۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

خوانش شعري از علي اخوان كرباسي







برخورد نزديك، از نوع ِ آخر...


گاهي فكر مي كنم كه غلظت شاعرانگي در آثار يك شاعر ، كاملن وابسته است به تلقي او از شعر .يعني كل اين كيفيت كلامي را مي توان يك عنصر منفعلِ منعطف گرفت ، كه نگاه آفريننده اش ، آن را در ظرفهايي متغيرالشكل مي ريزد و سياليتِ ظرف است كه موجب سيلان مظروف مي شود.حالا حساب كنيد كه ما اين ظرف را هر چه بي در و پيكر تر و بي حد و مرز تر بگيريم ، گستره ي انديشه مان ، يا لااقل بازتابهاي انديشه مان ، وسيع تر مي شود.تنها نكته اي كه در اين ميان باقي مي ماند عمق ظرف است و اين كه اصلن عمق داشتن اين حادثه ي كلامي واجب الوجود است يا ممتنع الوجود و اين كه زيبايي متن و لذت ناشي از خوانش آن ، تا چه حد به عمق انديشه هاي مطروحه وابسته است...من فكر مي كنم كليت كارهاي "علي اخوان" تلاشي است براي ممتنع الوجود كردن تمامي اساليب و كادرهايي كه در ذهن ما مثل شابلوني براي اثبات شعريت يا عدم شعريت يك اثر به كار گرفته مي شوند.يك جور نوشتن بي دغدغه و خالص.نويسش محض بي آن كه قصدش رسيدن به هدفي غايي باشد.در چنين موقعيتي است كه ديگر ظرف بدل مي شود به سيالي كه مداوم در حال تغيير است و در نتيجه شاعر به يك وارستگي فكري- مضموني- كلامي مي رسد.قصد من اين نيست كه به دفاع از اين مانيفست عجيب و غريب نانوشته بپردازم، اما به نظرم اين جنون ، جنوني عزيز است و بايد در آن تامل كرد.چون شاعران جدي و حرفه اي ما تقسيم شده اند به دو دسته ي كاملن مجزا: دسته ي اول شاعران جنتلمن اصول گرا ، كه هر گونه شگرد و جسارتي در سرودن را ، تنها در چارچوبهاي منظم و منتظم كليشه شده در اذهانشان مي پذيرند كه مثلن مي شود اسمشان را گذاشت : شاعر با مسئوليت محدود!گروه دوم هم افتادگان از سوي ديگر بام هستند كه تلفيقي از پوپوليسم و لمپنيسم را در شخصيت و اثرشان تزريق مي كنند و از فرط هذيان گويي به ليچار بافي مي افتند، كه اسمشان را مي شود گذاشت : پُست رابيشيست.در ميانه ي چنين افتراقي ، وجودمديوم هايي مثل علي اخوان – هرچند كه گاهي به يكي از همين قطبين متمايل مي شود- تعديل كننده ي سايه روشن هاي تهوع آور طرفين است . اين مديوم ها ممكن است كه هيچ يك اتفاقي در شعر ما محسوب نشوند ، اما ميان بر هايي را براي گريز از مضايق هر دو دسته ي فوق الذكر يافته و معرفي مي كنند ، كه به مرور زمان ، مي تواند روند ادبيات امروز و فرداي نزديك ما را دستخوش تغيير نمايد.




معبد من
لاي پاي توست
با بوي عود تند و
سوسن كوهي
و ذكرم
چلپ چلهايي طولاني است
كه خدايم را
به ارگ.اسم مي رساند

نكته ي مهم افتتاحيه ي اين شعر ، واكنش ناخود آگاه ذهن شرطي شده ي ما ، نسبت به سطر دوم است. وقتي در سطر اول شعر با واژه ي " معبد" مواجه مي شويم ، اين تنها فيزيك واژه نيست كه تداعي هاي ذهني ما را تحت تاثير قرار مي دهد.بنا براين ناخواسته با معاني و تصاوير مستتر در اين واژه درگير مي شويم.قداست ،قدمت و روحانيت مكاني خاص به ذهن ما خطور مي كند. اما هنر علي اخوان در آشنايي زدايي بي رحمانه اي ست كه در سطر دوم انجام مي دهد و ما را از آن روياهاي متافيزيكي و معنوي بيرون مي كشد و به قهقرايي جنسي و جسمي پرتاب مي كند.حتي همين داوري من در باره ي قهقرا بودن اين موقعيت ، ناشي از نگاه اخلاق گرايانه ي مزخرفي است كه در تمام ساليان عمر به ذهنم تزريق شده ، و خود به خود در مواجهه با چنين كنشي ، گارد مي گيرد.اما نكته اي كه شايد درخوانش اول به آن توجه نشود ، تجربه ي ناب و نوي شاعر ، در تغزل است.ببينيد ما همواره داريم از كليشه ها و شگردهاي منسوخ و كلاسيك شده بد مي گوييم و هي مي ناليم كه دوره ي خال و خط و ابرو و ميان و گيسو تمام شده، اما هيچ راهكار عملي جالب توجهي براي جايگزيني اندام ممدوح تغزل ارائه نمي دهيم.علي اخوان با فرمت جسورانه اي كه در شعرش پياده كرده، در واقع پيشنهادي متفاوت و در خور تامل را مطرح مي كند.نه اين كه بخواهم بگويم عينن بايد همين فرمول را به كار بست و قربان صدقه ي اندام شه.واني و تنا..سلي محبوب و محبوبه رفت.بلكه صرف رفعِ قداست از پاره اي از اندام و در عوض قداست بخشيدن به اندام ديگر، مارابه يك دموكراسي توصيفي مي رساند، كه بسيار ارزشمند است.تكميل عمودي اين تصوير ، هر چند به سطر پر طمطراق وصرفا جسورانه و نه چندان دلچسب :"كه خدايم را به ارگ.اسم مي رساند" منجر مي شود، اما خلاقيتي منحصر به فرد را در خود مستتر دارد.حتي در ساده ترين تركيب ها هم تصرفي ناخودآگاه صورت گرفته.مثلن به جاي " بوي تند عود" ، مي گويد "بوي عود تند".حسن ديگر اين بند از شعر كولاژهاي واژگاني است كه خوب كنار هم نشسته اند.با فهرست كردن تعدادي از اين واژه ها مي توانيم پي ببريم كه در نگاه اول چقدر ناهمخوان و دور از هم جلوه مي كنند ، اما در عمل از همنشيني اين واژه ها ، هيچ گزندي به شعر نمي رسد:معبد- لاي پا- عود-سوسن كوهي- ذكر- چلپ چل- خدا- ارگ.اسم




جانمازم ملافه است
دست چپم كه قابل نيست
دست راستم
نذر سلامتي دوست پسرهايت
هر كدام كه دوست تر مي داري

اين پاساژ كوبنده در ميانه ي شعر ، به آن كيفيتي آنتي پوئتريك مي دهد .چموشي ذهنيت علي اخوان در اين بند ، منجر به يك آلگرو در كلام و مضمون مي شود و در چنين وضعيتي است كه او مي تواند تنها از طريق اعمال شوك به مخاطب ، وي را تحت تاثير قرار دهد و با وجود به كار گيري جملاتي ساده و معمولي ، شعر را همچنان سر پا و استوار نگه دارد.ااوج هوشمندي شاعر ، در گزينش واژه است.او آنقدر راحت و بي قيد مي سرايد كه هيچ دليلي براي اجراي درست املاي لغتي مثل "ملحفه" نمي بيند و با توجه به موقعيت زباني و اجرايي شعر " ملافه" مي نويسد.پل ارتباط مضموني- ذهني را به يك پديده ي روتين اجتماعي (روتين از نظر ما كه اهالي اين جامعه ايم البته!) ارجاع مي دهد و بعد المان هاي مذهبي اش را با اجرايي صميمي و ولنگار در ساختار شعر دخيل مي كند.به همين دليل خيلي دشوار است كه كلمه اي را از اين بند شعر او حذف كرد يا چيزي به آن افزود.حتي استفاده ي او از تركيب امروزي " دوست پسر" جالب توجه است.چند شاعر ديگر را سراغ داريد كه از اين عبارت استفاده كرده باشند؟از آن ميان در شعر چند نفرشان اين عبارت جا افتاده و توي ذوق نمي زند؟...لا اقل من نمونه ي موفق ديگري سراغ ندارم.




عبادتم
شعرهاي عاشقانه است
آسمان را
دارم
در تو وارونه مي بينم
دنيا را در من
وارونه نبيني مرغابي؟ا
من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابد

شاعرانه ترين بند اين شعر ، ضعيف ترين بندش هم هست.يعني سطر بي رمق و سر دستي :" عبادتم ، شعرهاي عاشقانه است" حضيض اين شعر محسوب مي شود.هرچند در تقابل با ساير سطرها ، تا حدودي حتي با نمك هم به نظر مي آيد ، اما في الواقع اصلن سطر خوبي نيست و به راحتي قابل حذف است ، بي آن كه كليت شعر لطمه اي ببيند.اما دوباره بعد از اين سطر ، شعر جان مي گيرد و تصاوير متفاوت و جذابي به آن تزريق مي شود.به اين ترتيب مي رسيم به يك پايان بندي فوق العاده عالي و حرفه اي و بي ادا و اصول .سطرهايي كه در عين سادگي واقعن تكان دهنده و زيبا هستند:اآسمان را دارم در تو وارونه مي بينمدنيا را در من وارونه نبيني مرغابي؟او بعد از آن فينال درخشاني كه با استفاده از واژه ي ساده اي مثل : " يعني" ، شعر را به پاياني ناگزير مي رساند.در و اقع گزاره هاي كوتاه سه چهار سطر آخر ، به شعر كاراكتر مي دهند:




من دريا نبودم
دريا نيستم
مردابم
يعني بودم
قبل اينكه اين آفتاب بر من بتابداين شعر ، به عقيده ي من شعر موفقي است.چون لذتي در خود نهفته دارد و مي كوشد ما را هم در اين لذت شريك كند.اين شايد نوعي ديگر از برخورد نزديك ذهنيت ما با شعر باشد ، از نوعي ديگر.شايد نوعي كه آخرين نوع باقيمانده از اين جانور منقرض شده است.همين سادگي ذهني و عيني، همين نوشتنِ محض ،مرا به حضور علي اخوان در شعر امروز فارسي دلخوش و به آينده اي متفاوت اميدوار مي سازد.حالا شما هي بگوييد عمق ندارد ، تكنيك ندارد، ادب ندارد!...بي خيال!

عكس از :Christoph Lieven

۱ نظر:

ناشناس گفت...

افسوس تا شاعر هست ما خوابیم وقتی شاعر می زه ما همه عزا می گیریم.
وقتی با شعر های علی اخوان اشنا شدم ناخوداگاه شاملو فروغ نصرت و هزار شاعر دیگه (من همنسلشون نبودم) برام زنده شد و دیدم تو این زمونه لعنتی هم می شه انتظار شاعر خوب رو داشت