هدایت بشوم!/افسوس که روستای مان/لوله کشی گاز نشده است!/راستی سگ ولگرد،هدایت را گاز گرفت /یا هدایت؟...(ص11-متن کتاب)
در کتاب «زنبورهای عسل...» بارها به کاریکلماتورهای کم رمق و کهنه و لوسی از این دست برمی خوریم.هر چند گاهی قوه طنز و حتی بار کمیک آنها بسیار چشمگیر و جالب توجه هستند، اما اینها ربطی به شعر ندارد و در صورتی که بر خلافِ میل ذهن شرطی شده بنده و شما تقطیع پلکانی شان برداشته شود و از پی هم نوشته شوند ، به شدت یاد آور نوشته های طنز نیک یاد «عمران صلاحی» خواهند بود.تاثیر طنز «عمران» در این مجموعه بسیار بارز و انکار ناشدنی است.«اکسیر» از نوع نگاه وی به خوبی گرته برداری کرده و جنس دیریاب و همه پسندی را به عنوان ماده خام طنز خود به کارگرفته است.به ویژه که با تدوینی هوشیارانه ساختار قطعات خود را به ساختار لطیفه نزدیک کرده است:او همانند لطیفه کوتاه می گوید،روایتی را بیان می کند، ساده تعریف می کند و بار نهایی شوخی را به سطر آخر می سپارد.اما همه چیز تنها با ایجاد یک گره ساده زبانی و یک شوخی کلامی تمام می شود و متن ها چند قدم مانده به شعر تمام می شوند.تخیل،تصویر،کشف و فرم به جز در چند قطعه ، در سایر قطعات این دفتر غایب هستند:
پدر مخالف رژیم بود/نه از فشار می ترسید نه از چربی/.../شیرخشک،ملی شد/از آن روز به بعد/پدر،رژیم را رعایت کرد/رژیم ،پدر را/به گزارش پزشکی قانونی/بر اثر این تصادف 28 نفر مرداد!(ص51-متن کتاب)
برگ برنده شاعر آن است که طنزش با فرمتی مدرن اتفاق می افتد.روستایی ساده ای که از تغییر و تحوّل مداوم جامعه مدرن حیرت می کند و با لحنی نوستالژیک به تحقیر خودِ نوعی اش می پردازد .در این میان «اکسیر» هر از گاهی که فرصت بیابد می کوشد تا فیگور بهلول وارِ دهاتیِ ساده روشنفکر ستیز را تکمیل کند و به کاراکتر فرامتنی خود الصاق نماید.این اغراق و معصوم نمایی صداقت متن را به مخاطره می اندازد و نهایتا به رویکردی افراطی منجر می شود:
چه با نمک شده ام/دیروز کهنه های پدر می پوشیدم/امروز کهنه های پسر!/مرا به نمکی بدهید/و در ازای آن یک سطل زباله بگیرید/راستی،کی پست مدرن می شویم؟(ص8-متن کتاب)
بیم شاعر از پذیرفته نشدن شعرش با متر و معیار های مرسوم نقد امروز بسیار واضح است.بنا براین می کوشد تا دست پیش را بگیرد و به سخره ی منتقدان احتمالی شعرش بپردازد و به رشد شخصیت بهلول وارش کمک کند.گاهی به کنایت و به طور غیرمستقیم و گاهی هم مثل شعر ذیل به صراحت و وضوح:
با آرزوهای اجاره ای/در گورهای اجاره ای دفن می شویم/آن گاه،منتقدی کوچک/در روزنامه ای بزرگ تیتر می زند:/«متاسفانه شعرهای این دفتر،/به استقلال زبانی نرسیده است»/طنز از این قوی تر؟(ص36-متن کتاب)
با این وجود از ارزش چند شعر این مجموعه نمی توان و نباید گذشت.مثلا جایی که شاعر با طنزی گزنده به نقد موقعیت انسانی خویش در مقام شاعرِ دوران پسامدرن می پردازد و به دور از بازی های پیش پا افتاده زبانی ،موفق می شود به فرمی در خور اعتنا و ساده برسد و به معنای واقعی کلمه «شعر» خلق کند:
پدر یک گاو خرید/و من بزرگ شدم/اما هیچ کس حقیقت مرا،نشناخت/جز معلم عزیز ریاضی ام/که همیشه می گفت:/گوساله بتمرگ(ص27-متن کتاب)
او به خوبی طنز حضور کاراکتر پرتی چون «شاعر» را در دنیای جنون گرفته و راهی به سمت ناکجای تکنولوژی و سرعت درک کرده است و پارادوکس وجودی خود را در برابر شوکت و حرمت از دست رفته هنر- و به ویژه شعر- به طرزی عالی و کم نظیر بیان می کند.در چنین لحظاتی است که طنز صادقانه او باور پذیر و دوست داشتنی می شود و شعرش از ادا می افتد و به رویکرد کلاسیک ، اما تاثیر گذارِ پیام رسانی نزدیک می شود:
کتاب شعرم را کسی نخرید/کتاب های ارسالی هم برگشت خورد/با شرمندگی تمام/به جنگل رفتم/به درخت های بریده گفتم:/ببخشید خیلی معذرت می خواهم/نمی دانستم این روزها/مردم/به درخت بیشتر از شعر/احتیاج دارند!(ص58-متن کتاب)
جای دیگری که «اکسیر» بر آن اشراف مطلوبی دارد، مونولوگ های درون متنی به شیوه ادبیات پسامدرن است. او در اجرای مولفه های چنین شعری گاه بسیار توانا نشان می دهد.به ویژه در شعری با عنوان «فراشعر» که مونولوگ را بدل می کند به دیالوگی با خواننده و همزمان شعر را در حال اتفاق و در حین سرودن اجرا می نماید و با روندی مشابه فاصله گذاری برشتی در تئاتر ،خواننده ی احتمالی را به حضور در مراحل ذهنی پیدایش شعر دعوت می کند و از این راه به طنز مدرن و جذابی می رسد و در نهایت به خواننده رودست می زند و تسلط خود را بر تروکاژهای کلامی به خوبی نمایش می دهد:
دارید عصبانی می شوید/غر بزنید،فحش بدهید اما خواهش می کنم/این شعر را نیمه کاره رها نکنید/در پایان شعر جالبی خواهیم داشت/دیدید پدر راست می گفت؟(ص70-متن کتاب)
به گمان من همین چند قطعه است که می تواند مجموعه «زنبورهای عسل...» را به یک اثر قابل اعتنا بدل کند.از این رو به نظر می رسد که شاید «اکسیر» بتواند با ادامه دادن همین مسیر به جهش های مقبول و راهگشایی برسد که –به کم و زیادش کاری نداریم- به ظرفیت های شعر معاصر ما چیزی اضافه کند.کما این که در همین دفتر نسبت به مجموعه قبلی شاعرش («بفرمایید بنشینید صندلی عزیز!») پیشرفت بسیاری را می توان مشاهده کرد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

جالب بود. بااجازتون لینک مطلبتون رو تو وبلاگم گذاشتم .

ناشناس گفت...

سلام رفیق... با برگردان هایی از لاورنس فرلینگتی منتظرم...
باشی و به تر!