۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

ترجمه‌ي داستاني از جان آپدايك


قطعِ برق

کارشناس هواشناسی تلویزیون،همیشه کشته و مرده آب و تاب دادن به حوادث آب و هوایی بود؛ و این بار هم پیش‌بینی کرده‌بود که یک توفان پاییزی دهشتناک، همراه با بارانِ یک‌بند و بادهای شدید، نیوانگلند را فرا ‌خواهد‌گرفت. «برد موریس» -که خودش توی منزل کار می‌کرد و زنش «جین»، اداره‌ی یک فروشگاه لباس را به عهده داشت- حالا از پنجره زل زده‌بود به بیرون و نگاه می‌کرد به پیچ و تاب خوردن درختان در باد. درختان بلوط هنوز برگ‌های خشک پاییزی‌شان را محکم چسبیده بودند و افراها جلوی بادی وا‌داده ‌بودند که برگ‌های طلایی و سرخ‌شان را جا‌کَن می‌کرد و با خود می‌برد؛ اما اوضاع هوا به اغراق‌های توی اخبار تلویزیون شباهتی نداشت. نیم‌ساعتی باران سیل‌آسایی آمد و بعد دوباره پس‌کشید توی آسمان نقره‌گونی که ابرهای ریش‌ریش و پفکی‌اش تند و تند در حرکت بودند. به نظر می‌آمد اتفاق بدتری رخ نخواهد داد، تا این که نزدیک عصر، کامپیوترش جلوی چشم‌اش به فنا رفت. آن همه آرم‌ تجاری که با دقت و وسواس طراحی کرده بود، یکهو دسته‌جمعی محو‌شدند و عین آبی که فرو برود توی کف‌شور، انگار مکیده‌ شدند توی صفحه‌ی سیاه مونیتور. وقتی تمامی چراغها و موتورهای کوچک، تایمرها و وسایل کامپیوتری دور و برش در یک آن خاموش شدند، انگار که خانه ناگهان آهی کشید و بعد پس‌افتاد. صدای شلاق باد و باران بر پیکر درختان از بیرون به داخل نفوذ کرد و سکوت را شکست. صداي ناله‌مانند شكستن تيري چوبي بلند شد. لنگه‌هاي تق و لق پنجره محكم به هم كوبيده شدند؛ و آب- مثل پهلوان‌پنبه‌اي كه براي جلب توجه رجز بخواند و عربده بكشد- با سر و صداي زياد از ناودان شُرّه كرد و درست روي كركره‌ چوبي پنجره زير‌زمين فرود آمد.

كابل‌هاي برق و تلفن و آنتن تلويزيون خانه «موريس» از سه دكل مي‌آمدند كه در مسيرشان از ميان دو محوطه‌ درخت‌كاري شده مي‌گذشتند. توفان كه قدري آرام گرفت، «برد» در آن هواي عجيب و مشعشع از خانه زد بيرون بل‌كه بتواند جاي فرو‌افتادن شاخه‌هاي روي سيم را پيدا كند. اما چيزي نديد، و حتي از پنجره نزديك‌ترين خانه هم، كورسوي چراغي ديده نمي‌شد. همان خانه‌اي كه تابستان‌ها در انبوه درختان از نظر پنهان مي‌شد، حالا آشكارا قابل رويت بود. حس كرد كه باد دارد شاخه‌هاي فوقاني درختان بلند‌تر را مي‌رقصاند؛ چند قطره درشت و سرد باران بر سرش ريخت و واداراش كرد كه دوباره به داخل خانه برگردد. جايي كه شبحي در گوشه‌ و كنارش پرسه مي‌زد، و صداي تيك‌تيكِ سرد شدنِ بدنه فلزي بخاري از زير‌زمين به گوش مي‌رسيد. بدون برق، نمي‌شد كاري كرد.

«برد» در يخچال را باز كرد و از نديدن روشنايي خوشامد‌گويانه‌ چراغ داخل آن يكه خورد و دمق شد. . از درون منقل شومينه، بوي تندِ خاكستر نمور مي‌آمد. باد سوت زنان به درزها و شكاف‌هايي سرك مي‌كشيد، كه «برد» تا پيش از اين از وجودشان بي‌خبر بود: زيرِ هرّه‌ و در حاشيه شيشه‌هاي دو‌جداره بادگير. حس كرد كه مستاصل شده و در آن تنگنا سرگرمِ استيصال‌ خود شد. به خاطرش آمد كه بناداشت چند نامه را به دفتر پستي واقع در ميدان كوچك شهرك حومه‌اي‌شان ببرد و چكي را هم بخواباند توي حساب بانكي‌اش. خُب. بايد كاري مي‌كرد: نامه‌ها و اوراق پراكنده را جمع كرد و گذاشت توي يك ژاكت قهوه‌يي زيپ‌دار ضد آب و كلاه «رد ساكس»‌اش را هم به سر گذاشت. دزدگير جلوي در انگار براي دلِ خودش با ملايمت بوق بوق مي‌كرد و چشمك مي‌زد. «برد» دكمه‌ي ريسِت را زد و دستگاه را خاموش كرد؛ بعد از خانه بيرون رفت.

عجيب بود كه ماشين‌اش مثلِ هميشه روشن‌شد. سطح ماشين‌روي جلوي خانه و باريكاي پياده‌رو-كه بيست سال پيش همسايه‌ها يكهو به سرشان زده‌بود و روي زمين غير‌قابل زراعت آن‌ را سنگفرش كرده‌بودند- پوشيده شده بود از برگ‌هاي خيس. «برد» با احتياط مي‌راند، به‌خصوص در حول و حوش بركه‌ اردك‌ها، كنار انبار متروكه، كه ده سال قبل در گير و دار برف و كولاك، جوانكي كنترل ماشين از دستش خارج شده‌ و ليز‌خوران رفته‌بود توي دل حصار فلزي كنار جاده و مرسدسِ بابا‌جانش را كله‌پا كرده‌بود در قعر بركه. مركز شهر، عبارت بود از دو كليسا، يك داروخانه، يك دونات‌فروشي، يك‌ پيتزا‌فروشي، يك رستوران كم و بيش ايتاليايي، دو آرايشگاه، يك لباس‌فروشي، يك مزون لباس عروس، چند تا مغازه‌ ديگر كه هي بين مشاغل مختلف دست به دست مي‌گشتند و پر و خالي مي‌شدند، يك دفتر بيمه و يك دفتر وكالت در طبقه‌ بالاي بنگاه مشاور املاك، يك دندانپزشكي، يك شعبه بانك، و يك دفتر پست- كه با وجود قطع برق، از حد معمول شلوغ‌تر بود و پياده‌روي مقابل‌اش مملو بود از عابراني كه توي نور كم‌رمق خاكستري صف كشيده‌بودند.

«برد» از ديدن دو زن كه پيش از آغاز وراجي‌شان، مثل تجديد ديدار دو آشناي قديمي بعد از يك دوري دراز‌مدت؛ همديگر را در آغوش كشيدند، چندش‌اش شد. مردم ايستاده‌بودند و درباره‌ قضا و قدر عارض بر جماعتِ كوچك‌شان حرف مي‌زدند. ويترينِ غالبا پر تلالو مغازه‌ها، اين‌بار تيره و تار بود، و عابراني كه در اثر قطع برق به پياده‌رو پناه آورده بودند، همه خيسِ خالي شده‌بودند، و «برد» هم سرنوشتي جز اين نداشت. فروشگاه اغذيه‌ سالم، قفسه‌هايش را پر كرده‌بود از بسته‌هاي آجيل و بطري‌هاي نوشيدني ويتامينه و ساندويچ‌هاي جلبك منجمدشده؛ و ميوه‌فروشي در رقابت با آن‌ها اجناس‌اش را توي خيابان مي‌فروخت، چرا كه هر دو مغازه از پشت ويترين،غارهايي وحشت‌آور و تاريك به نظر مي‌آمدند.

اما توي بانك چنين وضعي براي «برد» پيش نيامد، چون بانكي كه هميشه پذيراي سپرده‌گذاران‌اش بود؛ يك اعلان تايپ‌شده زده بود پشت شيشه‌اش و در آن آدرس نزديك‌ترين شعبه را نوشته‌بود، و او مي‌وانست تحويل‌داران لميده توي صندلي‌هاي چرمي را ببيند كه با مراجعين خواستار وام و صاحبان افسرده چك‌هاي بي‌محل بگو‌مگو مي‌كنند، و به اين ترتيب ديگر گرفتن پول در آن روز برايش از با دست قاپيدنِ ماهيِ توي آكواريوم هم نا‌ممكن‌تر جلوه مي‌كرد. مدير بانك، كه زني بود جذاب و بلند‌قد و لباس شق و رقي به تن داشت، عملا توي پياده‌رو نگهباني مي‌داد؛ او يك‌نفس به «برد» گفت:« خيلي متاسفم جناب موريس! اي.تي.ام، سيستم هشدار و تمومِ چيزاي ديگه‌مون از كار افتاده. پيش پاتون داشتم پرس و جو مي‌كردم تا ببينم اين‌ورا موتور برقي پيدا مي‌شه يا نه...».

«برد» هر‌چند كه چندان به صداقت او ايمان نداشت، اما سعي كرد دلداري‌اش دهد:«مايرا! من فكر مي‌كنم همه‌مون مسافر يه كشتي هستيم. همه‌مون گرفتار شديم.»

ولي ديگر فكرش را هم نمي‌كرد كه با‌ وجود آن‌ همه مشتري دور صندوق پست كه دنبال شكاف انداختن نامه مي‌گشتند، دفتر پستي هم كارش را تعطيل كرده باشد. تمام عمليات در شركت مدرن‌گراي «سرويس پستي ايالات متحده» كامپيوتري شده‌بود و حالا حتي نمي‌شد يك نامه را وزن كرد يا تمبري فروخت؛ با وجودي كه دفتر آن‌قدر روشن بود كه بشود اطراف را ديد و به كارها رسيدگي كرد. دمِ غروب هوا داشت تاريك‌تر مي‌شد. از ترس آن‌كه عاقبت به هيچ كاري نرسيده باشد، رفت و دستگيره در فروشگاه اغذيه سالم را امتحاني كرد. زبانه آزاد و در باز شد، و صداي خنده ريزي از سوي اشباح توي مغازه به گوشش خورد. صدا زد: «مغازه بازه؟»

صداي صاحب مغازه بود. «اليويا»ي جوان ومو‌فرفري و همواره برنزه‌. «برد» كورمال كورمال رفت به سمتي كه يك شمعِ خپلِ معطر روشن بود و مي‌شد صندوق كيسه‌هاي پلاستيكي كوچك را تا حدي زير نورش ديد؛ كه مثل حباب‌‌هاي لرزان سو‌سو مي‌زنند. دست برد و كيسه‌اي را به اميد گوشت كبابيِ بسته‌بندي شده برداشت و گذاشت روي دخل و از بدِ حادثه به جاي گوشت، يك پاكت شا‌بلوطِ بي‌نمك نصيب‌اش شده‌بود. «اوليويا» از سرِ شوخي گفت: «صندوق بيرونه. انواعِ اعانه پذيرفته مي‌شه»، بعد از جيبش چيزي درآورد و جلوي چشم «برد» گرفت، كه از قرار معلوم صورت‌حسابي پنج دلاري بود.

هیچ نظری موجود نیست: